که
لغتنامه دهخدا
که . [ ک ِ ] (موصول ، حرف ربط، ادات استفهام ) «که » از نظر لغوی به معانی ِ کس ، کسی که ، و مرادف «الذی » و «التی » عربی و جز اینهاست و برحسب موارد استعمال گوناگون آن در دستور زبان فارسی گاه موصول و گاه حرف ربط است و گاه دلالت بر استفهام دارد:
1 - «که ٔ» موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو...» می آید. (از دستور زبان فارسی تألیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
الف - آن و این :
آنکه نماند به هیچ خلق خدا است
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی .
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وَاندر نهان سرشک همی باری .
آنکه غافل بود از کشت بهار
او چه داند قیمت این روزگار.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش .
اینکه می گویم به قدر فهم تست
مُردَم اندر حسرت فهم درست .
اینکه گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم .
آنکه در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز بارانش ؟
تو با آنکه من دوستم دشمنی
نپندارمت دوستار منی .
هر آنکو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ.
اینکه گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری برباد است .
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران .
گاهی این و آن از موصول حذف گردد. (از دستور زبان فارسی تألیف قریب و... ص 101) :
جهان پهلوان رستم شیر دل
که از شیر بستد به شمشیر دل .
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است .
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می داری .
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد این قدر دشوار نیست .
ب - هر:
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسدنی است .
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد ونداد از آنچه بیلفخت .
چنین گفت کای نامداران شهر
ز رای و خرد هرکه دارید بهر.
هرکه را رهبری کلاغ کند
بی گمان دل به دخمه داغ کند.
هرکه را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
در او هرکه گویی تن آسانتر است
هم او بیش با رنج و دردسر است .
و هرکه را از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی . (نوروزنامه ، از یادداشت ایضاً). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد... (کلیله و دمنه ). هرکه همت او برای طعمه است در زمره ٔ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه ). و هرکه علم بداند و بدان کار نکند به منزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند. (کلیله و دمنه ).
با نَفَس ِ هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم .
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد.
هرکه او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صد نوا.
هرکه ترسید از حق و تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید.
هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت .
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش .
هرکه نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد.
ج - ضمائرمنفصل شخصی :
تو که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات .
من که مسعودسعد سلمانم
زآنچه گفتم همه پشیمانم .
ما که کورانه عصاها می زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم .
ما که باطن بین جمله کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم .
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم .
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری .
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم ازبرای تو.
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم .
د - یای نکره :
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد.
برزگر آن دانه که می پرورد
آید روزی که از او برخورد.
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که از او گم شود چه غم دارد؟
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افروخته زمان .
2 - «که ٔ» حرف ربط که دو جمله را به هم ربط می دهد و دارای معانی چندی است از قبیل :
الف - «تعلیل » :
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .
یعنی زیرا، به علت آنکه . (دستور زبان تألیف گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189). «که » اگر دو جمله را به هم پیوندد حرف ربط نامیده می شود و به حسب مقام در معانی مختلف به کار می رود. الف - سببیت و تعلیل . (از دستور زبان تألیف قریب ، بهار و...). اگر «که » علت و سبب را رساند آن را تعلیل یا سببی نامند. (فرهنگ فارسی معین ) :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی .
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت .
معذورم دارید که اندوه وغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد وغیش است .
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لادبن لاد است .
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی .
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
همی گفت کاین رسم کهبدنهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.
و این مرد همی دانست و با سلیمان نمی گفت که سلیمان سخت باهیبت بود. (ترجمه ٔ بلعمی ). چون ابوسفیان آواز عباس بشنید و بر سر کوه [ احد ] آمد و لوای پیغمبر را علیه الصلوة و السلام بدید بر پای ایستاد و مسلمانان بر او گرد آمده کس را نشناخت که کوه دور بود. (ترجمه ٔ بلعمی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمه ٔ بلعمی ، یادداشت ایضاً).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
به جز بر آن صنمم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کیوس آید.
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .
اگر نیستت چیز سختی بورز
که بی چیز کس را ندانند ارز.
بدو گفت ، رستم به یک ترک جنگ
همانا نسازد، که آیدْش ننگ .
