کنار
لغتنامه دهخدا
کنار. [ ک َ / ک ِ ] (اِ) نقیض میان . (برهان ). کناره ٔ چیزی وگوشه و طرف . (غیاث ). گوشه و طرف . (آنندراج ). ضد میان و آن را کران نیز گویند. (انجمن آرا) :
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن .
پسر زاد ماهی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار سپهر.
|| جانب . طَرَف . جانب وحشی هر یک از دو پهلوی آدمی . حجر و آن زیر بغل تا کش باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنف . پهلو :
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگه دارش از روزگار.
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده ورا هردو آستین و کنار.
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش او بربطی بر کنار.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف وطنبور در کنار.
برخ دلبر از دردشد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
هر که او مار پرورد به کنار
بگزد پرورنده را ناچار.
سوزنی دایه ٔ اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را به کنار و آگوش .
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام .
غم داده دل ازکنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عودرا بساز.
پادشاهی پسر بمکتب داد
لوح سیمینْش در کنار نهاد.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد.
|| دامن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار.
بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنارکنار.
هیچ شب نیست که از مجلس او
نبرد زائر او زر به کنار.
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی ازآنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است .
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر دُرّ کرده کنار.
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 312 چ مینوی - محقق ص 51).
کنار رحمتت گر بازگیری
بخرواران فروریزم غم دل .
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از صحبت سرما چادر گازری در سر گرفته . (العراضه ).
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
|| آغوش . (برهان ). بغل و آغوش . (غیاث ) :
گر آهویی بیا و کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم .
همی بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کو گور را نشکرید.
جهانا بپروردیش در کنار
وزان پس ندادی به جان زینهار.
گزیده بهم بزم دیدار یار
می ورود و شادی و بوس و کنار.
سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ولیکن
آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناریست .
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار.
من بی کنار، بوسه نخواهم ز هیچ ترک
از تو بتا به دیدن تو کردم اقتصار.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی .
خوشا بهار تازه و بوس کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار .
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
دهر همی گویدم که بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا.
اقبال و بخت و دولت پیروز را
فرزند نازنینی پرورده بر کنار.
با صدر جهان به دوستی گویی
پرورده به یک کنار و پستانی .
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرددمی کنار .
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق این قدرم بایستی .
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست .
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این .
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس .
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم .
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم .
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم .
چو من شکسته ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسی است یا کناری .
|| جانب و پهلو. (ناظم الاطباء). پهلو. نزد. نزدیک :
خروشان بزاری و دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار.
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی .
سرو بالادار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی .
که سروت بود پیش و مه در کنار.
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی در کنارت آورد باز.
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی .
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار.
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار توگم شد.
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفرفتادش تا مصر و گشت مستثنا.
قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد. (انیس الطالبین بخاری ).
- در کنار آوردن ؛ در دسترس قرار دادن . در اختیار گذاشتن :
که هر روز یاقوت بار آورد
خرد بار آن در کنار آورد.
- در کنارکسی بودن ؛ در اختیار او بودن . مطیع او بودن .در فرمان او بودن :
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
- در کنار کسی نهادن چیزی را ؛ در اختیار او قرار دادن آن را. در دسترس او قرار دادن آن را : هر چه مقصودو مراد و منتهای مرام عباد است در کنارش نه . (راحة الصدور راوندی ).
- || در دست او نهادن . تحویل دادن آن چیز را به آن شخص : اگر باز آیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم . (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).
- کنار آمدن با کسی ؛ با او صلح داشتن و آشتی کردن و اختلاف را از بین بردن . نوعی تصفیه حساب کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| انتها وآخر و حد و کران و کرانه . (ناظم الاطباء). کران . انتها. پایان . حد. انتهای هر چیز. حد نهائی :
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران .
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آن را همی کنار و شمار.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
احسان وفای تو بحدی است بس اندک
لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است .
اندر میان دلها شاهیست مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا به آن کنار.
بادند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار.
