که
لغتنامه دهخدا
که . [ ک ُه ْ ] (اِ) مخفف کوه ، که عربان جبل گویند. (برهان ) (آنندراج ). کوه و جبل . (ناظم الاطباء) :
برکه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال .
ز چرخ اختر از بیم دیوانه دیو
زمین با تلاتوف و که با غریو.
رسید و ز که دیدبانش بدید
به نزدیک سالار مهتر دوید.
برآمد خروشیدن کرنای
تو گفتی بجنبد همی که ز جای .
کسی را که در که شبان پرورد
چو دام و دد است او چه داند خرد؟
تهمتن بیامد به خرگاه دشت
چو شیری به دامان که برگذشت .
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا که سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار؟
نوروز و جهان چون بهشت گشته
پرلاله و پرگل که و بیابان .
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ .
پادشاهی که باشکُه باشد
خرم او چون بلند که باشد.
پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کف ّ دست موسی در که طور.
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی .
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم .
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای که خشت بگذاشتی .
باران به صبر پست کند گرچه
نرم است روزی آن که خارا را.
علم خلایق همه از علم او
چون ز که قاف یکی ارزن است .
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آید اَز روز جوانیش .
اوم رهانید ز دجال کور
حکمت را دلْش که قارن است .
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم ّ مرکب که پیکرش بیابان کرد.
پیش بیمار هم نفس با مرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ
او کشیده ز هفت اعضا جان
تو همی گوی هفت که به میان .
در میان ار هزار که باشد
مرگ یک دم چو کاه بر پاشد.
امروز به که عمود زد، کوه
پس خنجر زرفشان برآورد.
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد.
- که کوهان ، که کوهانی بلند و قوی چون کوه دارد :
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان .
برکه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال .
ز چرخ اختر از بیم دیوانه دیو
زمین با تلاتوف و که با غریو.
رسید و ز که دیدبانش بدید
به نزدیک سالار مهتر دوید.
برآمد خروشیدن کرنای
تو گفتی بجنبد همی که ز جای .
کسی را که در که شبان پرورد
چو دام و دد است او چه داند خرد؟
تهمتن بیامد به خرگاه دشت
چو شیری به دامان که برگذشت .
شوشه ٔ سیم نکوتر بر تو یا که سیم
شاخ بادام به آیین تر یا شاخ چنار؟
نوروز و جهان چون بهشت گشته
پرلاله و پرگل که و بیابان .
ز بیم تیرش که گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ .
پادشاهی که باشکُه باشد
خرم او چون بلند که باشد.
پس آنگاهی برون آور ز خمّم
چو کف ّ دست موسی در که طور.
از زمین بر پشت پروین افکند
گر به نوک نیزه بردارد کهی .
به زاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم .
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای که خشت بگذاشتی .
باران به صبر پست کند گرچه
نرم است روزی آن که خارا را.
علم خلایق همه از علم او
چون ز که قاف یکی ارزن است .
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آید اَز روز جوانیش .
اوم رهانید ز دجال کور
حکمت را دلْش که قارن است .
بسا کها که بر آن کوه شاه چوگان زد
به سم ّ مرکب که پیکرش بیابان کرد.
پیش بیمار هم نفس با مرگ
گشته ریزان ز باغ عمرش برگ
او کشیده ز هفت اعضا جان
تو همی گوی هفت که به میان .
در میان ار هزار که باشد
مرگ یک دم چو کاه بر پاشد.
امروز به که عمود زد، کوه
پس خنجر زرفشان برآورد.
از دامن که تا به در شهر بساطی
از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد.
- که کوهان ، که کوهانی بلند و قوی چون کوه دارد :
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیابان نورد که کوهان .