به جنگت نیایم همی بی سپاه
که دیوانه خواند مرا نیک خواه .
کسی که ژاژ سرایدبه درگهش نشود
که چرب گویان آنجا شوند کندزبان .
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم .
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
خدا را ساربان آهسته می ران
که من وامانده ٔ این قافله ستم .
خلعت ده و عفو کن که مرد محتشم است . (تاریخ سیستان ). وطاهر بدین حدیت سخت شادمانه شد که میلی داشت به علویان . (تاریخ بیهقی ، از یادداشت ایضاً). خبر به زودی به بندگان رسید، که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس ، آوردن اخبار را. (تاریخ بیهقی ، از یادداشت ایضاً). پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی ، از یادداشت ایضاً). به خویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن . (قابوسنامه ). بهرام او را نیارست کشتن که خویشان و اهل بیت بسیار داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). فیلبانان را فرمود تا آن هر دو مرد را فیلان به خرطوم برگیرند وبر آن سو برند، چنانکه کشته نشوند که رسولانند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی . (چهارمقاله ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
باد بر ملک بنی آدم فرمانْش روا
که همی کار به فرمان شیاطین نکند.
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیَر است .
جامع [ فراش ] عنان سلطان بگرفت که با او گستاخ بودی . (راحةالصدور راوندی ).
چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم ؟
در تنازع مشت بر هم می زدند
که ز سرّ نامها غافل بدند.
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد به درخت .
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
رواق منظر چشم من آشیانه ٔ توست
کرم نما و فرودآکه خانه خانه ٔ توست .
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست .
ب - تفسیر و تبیین (دستور زبان فارسی قریب و ...): اگر «که » برای تبیین و تفسیر آید آن را بیانی نامند. (فرهنگ فارسی معین ). تفسیر (بیان )، یعنی جمله ٔ مابعدِ «که »، ابهام و پوشیدگی معنی جمله ٔ ماقبل را تفسیر می کند :
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسه ای چینی .
که نثر آن چنین است : شنیده ام که خاک مشرق را به چهل سال کاسه ٔ چینی کنند. (از دستور زبان ، تألیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190).
گر کس بودی که زی توام بفگندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن .
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ایا سرو نو در تک وپوی آنم
که فژغندواری بپیچم به تو بر.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس .
شوم تا ببینم که چند و چه اند
سپهبد کدامند و گردان که اند.
ببینم که ایرانیان بر چه اند
بدین رزمگاه اندرون با که اند.
همان رستم است این که مازندران
شب تیره بستد به گرز گران .
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مردگناه .
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم .
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
زدیده رانده را دزدیده جویان
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن که مگریز.
ماه در مشک نهان کرده که این رخسار است
شکر از پسته روان کرده که این گفتار است
سنگ در سینه نهان کرده که این چیست دل است
سرو را کرده خرامنده که این رفتار است .
هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که به دکان می روم ... و در مسجد شدی و نماز کردی . (تذکرةالاولیاء، از یادداشت ایضاً).
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نرد.
آن یکی نایی که نی خوش می زده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می زنی بستان بزن .
کَه ْ که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب ؟
ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم و به غارت رفت . (گلستان ، ازیادداشت ایضاً). همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم ... گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش . (گلستان ).
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی مکن که کس نکند.
سحرگه رهروی درسرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی .
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید.
گاه «که ٔ» تفسیر و تبیین در موارد «دعا» و «تأکید» و مانند اینها به کار می رود و برای ایجاز، جمله ٔ دعائی یا قید تأکید و... حذف می شود:
برای دعا :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .
که تا چرخ بادا جهاندار باد
سر دشمنش افسر دار باد.
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میَم ده که به پیری برسی .
و گاه برای تأکید به جای حتماً، بیگمان ، بی تغییر رای : گفت می روم که می روم . می خورم که می خورم . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد.
ج - در مورد مفاجات و امر ناگهانی . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). ناگاه .ناگهان . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفاجات ، یعنی امر ناگهانی : دانش آموز درس را پاسخ میداد که زنگ دبیرستان زده شد. (دستور زبان تألیف پروین ِ گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190) :
همی رفت تا مرز توران رسید
که از دیده گه دیده بانش بدید.
