کندی کردن
لغتنامه دهخدا
کندی کردن . [ ک ُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سستی کردن . کاهلی کردن . تنبلی کردن :
کندی مکن بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین .
ور خاطرم به جایی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم .
بدین مهلت که دادستت مشو از فکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی .
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی .
کندی مکن بکن چو خردمندان
صفرای جهل را به خرد تسکین .
ور خاطرم به جایی کندی کند
او را به دست فکرت سوهان کنم .
بدین مهلت که دادستت مشو از فکر او ایمن
بترس از آتش تیزش مکن در طاعتش کندی .
دگر ره بانگ زد بر خود به تندی
که با دولت نشاید کرد کندی .