کمند
لغتنامه دهخدا
کمند. [ ک َ م َ ] (اِ) ریسمانی باشد که در وقت جنگ در گردن خصم انداخته به خود کشند و گاهی شخصی یا چیزی را از جای بلند نیز بر آن انداخته به خود می کشند. (آنندراج ) . دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن انداخته به جانب خود کشند. (ناظم الاطباء). پهلوی : کَمَند، کردی : کَمَن (طناب با گره متحرک ). دام و طنابی که در جنگ بر گردن دشمن یا در شکار بر گردن حیوان می انداختند و او را به جانب خود می کشیدند. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). ریسمانی محکم که هنگام جنگ آن را بر گردن و کمردشمن اندازند و وی را به بند آورند و یا جانوران رابدان مقید کنند. (فرهنگ فارسی معین ). وَهَق . بالاهنگ . پالاهنگ . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
به گاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
به گاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
چنان گشت آزاد سرو بلند
که بر گرد او بر نگشتی کمند.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست .
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شهریار اندرآمد به بند.
اژدهاکردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر کف ّ موسی گشته مار.
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش .
و پیادگان بدان قوه به برج بررفتن گرفتند به کمندها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). روزی سیر کرد وقصد هرات داشت هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
گر بخواهی بستن این بیهوش را
ازخرد کن قید و از دانش کمند.
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی .
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال .
با کمر، نوشیروانی با کله ، کیخسروی
با کمان ، افراسیابی با کمند، اسفندیار.
تعبد و تعفف در دفع شر، جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز. (کلیله و دمنه ).
به عهد او که دایم باد عهدش
کمند ثروت آمال مال است .
خست به زخم حسام گرده ٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
آن کمندش نگر از پشت سمندش گویی
که به هم رأس و ذنب با قمر آمیخته اند.
گفتند اینک اینک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم در کف کمند زالش .
به وقت اذان ... بر مناره رفتم ناگاه کمندی به جانب من روان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 329). دستار من وقایه ٔ جان من شد و عمامه ٔ من در کمند بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً).
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه ٔ چاچیان .
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است .
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیبایی است .
من بیچاره ٔ گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم .
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.
سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم
کمند عقل بگسستی لجام نفس توسن هم .
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
کشتنم را آن دو زلف چون کمند آمد سبب
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست .
برچین چو عنکبوت کمند فریب را
زنبوروار خانه ٔ پرانگبین گذار.
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه ٔ نازک نهالش .
زپستی چه غم با امید بلند
ز خورشید با ذره پیچد کمند.
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خَم ِّ کمند.
- کمند از فتراک نگشودن ؛ کنایه است از پیوسته آماده و مجهز بودن برای جنگ :
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای هرگز کمند.
- کمند افشاندن ؛ کمند انداختن :
گر کمندی وقتی اندر حلق سگساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده اند.
و رجوع به کمند انداختن شود.
- کمند پیچان یا پیچان کمند ؛ کمندی که دارای پیچ و تاب باشد. کمند پر پیچ و تاب . ورجوع به پیچان شود.
- کمند جان ستان ؛ کمندی که جان خصم را بگیرد. کمندی که با آن دشمن را مغلوب و گرفتار توان کرد :
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندجان ستان آمد به رزم .
- کمند حلقه ؛ کمندی که همچو حلقه باشد، و زلف هم که پر پیچ و شکن باشد شبیه کمندحلقه می شود :
می کند هر دم کمند حلقه از تار نگار
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار.
- کمند حلقه کردن ؛ کمند را به پیچ و تاب درآوردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || مستعد صید و پیکار بودن . (آنندراج ) (غیاث ) (از فرهنگ فارسی معین ).
- به کمند آمدن ؛ در کمند افتادن صید گریزپا. در اختیار قرار گرفتن . منقاد شدن . به دست آمدن :
دریاب دمی صحبت یاران که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم وساعت .
- به کمند افتادن ؛ گرفتار کمند شدن . دربند افتادن . (فرهنگ فارسی معین ).