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغزنان صبح درآمد ز در.
فرورفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش .
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ). من از شراب این سخن مست و فضله ٔ قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان ). در این سخن بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند. (گلستان ).
خواجه با من این خواب می گزاردند که خادمه ٔ مادر درویش ... جغرات ... آورد. (انیس الطالبین ).
د - به معنی بلکه . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). اگر «که » به معنی «بلکه » آید آن را «که ٔاضراب » نامند. (فرهنگ فارسی معین ). به معنی بلکه :
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هرخاری به تسبیحش زبانی است .
یعنی بلکه هر خاری . (دستور زبان تألیف پروین ِ گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190) :
تو ایدر به تنها به دام آمدی
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه ازبهر پیغام افراسیاب
که روز بدت کرد بر تو شتاب .
نه از این آمد باللَّه نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد.
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده ایم خداوند را که قهاریم .
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل که از گلو گرید.
اگرچه قامت ماه من است سروصفت
وگرچه چهره ٔ سرو من است ماه مثال
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال .
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار.
جمالش بر سر خوبی کلاه است
به نام ایزد نه روی است آن که ماه است .
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند.
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی .
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه زآهن کز زرش زنجیر سازیم .
خاصه ملکی چوشاه شروان
شروان نه که شهریار ایران .
ای دل اگر فراق او وآتش اشتیاق او
در تو اثر نمی کند تو نه دلی که آهنی .
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید.
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریده ٔ سرگردان را.
رنگ دست تو نه حنّاست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند؟
هَ - به معنی اگر. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...): من چه کنم که سخن نگویم ؛ یعنی «اگر...». (دستور زبان تألیف پروین ِ گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190) : قحبه ٔ پیر چه کند که توبه نکند؟ (گلستان ).
به رخ چو مهر فلک بی نظیرآفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی .
«که » در الحاق به ضمایر متصل : م ، ت ، ش ، مان ، تان ، شان به صورت کم ، کت ، کش ، کمان ، کتان ، کشان درآید و به فتح و کسر کاف هر دو تلفظ شود. (فرهنگ فارسی معین ).
و - به معنی از، متمم صفت تفضیل . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...) : ایشان خداوندزادگان منند و هیچکس سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من . (تاریخ سیستان ).
چون نباشد چو خر سرافکنده
تیز خر به که ریش خربنده .
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین .
خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ .
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان به است که پیر.
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش .
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان .
کز بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی .
خولی به کفم به که کلنگی به هوا.
3 - و چون پرسش را برساند استفهام است . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). اگر «که » پرسش را برساند «ادات استفهام ، ضمیر استفهامی » محسوب می شود. (از فرهنگ فارسی معین ). کدام کس . چه کس . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من ببری
ای شگفتی که دید دزد به مزد؟
خود غم دندان به که توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان .
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار بر بینی بادکرد؟
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین .
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
ازبهر که بایدت بدین سان شووگیر
وزبهر چه بایدت بدین سان تف وتاب ؟
که دارد گه کینه پایاب اوی
ندیدی بروهای پُرتاب اوی ؟
دو شیر و دو جنگی دو گرد دلیر
که داند که پشت که آید به زیر؟
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که دارد به گیتی پدر.
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی ؟
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره به جز مر تو را که راست ؟
باد را کیمیای زرّ که داد
که از او زرّ ساو گشت گیا.
بکاویدکالاش را سربه سر
که داند که چه یافت زر و گهر؟
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
جهان را خدمتش آب زلال است
که را چاره بود زآب زلالا.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری .
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده ست تو را حَمْیت .
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست .
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه ؟
که را داد چیزی کز اوبازنستد
که را برگرفت او که نفکند بازش ؟
به جای خویش بد کردی چه بد کردی
که را شایی چو مر خود را نشایستی ؟
شاه شمیران گفت ای شیرمردان این همای را ازدست این مار که برهاند؟ (نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت گفت که شاید آن شغل را؟ (تاریخ سیستان ). رسول ازهر را پرسید که تو امیر را که باشی ، گفت من ستوربان اویم . (تاریخ سیستان ). تو که باشی که این دلیری کنی که بر دشمنان پدر من بگریی برامکه با تو چه کرده اند که واجب دانی جهت ایشان جان در معرض مخاطره نهادن ؟ (تاریخ بخارا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان
رمیده بخت به فرمان او نیامد باز.
