کهرباگون
لغتنامه دهخدا
کهرباگون . [ ک َ رُ ] (ص مرکب ) کهربارنگ . هر چیز زردرنگ . (ناظم الاطباء) :
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعه ٔ کهرباگون نشاط.
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال .
ورجوع به کهربارنگ شود.
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعه ٔ کهرباگون نشاط.
بیا ساقی آن آب آتش خیال
درافکن بدان کهرباگون سفال .
ورجوع به کهربارنگ شود.