کمینه
لغت‌نامه دهخدا
کمینه . [ ک َ ن َ / ن ِ ] (ص عالی ) کمتر باشد از هر چه . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). به معنی کمتر و کمترین . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر.
کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .
عمرش بادا هزار ساله به دولت
تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه .
که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است
کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است .
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار.
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان .
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی .
و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128).
|| کوچکترین . خردترین :
مهتر کمینه بنده ٔ او باشد آن شهی
کو را همی سجود کند چرخ چنبری .
محمدبن حمدو گفت : کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم . (تاریخ سیستان ).
رخم سرخیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است .
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم .
بر این رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است .
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای .
مگر کمینه ٔ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم .
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره ٔ خاک در تو بودی کاج .
|| فرومایه . (برهان ) (آنندراج ). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه . حقیر. (فرهنگ فارسی معین ) :
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسه ٔ او خطاست دریوزه .
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست .
پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان ).
به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی .
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای .
|| حداقل . دست کم . مقابل مهینه ، بیشینه ، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین ). دست کم . حداقل . لااقل . اقل مرتبه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد زندانیم به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال .
هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینه ٔ آن مغفرت و آمرزش . (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینه ٔ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی . (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان ).
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آنکه بمیریم در بیابانش .
گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید
کمینه دیده ٔسعدیش پیش خار کشم .
- بر کمینه ؛ حداقل . دست کم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو تو سیصد هزاران آزموده ست
اگر نه بیش باری بر کمینه .
|| نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین ). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است ، چه کلمه فارسی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین ). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکره ٔ دولتشاه در ترجمه ٔ احوال سلمان ساوجی ). || فروتن . خاضع. (ناظم الاطباء).
خراج مملکتی تاج افسرش بوده ست
کمینه چیز وی آن تاج بود و آن افسر.
کهینه عرصه ای از جاه اوفزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان .
عمرش بادا هزار ساله به دولت
تا ز چه یاد آمد این شمار کمینه .
که از کلاه بسی مرد ناحفاظ به است
کمینه مقنعه ای کاندر او وفاداری است .
دویست نام عطا باشد و ادا پنجاه
کمینه غبن همین بس دگر همه بگذار.
کای کمینه بخششت ملک جهان
من چه گویم چون تو می دانی نهان .
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی .
و کمینه عقوبت او حرمان وجد و فقدان شهود. (انیس الطالبین ص 10). هر که حق را بر غیر حق گزیند کمینه سعادت او این باشد. (انیس الطالبین ص 128).
|| کوچکترین . خردترین :
مهتر کمینه بنده ٔ او باشد آن شهی
کو را همی سجود کند چرخ چنبری .
محمدبن حمدو گفت : کمینه سواران آن شهر ماییم و ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم . (تاریخ سیستان ).
رخم سرخیل خوبان طراز است
کمینه خیلتاشم کبر وناز است .
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم .
بر این رقعه که شطرنج زیان است
کمینه بازیش بین الرخان است .
سر درنیاورم به سلاطین روزگار
گر من ز بندگان تو باشم کمینه ای .
مگر کمینه ٔ آحاد بندگان سعدی
که سعیش از همه بیش است و حظش از همه کم .
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره ٔ خاک در تو بودی کاج .
|| فرومایه . (برهان ) (آنندراج ). فرومایه و دون و پست درجه و حقیر و خوار. (ناظم الاطباء). شخص کم اهمیت و اعتبار. فرومایه . حقیر. (فرهنگ فارسی معین ) :
دهر است کمینه کاسه گردانی
از کیسه ٔ او خطاست دریوزه .
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست .
پنجم کمینه پیشه وری که به سعی بازو کفافی حاصل کند. (گلستان ).
به قهر از او بستاند کمینه سرهنگی .
گر در بهای بوسه لبت زر طلب کند
مشکل کشد کمان تو چون من کمینه ای .
|| حداقل . دست کم . مقابل مهینه ، بیشینه ، حداکثر. (فرهنگ فارسی معین ). دست کم . حداقل . لااقل . اقل مرتبه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد زندانیم به رنج و وبال
وین سخن را کمینه رفت دو سال .
هر روز هفتاد حاجتش روا کنم کمینه ٔ آن مغفرت و آمرزش . (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و کمینه ٔ او آن است که مرد کسی را دوست دارد بر ظلمی یا دشمنش دارد بر عدلی . (ابوالفتوح رازی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویش مقدم دارد. (گلستان ).
ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت
کمینه آنکه بمیریم در بیابانش .
گلی چو روی تو گر در چمن پدید آید
کمینه دیده ٔسعدیش پیش خار کشم .
- بر کمینه ؛ حداقل . دست کم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو تو سیصد هزاران آزموده ست
اگر نه بیش باری بر کمینه .
|| نویسنده و شاعر و گوینده به تواضع از خود چنین تعبیر آورد. (فرهنگ فارسی معین ). در مذکر و مؤنث کمینه می آید و اینکه بعضی گمان می برند که مؤنث تنها مستعمل است غلط است ، چه کلمه فارسی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان ماردین و دیگر حکام مواضع به درگاه گردون انتباه شتابد. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین ). به اعتقاد این کمینه اگر ملک ری به تمامی جهت این دو بیت صله دهند هنوز بخیلی کرده باشند. (تذکره ٔ دولتشاه در ترجمه ٔ احوال سلمان ساوجی ). || فروتن . خاضع. (ناظم الاطباء).