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم .
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهان افروز را پنهان ؟
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب ؟
زنگیان پرسیدند و ایشان را گفتند شما که باشید؟ (اسکندرنامه ، نسخه ٔ نفیسی ).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج ؟
چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم ؟
کَه ْ که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب ؟
که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس .
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسدبه درخت .
که گفتت به جیحون برانداز تن
چو افتاده ای دست و پایی بزن .
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی دریمن .
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امّید
که مانداندر کمال خویش جاوید؟
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد؟
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید.
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید؟
که کرد و نیافت و که خواهد کرد که نخواهد یافت ؟ (دولت شاه سمرقندی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
«که ٔ» استفهام چون به یم ، ی ، است ، یم ، یَد، ند (که به جای : هستم ، هستی ، هست ،هستیم ، هستید، هستند استعمال گردند) ملحق شود غالباً به اصل برگردد، یعنی «کی » تلفظ شود: کیم ، کیی ، کیست ، کییم ، کیید، کیند. (ازفرهنگ فارسی معین ): تا کیست که مر او را پرستند و کیست که نپرستند؟ (بلعمی ).
گر حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ .
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم .
جمع آن «کیان » آید. (فرهنگ فارسی معین ).
1 - «که ٔ» موصول قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می پیوندد و برای عاقل به کار می رود، مانند: «مردی که آمد». و غالباً پیش از آن «هر»، «ی نکره »، «این »، «آن » و «ضمایر منفصل من ، تو...» می آید. (از دستور زبان فارسی تألیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189) (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
الف - آن و این :
آنکه نماند به هیچ خلق خدا است
تو نه خدایی به هیچ خلق نمانی .
ای آنکه غمگنی و سزاواری
وَاندر نهان سرشک همی باری .
آنکه غافل بود از کشت بهار
او چه داند قیمت این روزگار.
آنکه زلف و جعد رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش .
اینکه می گویم به قدر فهم تست
مُردَم اندر حسرت فهم درست .
اینکه گویی این کنم یا آن کنم
خود دلیل اختیار است ای صنم .
آنکه در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز بارانش ؟
تو با آنکه من دوستم دشمنی
نپندارمت دوستار منی .
هر آنکو قلم را نورزید و تیغ
بر او گر بمیرد مگو ای دریغ.
اینکه گویند که بر آب نهاده ست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری برباد است .
اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران .
گاهی این و آن از موصول حذف گردد. (از دستور زبان فارسی تألیف قریب و... ص 101) :
جهان پهلوان رستم شیر دل
که از شیر بستد به شمشیر دل .
ای که بر مرکب تازنده سواری هش دار
که خر خارکش مسکین در آب و گل است .
ای که مهجوری عشاق روا می داری
عاشقان را ز بر خویش جدا می داری .
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد این قدر دشوار نیست .
ب - هر:
نه به آخر همه بفرساید
هرکه انجام راست فرسدنی است .
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد ونداد از آنچه بیلفخت .
چنین گفت کای نامداران شهر
ز رای و خرد هرکه دارید بهر.
هرکه را رهبری کلاغ کند
بی گمان دل به دخمه داغ کند.
هرکه را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار باخدوک بود.
در او هرکه گویی تن آسانتر است
هم او بیش با رنج و دردسر است .
و هرکه را از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی . (نوروزنامه ، از یادداشت ایضاً). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که گویند مردی می خواست که تازی آموزد... (کلیله و دمنه ). هرکه همت او برای طعمه است در زمره ٔ بهایم معدود گردد. (کلیله و دمنه ). و هرکه علم بداند و بدان کار نکند به منزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند. (کلیله و دمنه ).
با نَفَس ِ هرکه درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم .
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد.
هرکه او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صد نوا.
هرکه ترسید از حق و تقوی گزید
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید.