- به کمند کشیدن ؛ گرفتار کمند کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || به اطاعت درآوردن . وادار به تسلیم کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- خم کمند ؛ حلقه و پیچ و تاب کمند.
- || کنایه از خم زلف و گیسو که دور رخسار حلقه می زند. (فرهنگ فارسی معین ).
- در کمند آمدن ؛ گرفتار کمند شدن . به حلقه ٔکمند افتادن . به کمند آمدن . رام و مسخر شدن :
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
تو در کمند من آیی کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم کدام صبر و قرار.
- در کمند آوردن ؛ با کمند اسیرو گرفتار کردن . منقاد ساختن :
سر آنگه ببالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند.
- زلف کمند ؛ زلف مجعد همچون کمند. (فرهنگ فارسی معین ). مویی بلند چون کمند.
- کمند در گردن کسی آوردن ؛ وی را اسیر و گرفتار کردن :
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
- کمنددیده ؛ آنکه یک بار اسیر کمند شده . آنکه او را با کمند اسیر کرده باشند :
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خَم ِّ کمند.
- کمند زدن بر سر کسی یا چیزی ؛ وی را مهار کردن . او را مطیع و منقاد کردن :
بر سروپای زمانه ی ْ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و ز طاعت نزند قید و کمند.
- کمند زلف ؛ زلفی چون کمند پر پیچ و تاب و دراز :
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده .
بربود دلم کمند زلفت
حقا که مرا بدو گمانی است .
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم رخ پیچان مشو.
- کمند ساختن از چیزی ؛ از آن چون کمند استفاده کردن . آن را چون کمند به کار بردن :
ز حبل اﷲ کمندی ساز بهر ابلق گیتی
شو اقرء باسم ربک خوان مخوان مدح قراخانی .
- کمند ساختن چیزی را ؛ آن را چون کمند پر پیچ و تاب و پر چین و شکن ساختن :
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد مه ز آسمان بگیرد.
- کمند شب پیکر ؛ کمندی که چون شب سیاه و تیره باشد، کنایه از زلف :
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
- کمند عنبرین یا عنبرین کمند ؛ کنایه از زلفی به عنبرآلوده . زلف خوشبوی :
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست .
- کمند فشاندن ؛ کمند افشاندن . کمند انداختن :
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند.
و رجوع به کمند انداختن و ترکیب کمند افشاندن شود.
- کمند کیانی یا کیانی کمند ؛ کمند منسوب به کیان :
چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفکند و سرش اندر آمد به بند.
- کمند گردیدن چیزی ؛ به صورت کمند درآمدن آن :
جانا به خدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمندگردد.
- کمند گزین ؛ کمند برگزیده و خوب و مناسب :
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
- کمند مشکبوی ؛ کمند عنبرین . کنایه از زلف به مشک آلوده ٔ خوشبوی :
کجا بتوان سخن کردن ز رویش
چه گویم زآن کمند مشکبویش .
- کمند مشکین یا مشکین کمند ؛ کمند مشکبوی . گیسوانی چون مشک به رنگ و بوی . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمند معنبر ؛ کمند عنبرین :
دل توسنی کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش .
و رجوع به ترکیب کمند عنبرین شود.
- کمند وحدت ؛ ریسمانی باشد از ابریشم و غیره که درویشان و صوفیان به وقت مراقبه گرد کمر و زانو پیچیده می نشینند. (از غیاث ). چیزی باشد که از ریسمان یا ابریشم یا تسمه ٔ چرمین سازند و فقرا در گلو اندازند و در کمر بندند و در بعضی اوقات در کمر و هر دو زانو انداخته بنشینند و در عرف هند گوط به کاف فارسی و واو مجهول و تای هندی خوانند. (آنندراج ). ریسمانی از ابریشم و جز آن که صوفیان هنگام مراقبه گرد کمر و زانو پیچند. (ناظم الاطباء) :
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن .
به کنج خلوت غم همچو شیشه ٔ نیمه
کمند وحدتی از اشک بر کمر دارم .