ازآنکه من وزیر نیم زو بهم یقین
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار.
- برکنار بودن ؛ دور بودن . مصون بودن :
بودیم برکنار ز تیمار روزگار.
و رجوع به برکنارشود.
- برکنار کردن کسی از کار ؛ دور کردن او را از آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- برکنارماندن ؛ دور ماندن . دخالتی نداشتن .
- به کنار افکندن ؛ دور انداختن . رها کردن :
مهر او تا زیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم بکنار.
- کنار زدن ؛ پس زدن . دور کردن : خاشاک را از روی آب کنار زد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لب و ساحل . (ناظم الاطباء). ساحل . لب . کناره . شط. شاطی . کرانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنارو ساحل دریا عموماً و کنار چشمه و جویبار خصوصاً :
ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب
بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار.
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ ، که دریای ناپدیدکنار.
مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست .
و چون به کنار یمن رسیدندو... که مانده بود به دریا افکند و کشتی ها را آتش زد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 96).
همچو دریاست صحبت اشرار
که بود ایمنی او به کنار.
وکشتی دیدند بر لب دریا ایستاده بر آن کشتی نشستند چون به کناری رسیدند هر دو بیرون آمدند. (قصص الانبیاءص 124).
به دریا در منافع بی شمار است
اگر خواهی سلامت بر کنار است .
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. (گلستان ).
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید به کار.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست .
این بگفت و پدر را وداع کرد و همچنین تا رسید بر کنار آبی . (گلستان ).
- بر کنار افتادن ؛ به ساحل رسیدن . در گوشه ای قرار گرفتن :
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد.
... بیچاره متحیر بماند روزی دو، بلا ومحنت کشید و سختی دید. سیم روز خوابش گریبان گرفت ودر آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان ).
- کنار خشک داشتن ؛ کنایه از مفلس و تهیدست بودن . (آنندراج ) :
وصل تو گران بهاست ای گوهر و ما
همچون دریا کنار خشکی داریم .
|| گاهی این کلمه به آخر اسم مکان پیوندد و از ساحلی بودن محل حکایت کند چون : ارس کنار. فریدون کنار. بنده کنار. پیلسته کنار. زرکنار. دریاکنار. مرزکنار. ناتل کنار. لاش کنار. لش کنار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سوی . جهت . گوشه . کمین . جانب :
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نی حسن تو گذاشتی و نی هوای ما.
عنان از هر طرف برزد سواری
پری رویی رسید از هر کناری .
|| جدا و بریده و جدایی و بریدگی و بدین معنی با لفظ کردن به صله ٔ از مستعمل است . || قلاب آهنی که قناره معرب آن است . (آنندراج ).
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن .
پسر زاد ماهی که گفتیش مهر
فرود آمد اندر کنار سپهر.
|| جانب . طَرَف . جانب وحشی هر یک از دو پهلوی آدمی . حجر و آن زیر بغل تا کش باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنف . پهلو :
تو مر بیژن خرد را در کنار
بپرور نگه دارش از روزگار.
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت
ز خون دیده ورا هردو آستین و کنار.
شه روم خواهد که او همچو من
نهد پیش او بربطی بر کنار.
خنیاگرانت فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف وطنبور در کنار.
برخ دلبر از دردشد چون زریر
مژه ابر کرد و کنار آبگیر.
هر که او مار پرورد به کنار
بگزد پرورنده را ناچار.
سوزنی دایه ٔ اطفال مدیحت بادا
پرورش داده سخن را به کنار و آگوش .
تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده ام
از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده ام .
غم داده دل ازکنارشان برد
وز دلشدگی قرارشان برد.
ای آنکه عود داری در جیب و در کنار
یک عود را بسوز و دگر عودرا بساز.
پادشاهی پسر بمکتب داد
لوح سیمینْش در کنار نهاد.
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد.
|| دامن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آن کس که مشت خویش ندیده ست پردرم
گر خدمتش کند ز گهر پر کند کنار.