هرکه آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت .
هرکه فریادرس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش .
هرکه نان از عمل خویش خورد
منت از حاتم طائی نبرد.
ج - ضمائرمنفصل شخصی :
تو که سود و زیان خود ندانی
به یاران کی رسی هیهات هیهات .
من که مسعودسعد سلمانم
زآنچه گفتم همه پشیمانم .
ما که کورانه عصاها می زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم .
ما که باطن بین جمله کشوریم
دل ببینیم و به ظاهر ننگریم .
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم .
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمن این نظر داری .
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم ازبرای تو.
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم .
د - یای نکره :
خاری که به من درخلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
یادی که ز تو اثر ندارد
بر خاطر من گذر ندارد.
برزگر آن دانه که می پرورد
آید روزی که از او برخورد.
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر.
دلی که غیب نمای است و جام جم دارد
ز خاتمی که از او گم شود چه غم دارد؟
ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افروخته زمان .
2 - «که ٔ» حرف ربط که دو جمله را به هم ربط می دهد و دارای معانی چندی است از قبیل :
الف - «تعلیل » :
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت .
یعنی زیرا، به علت آنکه . (دستور زبان تألیف گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 189). «که » اگر دو جمله را به هم پیوندد حرف ربط نامیده می شود و به حسب مقام در معانی مختلف به کار می رود. الف - سببیت و تعلیل . (از دستور زبان تألیف قریب ، بهار و...). اگر «که » علت و سبب را رساند آن را تعلیل یا سببی نامند. (فرهنگ فارسی معین ) :
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه .
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی .
رو بخور و هم بده که گشت پشیمان
هرکه نخورد و نداد از آنچه بیلفخت .
معذورم دارید که اندوه وغیش است
اندوه وغیش من از آن جعد وغیش است .
لاد را بر بنای محکم نه
که نگهدار لادبن لاد است .
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست ار هزار اندکی .
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسادست خلاف آرد و صحبت ببرد.
همی گفت کاین رسم کهبدنهاد
از او دل بگردان که بس بد نهاد.
و این مرد همی دانست و با سلیمان نمی گفت که سلیمان سخت باهیبت بود. (ترجمه ٔ بلعمی ). چون ابوسفیان آواز عباس بشنید و بر سر کوه [ احد ] آمد و لوای پیغمبر را علیه الصلوة و السلام بدید بر پای ایستاد و مسلمانان بر او گرد آمده کس را نشناخت که کوه دور بود. (ترجمه ٔ بلعمی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گفت این کار جرجیس جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمه ٔ بلعمی ، یادداشت ایضاً).
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
به سزاوار کن آیفت که جاهت دارد.
به جز بر آن صنمم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کیوس آید.
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم .
اگر ابروش چین آرد سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه .
اگر نیستت چیز سختی بورز
که بی چیز کس را ندانند ارز.
بدو گفت ، رستم به یک ترک جنگ
همانا نسازد، که آیدْش ننگ .
به جنگت نیایم همی بی سپاه
که دیوانه خواند مرا نیک خواه .
کسی که ژاژ سرایدبه درگهش نشود
که چرب گویان آنجا شوند کندزبان .
گفت نقاش چون که نشناسم
که نه دیوانه و نه فرناسم .
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
خدا را ساربان آهسته می ران
که من وامانده ٔ این قافله ستم .
خلعت ده و عفو کن که مرد محتشم است . (تاریخ سیستان ). وطاهر بدین حدیت سخت شادمانه شد که میلی داشت به علویان . (تاریخ بیهقی ، از یادداشت ایضاً). خبر به زودی به بندگان رسید، که سواران مرتب ایستانیده بودند بر راه سرخس ، آوردن اخبار را. (تاریخ بیهقی ، از یادداشت ایضاً). پیوسته او را به نامه ها مالیدی و پند می داد که ولیعهدش بود. (تاریخ بیهقی ، از یادداشت ایضاً). به خویشاوندان کم از خویش محتاج بودن مصیبتی عظیم دان که در آب مردن به که از غوک زنهار خواستن . (قابوسنامه ). بهرام او را نیارست کشتن که خویشان و اهل بیت بسیار داشت . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102). فیلبانان را فرمود تا آن هر دو مرد را فیلان به خرطوم برگیرند وبر آن سو برند، چنانکه کشته نشوند که رسولانند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ).