نگین ملک بود این کف فراغت ما
مدار مرکز عالم ، کمند وحدت ما.
- مثل کمند ؛ گیسوان بلند. (امثال و حکم ).
|| ریسمان و طناب و جلیز و جلبیز. || نردبان قلعه گیری . (ناظم الاطباء).
- کمند کردن ؛ نردبانی طنابی بر دیوار گذاشته گرفتن چیزی . (ناظم الاطباء).
|| پیچ و تاب زلف . (ناظم الاطباء). زلف پر پیچ و تاب و بلند :
همی می چکد گویی از روی او
عبیر است گویی همه موی او
از آن گنبد سیم سر بر زمین
فروهشته بر گل کمند کمین .
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی است
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند.
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان .
|| در ابیات زیر از شاهنامه به معنی واحد اندازه گیری طول بکار رفته است :
ز بهر ستودانش کاخ بلند
بکردند بالای او ده کمند.
یکی باره از آب برکش بلند
بنش پهن و بالای او ده کمند.
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند.
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزون است بالایش از ده کمند.
بفرمود تا سنگ خارا کنند
دو خانه بر او هر یکی ده کمند.
|| طویله ، یعنی طنابی دراز که بر دو سر به زمین با میخ طویله استوار کرده و اسبها را بدان بندند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
به گاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
به گاه شیب بدرّد کمند رستم زال .
خدنگش بیشه بر شیران قفس کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
چنان گشت آزاد سرو بلند
که بر گرد او بر نگشتی کمند.
چنین است کردار چرخ بلند
به دستی کلاه و به دیگر کمند.
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست .
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شهریار اندرآمد به بند.
اژدهاکردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر کف ّ موسی گشته مار.
کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او
چنانچون گرز افریدون نه بس مسمار و مزراقش .
و پیادگان بدان قوه به برج بررفتن گرفتند به کمندها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 111). روزی سیر کرد وقصد هرات داشت هشت شیر در یک روز بکشت و یکی را به کمند بگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
گر بخواهی بستن این بیهوش را
ازخرد کن قید و از دانش کمند.
کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند
همواره پر ز پیچ و پر از تاب و پرخمی .
گر کمندی تابد از خام طمع
زود بندد گردن شیران شگال .
با کمر، نوشیروانی با کله ، کیخسروی
با کمان ، افراسیابی با کمند، اسفندیار.
تعبد و تعفف در دفع شر، جوشنی عظیم است و در جذب خیر کمندی دراز. (کلیله و دمنه ).
به عهد او که دایم باد عهدش
کمند ثروت آمال مال است .
خست به زخم حسام گرده ٔ گردون تمام
بست به بند کمند گردن دهر استوار.
آن کمندش نگر از پشت سمندش گویی
که به هم رأس و ذنب با قمر آمیخته اند.
گفتند اینک اینک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم در کف کمند زالش .
به وقت اذان ... بر مناره رفتم ناگاه کمندی به جانب من روان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 329). دستار من وقایه ٔ جان من شد و عمامه ٔ من در کمند بماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً).
کمندی چو ابروی طمغاچیان
به خم چون کمان گوشه ٔ چاچیان .
گوزن کوه اگر گردن فراز است
کمند چاره را بازو دراز است .
خلاص بخش خدایا همه اسیران را
مگر کسی که اسیر کمند زیبایی است .
من بیچاره ٔ گردن به کمند
چه کنم گر به رکابش نروم .
چون نرود در پی صاحب کمند
آهوی بیچاره به گردن اسیر.
سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم
کمند عقل بگسستی لجام نفس توسن هم .
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرام است و نه گورش .
کشتنم را آن دو زلف چون کمند آمد سبب
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست .
برچین چو عنکبوت کمند فریب را
زنبوروار خانه ٔ پرانگبین گذار.
به کف دارد کمند آسمان گیر
زمین از سایه ٔ نازک نهالش .
زپستی چه غم با امید بلند
ز خورشید با ذره پیچد کمند.
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خَم ِّ کمند.
