کنانه
لغتنامه دهخدا
کنانه . [ ک َ ن َ / ن ِ] (ص ) کهنه باشد که در مقابل نو است . (برهان ). کهنه شده ، ضد نو. (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ). کهنه ، ضد نو و فرسوده . (ناظم الاطباء) :
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.
بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.
خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد.
سپاس و شکر تو از من عجب نباشد از آنک
که هر چه هست ز تست از نو و کنانه ٔ من .
هر روز بدار حرف شاهانه
از مال کنانه وز مال نو.
بخشد به مروت و نه اندیشد
از مال کنانه وز مال نو.
خود سال دگر چو نو شود سازد
از شعر کنانه دستمال نو.
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شود آن هم به روزگار تو باد.
سپاس و شکر تو از من عجب نباشد از آنک
که هر چه هست ز تست از نو و کنانه ٔ من .