من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی . (چهارمقاله ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
باد بر ملک بنی آدم فرمانْش روا
که همی کار به فرمان شیاطین نکند.
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیَر است .
جامع [ فراش ] عنان سلطان بگرفت که با او گستاخ بودی . (راحةالصدور راوندی ).
چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم ؟
در تنازع مشت بر هم می زدند
که ز سرّ نامها غافل بدند.
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسد به درخت .
من از بیگانگان هرگز ننالم
که با من هرچه کرد آن آشنا کرد.
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
رواق منظر چشم من آشیانه ٔ توست
کرم نما و فرودآکه خانه خانه ٔ توست .
منصوروار گر ببرندم به پای دار
مردانه جان دهم که جهان پایدار نیست .
ب - تفسیر و تبیین (دستور زبان فارسی قریب و ...): اگر «که » برای تبیین و تفسیر آید آن را بیانی نامند. (فرهنگ فارسی معین ). تفسیر (بیان )، یعنی جمله ٔ مابعدِ «که »، ابهام و پوشیدگی معنی جمله ٔ ماقبل را تفسیر می کند :
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسه ای چینی .
که نثر آن چنین است : شنیده ام که خاک مشرق را به چهل سال کاسه ٔ چینی کنند. (از دستور زبان ، تألیف پروین گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190).
گر کس بودی که زی توام بفگندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن .
ابوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ایا سرو نو در تک وپوی آنم
که فژغندواری بپیچم به تو بر.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و طاس .
شوم تا ببینم که چند و چه اند
سپهبد کدامند و گردان که اند.
ببینم که ایرانیان بر چه اند
بدین رزمگاه اندرون با که اند.
همان رستم است این که مازندران
شب تیره بستد به گرز گران .
اگرچه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مردگناه .
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم .
چه خوش نازی است ناز خوبرویان
زدیده رانده را دزدیده جویان
به چشمی خیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دل دادن که مگریز.
ماه در مشک نهان کرده که این رخسار است
شکر از پسته روان کرده که این گفتار است
سنگ در سینه نهان کرده که این چیست دل است
سرو را کرده خرامنده که این رفتار است .
هر روز بامداد از خانه بیرون آمدی که به دکان می روم ... و در مسجد شدی و نماز کردی . (تذکرةالاولیاء، از یادداشت ایضاً).
گردکانی چندش اندر جیب کرد
که تو طفلی گیر این می باز نرد.
آن یکی نایی که نی خوش می زده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر می زنی بستان بزن .
کَه ْ که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب ؟
ابریق رفیق برداشت که به طهارت می روم و به غارت رفت . (گلستان ، ازیادداشت ایضاً). همچنین تا شبی به مجمع قومی برسیدم که در آن میان مطربی دیدم ... گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گهی بر لب که خاموش . (گلستان ).
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی مکن که کس نکند.
سحرگه رهروی درسرزمینی
همی گفت این معما با قرینی
که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه بماند اربعینی .
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید.
گاه «که ٔ» تفسیر و تبیین در موارد «دعا» و «تأکید» و مانند اینها به کار می رود و برای ایجاز، جمله ٔ دعائی یا قید تأکید و... حذف می شود:
برای دعا :
تو بدرود باش ای جهان پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان .
که تا چرخ بادا جهاندار باد
سر دشمنش افسر دار باد.
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میَم ده که به پیری برسی .
و گاه برای تأکید به جای حتماً، بیگمان ، بی تغییر رای : گفت می روم که می روم . می خورم که می خورم . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
رهزن دهر نخفته ست مشو ایمن از او
اگر امروز نبرده ست که فردا ببرد.
ج - در مورد مفاجات و امر ناگهانی . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). ناگاه .ناگهان . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مفاجات ، یعنی امر ناگهانی : دانش آموز درس را پاسخ میداد که زنگ دبیرستان زده شد. (دستور زبان تألیف پروین ِ گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190) :
همی رفت تا مرز توران رسید
که از دیده گه دیده بانش بدید.
