کمان کشیدن
لغتنامه دهخدا
کمان کشیدن . [ ک َ ک َ / ک ِ دَ ] (مص مرکب ) کشیدن زه کمان ، تیراندازی را. کشیدن زه کمان ، انداختن تیر و یا آماده شدن تیراندازی را :
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان .
پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را.
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من زطره کمین ها گشاده ای .
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزن فولاد جامه ٔ هنگفت .
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی .
تو کمان کشیده و درکمین ، که زنی به تیرم و من غمین
همه ٔ غمم بود از همین ، که خدا نکرده خطا کنی .
کمانها کشیدند بر هندوان
چو بر چشم شوخ سیه ابروان .
میار زور ظهوری به بازوی زاری
که زور بازوی او خود کشد کمانش را.
- کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن ؛ هم آورد او شدن از عهده برآمدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). با اوبرابری و مقاومت یارستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه
من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟
این قدم حق را بود کورا کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد.
توان ابروی او از دور دیدن
ولی نتوان کمان او کشیدن .
به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را
به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را.
بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند
که کمانم نکشد رستم فولاد کمان .
با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای
مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو.
مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن .
- || ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن . با مدعیات یا خرج و نفقه ٔ او برآمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال :
کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود ؛ کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان ... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم ، ج 2 ص 1233).
|| کباده کشیدن ، و آن چنین است که ورزشکار تنه ٔ کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین ).
چرخ بر بدگمانش کرده کمین
نحس بر دشمنش کشیده کمان .
پس از چه بود که در من کمان کشیده فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را.
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد.
در روی من ز غمزه کمانها کشیده ای
بر جان من زطره کمین ها گشاده ای .
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به سوزن فولاد جامه ٔ هنگفت .
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دل خوشی .
تو کمان کشیده و درکمین ، که زنی به تیرم و من غمین
همه ٔ غمم بود از همین ، که خدا نکرده خطا کنی .
کمانها کشیدند بر هندوان
چو بر چشم شوخ سیه ابروان .
میار زور ظهوری به بازوی زاری
که زور بازوی او خود کشد کمانش را.
- کمان کسی را کشیدن یاکمان کسی را کشیدن توانستن ؛ هم آورد او شدن از عهده برآمدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). با اوبرابری و مقاومت یارستن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر.
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندزمژه
من که باشم تا کمان او کشدبازوی من ؟
این قدم حق را بود کورا کشد
غیر حق خود کی کمان او کشد.
توان ابروی او از دور دیدن
ولی نتوان کمان او کشیدن .
به مستی کردمش راضی که بوسیدم دهانش را
به زور دیگری آخر کشیدم من کمانش را.
بازوی بخت من آن طور قوی ساخته اند
که کمانم نکشد رستم فولاد کمان .
با ابروان به کشتن ما عهد بسته ای
مشکل توان کشیدن از این پس کمان تو.
مرحبا ز ابروی دلبندش که نتواند کشید
با هزاران جهد آن مشکین کمان را تهمتن .
- || ناز این معشوقه یا نرخ این فروشنده یا مطالبات این رئیس یا حاکم یا امیر را تحمل توانستن . با مدعیات یا خرج و نفقه ٔ او برآمدن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال :
کمان چون تن به کشیدن دهد کباده شود ؛ کباده گویا کمانی بوده که برای تمرین و مشق نوآموزان و اطفال می ساخته اند. و امروز کباده در گودها نام کمانی نهایت گران و سنگین است که پهلوانان ... با آن ورزش کنند. (از امثال و حکم ، ج 2 ص 1233).
|| کباده کشیدن ، و آن چنین است که ورزشکار تنه ٔ کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می برد و طوری حرکت می دهد که دستها از آرنج تا مچ بطور افقی بر وی قرار گیرد. (فرهنگ فارسی معین ).