- کمند از فتراک نگشودن ؛ کنایه است از پیوسته آماده و مجهز بودن برای جنگ :
میان را به کین برادر ببند
ز فتراک مگشای هرگز کمند.
- کمند افشاندن ؛ کمند انداختن :
گر کمندی وقتی اندر حلق سگساران روم
سرکشان لشکر الب ارسلان افشانده اند.
و رجوع به کمند انداختن شود.
- کمند پیچان یا پیچان کمند ؛ کمندی که دارای پیچ و تاب باشد. کمند پر پیچ و تاب . ورجوع به پیچان شود.
- کمند جان ستان ؛ کمندی که جان خصم را بگیرد. کمندی که با آن دشمن را مغلوب و گرفتار توان کرد :
خصم شد درهم شکسته چون کمند
کان کمندجان ستان آمد به رزم .
- کمند حلقه ؛ کمندی که همچو حلقه باشد، و زلف هم که پر پیچ و شکن باشد شبیه کمندحلقه می شود :
می کند هر دم کمند حلقه از تار نگار
نیست سیری مردمان چشم او را از شکار.
- کمند حلقه کردن ؛ کمند را به پیچ و تاب درآوردن . (از فرهنگ فارسی معین ).
- || مستعد صید و پیکار بودن . (آنندراج ) (غیاث ) (از فرهنگ فارسی معین ).
- به کمند آمدن ؛ در کمند افتادن صید گریزپا. در اختیار قرار گرفتن . منقاد شدن . به دست آمدن :
دریاب دمی صحبت یاران که دگربار
چون رفت نیاید به کمند آن دم وساعت .
- به کمند افتادن ؛ گرفتار کمند شدن . دربند افتادن . (فرهنگ فارسی معین ).
- به کمند کشیدن ؛ گرفتار کمند کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- || به اطاعت درآوردن . وادار به تسلیم کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- خم کمند ؛ حلقه و پیچ و تاب کمند.
- || کنایه از خم زلف و گیسو که دور رخسار حلقه می زند. (فرهنگ فارسی معین ).
- در کمند آمدن ؛ گرفتار کمند شدن . به حلقه ٔکمند افتادن . به کمند آمدن . رام و مسخر شدن :
چو گرگ خبیث آمدت در کمند
بکش ورنه دل برکن از گوسفند.
تو در کمند من آیی کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم کدام صبر و قرار.
- در کمند آوردن ؛ با کمند اسیرو گرفتار کردن . منقاد ساختن :
سر آنگه ببالین نهد هوشمند
که خوابش به قهر آورد در کمند.
- زلف کمند ؛ زلف مجعد همچون کمند. (فرهنگ فارسی معین ). مویی بلند چون کمند.
- کمند در گردن کسی آوردن ؛ وی را اسیر و گرفتار کردن :
من آن صید را کرده ام سربلند
منش باز در گردن آرم کمند.
- کمنددیده ؛ آنکه یک بار اسیر کمند شده . آنکه او را با کمند اسیر کرده باشند :
کنون بجست دگر پای بست می نشود
کمنددیده نیفتد دگر به خَم ِّ کمند.
- کمند زدن بر سر کسی یا چیزی ؛ وی را مهار کردن . او را مطیع و منقاد کردن :
بر سروپای زمانه ی ْ گذران مرد حکیم
بهتر از علم و ز طاعت نزند قید و کمند.
- کمند زلف ؛ زلفی چون کمند پر پیچ و تاب و دراز :
دل را کمند زلفت از من کشان ببرده
در پیچ عنبرینت آن را نثار کرده .
بربود دلم کمند زلفت
حقا که مرا بدو گمانی است .
گر بپیچم در کمند زلف تو
چون کمند از شرم رخ پیچان مشو.
- کمند ساختن از چیزی ؛ از آن چون کمند استفاده کردن . آن را چون کمند به کار بردن :
ز حبل اﷲ کمندی ساز بهر ابلق گیتی
شو اقرء باسم ربک خوان مخوان مدح قراخانی .
- کمند ساختن چیزی را ؛ آن را چون کمند پر پیچ و تاب و پر چین و شکن ساختن :
زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد
مرغ از هوا درآرد مه ز آسمان بگیرد.