من شده فارغ که ز راه سحر
تیغزنان صبح درآمد ز در.
فرورفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش .
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم که زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ). من از شراب این سخن مست و فضله ٔ قدح در دست که رونده ای بر کنار مجلس گذر کرد. (گلستان ). در این سخن بودیم که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند. (گلستان ).
خواجه با من این خواب می گزاردند که خادمه ٔ مادر درویش ... جغرات ... آورد. (انیس الطالبین ).
د - به معنی بلکه . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). اگر «که » به معنی «بلکه » آید آن را «که ٔاضراب » نامند. (فرهنگ فارسی معین ). به معنی بلکه :
نه بلبل بر گلش تسبیح خوانی است
که هرخاری به تسبیحش زبانی است .
یعنی بلکه هر خاری . (دستور زبان تألیف پروین ِ گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190) :
تو ایدر به تنها به دام آمدی
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه ازبهر پیغام افراسیاب
که روز بدت کرد بر تو شتاب .
نه از این آمد باللَّه نه از آن آمد
که ز فردوس برین وز آسمان آمد.
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بنده ایم خداوند را که قهاریم .
نوحه گر کز پی تسو گرید
او نه از دل که از گلو گرید.
اگرچه قامت ماه من است سروصفت
وگرچه چهره ٔ سرو من است ماه مثال
به نزد من مه من سرو و ماه مطلق نیست
که سرو غالیه زلف است و ماه مشکین خال .
از شاهوار بخشش او ظن بری که او
محمود تاج نیست که محمود تاجدار.
جمالش بر سر خوبی کلاه است
به نام ایزد نه روی است آن که ماه است .
این کبوتر که نیارد ز بر کعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینند.
اگر شاه فرمایدم اندکی
بگویم نه از ده که از صد یکی .
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه زآهن کز زرش زنجیر سازیم .
خاصه ملکی چوشاه شروان
شروان نه که شهریار ایران .
ای دل اگر فراق او وآتش اشتیاق او
در تو اثر نمی کند تو نه دلی که آهنی .
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان نادان که سگ پرورید.
چشم همت نه به دنیا که به عقبی نبود
عارف عاشق شوریده ٔ سرگردان را.
رنگ دست تو نه حنّاست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند؟
هَ - به معنی اگر. (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...): من چه کنم که سخن نگویم ؛ یعنی «اگر...». (دستور زبان تألیف پروین ِ گنابادی ، دیوشلی ، سال سوم ص 190) : قحبه ٔ پیر چه کند که توبه نکند؟ (گلستان ).
به رخ چو مهر فلک بی نظیرآفاق است
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی .
«که » در الحاق به ضمایر متصل : م ، ت ، ش ، مان ، تان ، شان به صورت کم ، کت ، کش ، کمان ، کتان ، کشان درآید و به فتح و کسر کاف هر دو تلفظ شود. (فرهنگ فارسی معین ).
و - به معنی از، متمم صفت تفضیل . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...) : ایشان خداوندزادگان منند و هیچکس سزاتر نیست که ایشان را بندگی کند که من . (تاریخ سیستان ).
چون نباشد چو خر سرافکنده
تیز خر به که ریش خربنده .
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین .
خر لنگ شد بمرد خرک مرده به که لنگ .
وارث ملک را دهید سریر
صاحب افسر جوان به است که پیر.
ترشروی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش .
ترک احسان خواجه اولیتر
کاحتمال جفای بوابان
به تمنای گوشت مردن به
که تقاضای زشت قصابان .
کز بزرگان شنیده ام بسیار
صبر درویش به که بذل غنی .
خولی به کفم به که کلنگی به هوا.
3 - و چون پرسش را برساند استفهام است . (دستور زبان فارسی تألیف قریب و...). اگر «که » پرسش را برساند «ادات استفهام ، ضمیر استفهامی » محسوب می شود. (از فرهنگ فارسی معین ). کدام کس . چه کس . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد
مزد خواهی که دل ز من ببری
ای شگفتی که دید دزد به مزد؟
خود غم دندان به که توانم گفتن
زرین گشتم برون سیمین دندان .
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار بر بینی بادکرد؟
که یارد داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین .
