کهتری
لغتنامه دهخدا
کهتری . [ ک ِ ت َ ] (حامص مرکب ) خردی و کوچکی . (ناظم الاطباء). || چاکری . زیردستی . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرمانبری . خدمتگزاری :
بگفتند هر یک که ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم .
ور ایدون که نایم به فرمانبری
برون برده باشم سر از کهتری .
همه کهتری را بیاراستند
همه بدره و برده ها خواستند.
بیابی به نزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری .
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی برِ شه به فرمانبری .
ازکهتری به مهتری آن کس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی .
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا.
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم .
|| خردسالی . (ناظم الاطباء). رجوع به کهتر شود.
بگفتند هر یک که ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم .
ور ایدون که نایم به فرمانبری
برون برده باشم سر از کهتری .
همه کهتری را بیاراستند
همه بدره و برده ها خواستند.
بیابی به نزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری .
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی برِ شه به فرمانبری .
ازکهتری به مهتری آن کس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی .
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا.
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم .
|| خردسالی . (ناظم الاطباء). رجوع به کهتر شود.