بسا کسا که بجز نام زر شنیده نبود
ز مجلس تو برون برد زر کنارکنار.
هیچ شب نیست که از مجلس او
نبرد زائر او زر به کنار.
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی ازآنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است .
برآمد سپاه بخار از بحار
سوارانش پر دُرّ کرده کنار.
در باغ شو و کنار پر کن
از دانه و میوه و ریاحین .
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 312 چ مینوی - محقق ص 51).
کنار رحمتت گر بازگیری
بخرواران فروریزم غم دل .
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از صحبت سرما چادر گازری در سر گرفته . (العراضه ).
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
|| آغوش . (برهان ). بغل و آغوش . (غیاث ) :
گر آهویی بیا و کنار منت حرم
آرام گیر با من و از من چنین مشم .
همی بود بوس و کنار و نبید
مگر شیر کو گور را نشکرید.
جهانا بپروردیش در کنار
وزان پس ندادی به جان زینهار.
گزیده بهم بزم دیدار یار
می ورود و شادی و بوس و کنار.
سه بوسه مرا بر تو وظیفه است ولیکن
آگاه نه ای کز پس هر بوسه کناریست .
از بوس و کنار تو اگر زشتی آید
هم پیش تو نیکو کنم او را به ستغفار.
من بی کنار، بوسه نخواهم ز هیچ ترک
از تو بتا به دیدن تو کردم اقتصار.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی .
خوشا بهار تازه و بوس کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
بچه گونه گون خلق چندین هزار
کشان پروراند همی در کنار .
بدان زن مانی ای ماه سمن بر
که باشد در کنارش کور دختر.
دهر همی گویدم که بر سفرم
تنگ مکش سخت در کنار مرا.
اقبال و بخت و دولت پیروز را
فرزند نازنینی پرورده بر کنار.
با صدر جهان به دوستی گویی
پرورده به یک کنار و پستانی .
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار.
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرددمی کنار .
نظری خواستم از دور نه بوس و نه کنار
آخر از دولت عشق این قدرم بایستی .
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست .
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این .
امشب مگر بوقت نمی خواند این خروس
عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس .
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم .
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
از موج سرشکم که رساند به کنارم .
گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم گیر
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم .
چو من شکسته ای را از پیش خود چه رانی
کم غایت توقع بوسی است یا کناری .
|| جانب و پهلو. (ناظم الاطباء). پهلو. نزد. نزدیک :
خروشان بزاری و دل سوگوار
یکی زر تابوتش اندر کنار.
یکی ساعت از وی نبودش قرار
در آغوش بودیش یا در کنار.
بر سر هر نرگسی ماهی تمام
شش ستاره بر کنار هر مهی .
سرو بالادار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی .
که سروت بود پیش و مه در کنار.
بکن نیکی و در دریاش انداز
که روزی در کنارت آورد باز.
گزین و بهین زنان جهان
کجا بود جز در کنار علی .
خوش بر کنار گیر و نشان بر کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار.
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار توگم شد.
نگر به یوسف کنعان که از کنار پدر
سفرفتادش تا مصر و گشت مستثنا.
قرص بزرگی از شیو پوستین بیرون کرد و پوشیده در کنار من نهاد. (انیس الطالبین بخاری ).
- در کنار آوردن ؛ در دسترس قرار دادن . در اختیار گذاشتن :
که هر روز یاقوت بار آورد
خرد بار آن در کنار آورد.
- در کنارکسی بودن ؛ در اختیار او بودن . مطیع او بودن .در فرمان او بودن :
همیشه جهاندار یار تو باد
سر اختر اندر کنار تو باد.
- در کنار کسی نهادن چیزی را ؛ در اختیار او قرار دادن آن را. در دسترس او قرار دادن آن را : هر چه مقصودو مراد و منتهای مرام عباد است در کنارش نه . (راحة الصدور راوندی ).
- || در دست او نهادن . تحویل دادن آن چیز را به آن شخص : اگر باز آیم سزای تو بدهم و جزای تو در کنارت نهم . (ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345).