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند به قرقوب و شوشتر.
ازبهر که بایدت بدین سان شووگیر
وزبهر چه بایدت بدین سان تف وتاب ؟
که دارد گه کینه پایاب اوی
ندیدی بروهای پُرتاب اوی ؟
دو شیر و دو جنگی دو گرد دلیر
که داند که پشت که آید به زیر؟
زمین بوسه دادند هر سه پسر
که چون تو که دارد به گیتی پدر.
چنین شهریار و چنین شاهزاده
که دید و که داده ست هرگز نشانی ؟
گوی تو بر ستاره شرف دارد ای امیر
گوی به از ستاره به جز مر تو را که راست ؟
باد را کیمیای زرّ که داد
که از او زرّ ساو گشت گیا.
بکاویدکالاش را سربه سر
که داند که چه یافت زر و گهر؟
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
جهان را خدمتش آب زلال است
که را چاره بود زآب زلالا.
بدخو نبدی چونین بدخوت که کرد آخر
بدخوتر از این خواهی گشتن سر آن داری .
با که کردستی این صحبت و این عشرت
بر تن خویش نبوده ست تو را حَمْیت .
که داند که این بخت بدساز چیست
نهانیش با هر کسی راز چیست .
که جوید به نیکی ز بدخواه راه
به دیوار ویران که گیرد پناه ؟
که را داد چیزی کز اوبازنستد
که را برگرفت او که نفکند بازش ؟
به جای خویش بد کردی چه بد کردی
که را شایی چو مر خود را نشایستی ؟
شاه شمیران گفت ای شیرمردان این همای را ازدست این مار که برهاند؟ (نوروزنامه ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا آن روز که امیر فارس فرمان یافت گفت که شاید آن شغل را؟ (تاریخ سیستان ). رسول ازهر را پرسید که تو امیر را که باشی ، گفت من ستوربان اویم . (تاریخ سیستان ). تو که باشی که این دلیری کنی که بر دشمنان پدر من بگریی برامکه با تو چه کرده اند که واجب دانی جهت ایشان جان در معرض مخاطره نهادن ؟ (تاریخ بخارا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان
رمیده بخت به فرمان او نیامد باز.
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم .
چو خورشید جهان افروز هست اقبال او پیدا
که داند کرد خورشید جهان افروز را پنهان ؟
که را شده ست مصور شمار ریگ زمین
که را شده ست میسر شمار قطره ٔ آب ؟
زنگیان پرسیدند و ایشان را گفتند شما که باشید؟ (اسکندرنامه ، نسخه ٔ نفیسی ).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج ؟
چاره ٔ ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که رو آوریم ؟
کَه ْ که باشد تا بپوشد روی آب
طین که باشد که بپوشد آفتاب ؟
که کند خود مشک با سرگین قیاس
آب را با بول و اطلس با پلاس .
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی رسدبه درخت .
که گفتت به جیحون برانداز تن
چو افتاده ای دست و پایی بزن .
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی دریمن .
که را دیدی تو اندر جمله عالم
که یک دم شادمانی یافت بی غم
که را شد حاصل آخر جمله امّید
که مانداندر کمال خویش جاوید؟
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد؟
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
این قدر دانم که از شعر ترش خون می چکید.
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید؟
که کرد و نیافت و که خواهد کرد که نخواهد یافت ؟ (دولت شاه سمرقندی ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
«که ٔ» استفهام چون به یم ، ی ، است ، یم ، یَد، ند (که به جای : هستم ، هستی ، هست ،هستیم ، هستید، هستند استعمال گردند) ملحق شود غالباً به اصل برگردد، یعنی «کی » تلفظ شود: کیم ، کیی ، کیست ، کییم ، کیید، کیند. (ازفرهنگ فارسی معین ): تا کیست که مر او را پرستند و کیست که نپرستند؟ (بلعمی ).
گر حسد هست دشمن ریمن
کیست کاو نیست دشمن دشمن ؟
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد.
ما کییم اندر جهان پیچ پیچ
چون الف او خود چه دارد هیچ هیچ .
هوا نمانَد تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم .
جمع آن «کیان » آید. (فرهنگ فارسی معین ).