- کمند شب پیکر ؛ کمندی که چون شب سیاه و تیره باشد، کنایه از زلف :
زلف ساقی کمند شب پیکر
در گلوی دوپیکر اندازد.
- کمند عنبرین یا عنبرین کمند ؛ کنایه از زلفی به عنبرآلوده . زلف خوشبوی :
ساقی آن عنبرین کمند امروز
در گلوگاه ساغر افشانده ست .
- کمند فشاندن ؛ کمند افشاندن . کمند انداختن :
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند.
و رجوع به کمند انداختن و ترکیب کمند افشاندن شود.
- کمند کیانی یا کیانی کمند ؛ کمند منسوب به کیان :
چو رستم بدیدش کیانی کمند
بیفکند و سرش اندر آمد به بند.
- کمند گردیدن چیزی ؛ به صورت کمند درآمدن آن :
جانا به خدا توان رسیدن
زلف تو اگر کمندگردد.
- کمند گزین ؛ کمند برگزیده و خوب و مناسب :
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
- کمند مشکبوی ؛ کمند عنبرین . کنایه از زلف به مشک آلوده ٔ خوشبوی :
کجا بتوان سخن کردن ز رویش
چه گویم زآن کمند مشکبویش .
- کمند مشکین یا مشکین کمند ؛ کمند مشکبوی . گیسوانی چون مشک به رنگ و بوی . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمند معنبر ؛ کمند عنبرین :
دل توسنی کجا کند آن را که طوق وار
در گردن دل است کمند معنبرش .
و رجوع به ترکیب کمند عنبرین شود.
- کمند وحدت ؛ ریسمانی باشد از ابریشم و غیره که درویشان و صوفیان به وقت مراقبه گرد کمر و زانو پیچیده می نشینند. (از غیاث ). چیزی باشد که از ریسمان یا ابریشم یا تسمه ٔ چرمین سازند و فقرا در گلو اندازند و در کمر بندند و در بعضی اوقات در کمر و هر دو زانو انداخته بنشینند و در عرف هند گوط به کاف فارسی و واو مجهول و تای هندی خوانند. (آنندراج ). ریسمانی از ابریشم و جز آن که صوفیان هنگام مراقبه گرد کمر و زانو پیچند. (ناظم الاطباء) :
تو صید عالم قدسی درین دشت
کمند وحدتی بر خویش افکن .
به کنج خلوت غم همچو شیشه ٔ نیمه
کمند وحدتی از اشک بر کمر دارم .
نگین ملک بود این کف فراغت ما
مدار مرکز عالم ، کمند وحدت ما.
- مثل کمند ؛ گیسوان بلند. (امثال و حکم ).
|| ریسمان و طناب و جلیز و جلبیز. || نردبان قلعه گیری . (ناظم الاطباء).
- کمند کردن ؛ نردبانی طنابی بر دیوار گذاشته گرفتن چیزی . (ناظم الاطباء).
|| پیچ و تاب زلف . (ناظم الاطباء). زلف پر پیچ و تاب و بلند :
همی می چکد گویی از روی او
عبیر است گویی همه موی او
از آن گنبد سیم سر بر زمین
فروهشته بر گل کمند کمین .
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلی است
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند.
خون می رود از جسم اسیران کمندش
یک روز نپرسد که کیانند و کدامان .
|| در ابیات زیر از شاهنامه به معنی واحد اندازه گیری طول بکار رفته است :
ز بهر ستودانش کاخ بلند
بکردند بالای او ده کمند.
یکی باره از آب برکش بلند
بنش پهن و بالای او ده کمند.
درازا و پهنای آن ده کمند
به گرد اندرش طاقهای بلند.
ز هیزم یکی کوه بیند بلند
فزون است بالایش از ده کمند.
بفرمود تا سنگ خارا کنند
دو خانه بر او هر یکی ده کمند.
|| طویله ، یعنی طنابی دراز که بر دو سر به زمین با میخ طویله استوار کرده و اسبها را بدان بندند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).