- کنار آمدن با کسی ؛ با او صلح داشتن و آشتی کردن و اختلاف را از بین بردن . نوعی تصفیه حساب کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| انتها وآخر و حد و کران و کرانه . (ناظم الاطباء). کران . انتها. پایان . حد. انتهای هر چیز. حد نهائی :
تا هوا را پدید نیست کنار
تا فلک را پدید نیست کران .
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
بر آن سپاه خدایت همی مظفر کرد
که کس ندانست آن را همی کنار و شمار.
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل و هنرش را پدید نیست کنار.
احسان وفای تو بحدی است بس اندک
لیکن حسد و مکر تو بیحد و کنار است .
اندر میان دلها شاهیست مهر تو
بگرفته زین کنار جهان تا به آن کنار.
بادند لشکر تو ز سیارگان فزون
بگرفته زین کنار جهان تا بدان کنار.
ازآنکه من وزیر نیم زو بهم یقین
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار.
- برکنار بودن ؛ دور بودن . مصون بودن :
بودیم برکنار ز تیمار روزگار.
و رجوع به برکنارشود.
- برکنار کردن کسی از کار ؛ دور کردن او را از آن کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- برکنارماندن ؛ دور ماندن . دخالتی نداشتن .
- به کنار افکندن ؛ دور انداختن . رها کردن :
مهر او تا زیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم بکنار.
- کنار زدن ؛ پس زدن . دور کردن : خاشاک را از روی آب کنار زد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لب و ساحل . (ناظم الاطباء). ساحل . لب . کناره . شط. شاطی . کرانه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کنارو ساحل دریا عموماً و کنار چشمه و جویبار خصوصاً :
ز ریدکان سرائی چو ژاله بر سر آب
بدان کنار فرستاد ریدکی سه چهار.
همی کشید سپه تا به آب گنگ رسید
نه آب گنگ ، که دریای ناپدیدکنار.
مثال عشق خوبان همچو دریاست
کنار و قعر او هر دو نه پیداست .
و چون به کنار یمن رسیدندو... که مانده بود به دریا افکند و کشتی ها را آتش زد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 96).
همچو دریاست صحبت اشرار
که بود ایمنی او به کنار.
وکشتی دیدند بر لب دریا ایستاده بر آن کشتی نشستند چون به کناری رسیدند هر دو بیرون آمدند. (قصص الانبیاءص 124).
به دریا در منافع بی شمار است
اگر خواهی سلامت بر کنار است .
پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد. (گلستان ).
در این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
در آبی که پیدا ندارد کنار
غرور شناور نیاید به کار.
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست .
این بگفت و پدر را وداع کرد و همچنین تا رسید بر کنار آبی . (گلستان ).
- بر کنار افتادن ؛ به ساحل رسیدن . در گوشه ای قرار گرفتن :
کشتی صبر من چو از غرقاب
نتوانست بر کنار افتاد.
... بیچاره متحیر بماند روزی دو، بلا ومحنت کشید و سختی دید. سیم روز خوابش گریبان گرفت ودر آب انداخت بعد شبان روزی دگر بر کنار افتاد. (گلستان ).
- کنار خشک داشتن ؛ کنایه از مفلس و تهیدست بودن . (آنندراج ) :
وصل تو گران بهاست ای گوهر و ما
همچون دریا کنار خشکی داریم .
|| گاهی این کلمه به آخر اسم مکان پیوندد و از ساحلی بودن محل حکایت کند چون : ارس کنار. فریدون کنار. بنده کنار. پیلسته کنار. زرکنار. دریاکنار. مرزکنار. ناتل کنار. لاش کنار. لش کنار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || سوی . جهت . گوشه . کمین . جانب :
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نی حسن تو گذاشتی و نی هوای ما.
عنان از هر طرف برزد سواری
پری رویی رسید از هر کناری .
|| جدا و بریده و جدایی و بریدگی و بدین معنی با لفظ کردن به صله ٔ از مستعمل است . || قلاب آهنی که قناره معرب آن است . (آنندراج ).