کمان
لغتنامه دهخدا
کمان . [ ک َ ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان ). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم و کیان مخصوص . (از آنندراج ). و در اصل خمان بوده به جهت خمیدگی خمان خواندند. (انجمن آرا). هر چوب خمیده ای که از یک سر آن تا به سر دیگرش زهی سخت محکم بسته باشند و به تازی قوس گویند. (ناظم الاطباء). شیز. (صحاح الفرس ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی ، کمان و کمان وریه (کمانداری ). کردی ، کوان . سلاحی که در قدیم (و هنوز در بعضی قبایل ) برای تیر انداختن بکار می رفت و آن مرکب بود از چوبی خمیده که دو سر آن را به وسیله ٔ زهی سخت محکم می بستند و آن سلاحی بود در قدیم که برای پرتاب کردن تیر بکار می رفت و آن را از چوب (یا چیزی نظیر آن ) می ساختند بدین طریق که به دو طرف آن زهی می بستند تا به شکل قریب به نیم دایره در آید. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). قوس . سلاحی که در قدیم برای تیر انداختن بکار می رفت و آن مرکب بود از چوبی نرم و خمیده به شکل ابروان که به وسیله ٔ زهی سخت دو انتهای آن را به یکدیگر محکم می بستند و بدان در قدیم تیراندازی می کردند (هنوز نیز در میان بعضی قبایل بدوی متداول است ). امروزه هم تیراندازی با کمان جزو ورزشهای متداول بشمار می رود. کمانهای جنگی قدیم را از قطعات استخوان می ساخته اند و روی آن را پی پیچ می کرده اند و برای آنکه حالت فنری پیدا کند روغن مخصوصی به خورد آن می داده اند و هنوز هم روغنی به نام «روغن کمان »هست که بمصرف می رسد. کمانهای سابق به دو شکل ساخته می شده : یک نوع مقوس و یک نوع مستقیم که در طرفین مقبض آن برآمدگی داشت . کمانهای مستقیم را «کمان چهارخم »می گفته اند، زیرا از یک طرف دو خمیدگی برجسته و از طرف دیگر دو خمیدگی گود داشته . (فرهنگ فارسی معین ). اسباب جنگ و شکار ایام قدیم است که از چوب یا شاخ یا فولاد ساخته می شد. (از قاموس کتاب مقدس ) :
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او رامگر و رخش کمان .
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر.
کمانی به بازو درافکند سخت
یکی تیر بر سان شاخ درخت .
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان .
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه ز بهر زه کمان تو رنگ .
وقت آن آمد که درتازد به روم
نیزه اندردست و در بازو کمان .
گفتم که گوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیر که باشد بجز کمان .
گفتم چرا تو دیر نپایی بر رهی
گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان .
ار بجنبانیش آب است ار بلرزانی درخش
ار بیندازیش تیر است اربخمّانی کمان .
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز ره عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
عجب تر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی .
کمان ، آژفنداک شد ژاله ، تیر
گل غنچه ، ترگ و زره ، آبگیر.
در سپه علم حقیقت ترا
تیر کلام است و زبانت کمان .
کمانم از غم آن تیروار قامت تو
وزو مرا همه درد و غم است قسمت و تیر
مرا نشانه ٔ تیر فراق کرد و هگرز
کسی شنید که باشد کمان نشانه ٔ تیر؟
هر کس که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به خدمت همچون کمان کند قد.
اندرجهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان .
نقشم از مصلحت چنان آمد
ازکژی راستی کمان آمد.
خواهم شدن چو تیر از اینجا سوی عراق
با قامتی ز بار عطای تو چون کمان .
تا دیده ٔ خصم را بدوزی
جز تیر تو در کمان مبینام .
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون .
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست .
گر کسی را هست در ظاهر گمان
کاین سخن کژ می رود همچون کمان ...
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شصت تمام شد کمان شد پشتم .
چو راست کرد فلک دولت تو همچون تیر
کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد.
همه کاری ز دولت راست چون تیر آید آن کس را
که بهر خدمت خسرو خمیده چون کمان گردد.
از کمان پرّان و زو دارد فغان
وز تو می نالد به هر گوشه کمان .
در کمان ننْهند الاتیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست .
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی گمان .
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز.
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق .
دریغ ای تیربالا ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد.
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان .
مه سپر، مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماک است و سها نیزه گذار.
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است اینکه از آتش کمان کم زور می گردد.
- چرخ کمان ؛ چرخی بود که بوسیله ٔ آن تمرین کننده ٔ تیراندازی پی در پی تیر می انداخت . (فرهنگ فارسی معین ).
- درخت کمان ؛ نبع. (دستوراللغة، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان آسمان ؛ (اضافه تشبیهی )، آسمان (سپهر) که به شکل کمان است . (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان آویخته ؛ در حالی که کمان را از جایی یا چیزی آویخته باشند :
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته .
- کَمان ِ اَبرو (اضافه ٔ تشبیهی ) ؛ ابرویی چون کمان مقوس . طاق ابرو. قوس حاجب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم .
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش .
و رجوع به ماده ٔ کمان ابرو (ص مرکب ) شود.
- کمان از طاق بلند آویختن ؛ کنایه از دعوی کمال کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). از ظهور امر عظیم و کار عجیب تفاخر کردن ، معمول است که چون کسی فتح عظیم می کند کمان خود را از جای بلند می آویزد. (غیاث ) :
ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من .
- کمان بخم آوردن ؛ بمعنی کمان افراشتن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). آماده ساختن کمان ، تیراندازی را :
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را.
و رجوع به کمان افراشتن شود.
- کمان بر سر کسی زدن ؛ معروف و مقابل کمان خوردن است . (آنندراج ). تیر به سوی او پرتاب کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمان را.
- کمان ِ بلند ؛ مقابل کمان کوتاه خانه . (آنندراج ). مِرنان . دهار : و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مرقلعه ها را بود، و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند و هر چه از چهار صد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آیدتا به صد من ، نیم چرخ بود، و هر چه از صد من فرود آید تا به شصت من آن کمان بلند بود. (نوروزنامه ).
هزار جان گرامی فدای ناوک نازی
که گاه گاه شود پرکش از کمان بلندش .
و رجوع به کشکنجیر و ترکیب کمان صد منی شود.
- کمان بلند کردن و ساختن ؛ برداشتن کمان به قصد تیرانداختن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
کمان ز نیر اعظم چگونه خواهم من
که ذره ای نتوانم بلند کرد از جاش .
- کمان به طاق بلند آویختن ؛ کمان از طاق بلند آویختن . کنایه از دعوی کمال کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته به طاق بلندی کمان تو.
و رجوع به ترکیب کمان از طاق بلند آویختن شود.
- کمان بهمن ؛ کنایه از قوس قزح باشد و آن نیم دایره ای چند است الوان که بیشتر در فصل بهار و هواهای تر در آسمان ظاهر می گردد. (برهان ) (آنندراج ). کمان آسمانی . کمان رستم . کمان سام . کمان شیطان . آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء).
- کمان پارسی یا فارسی ؛ عتله . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). قوس الفارسیه . شدفاء. و آن کمانی است سخت که زه کردن آن دشوار باشد. نوعی کمان باشد که در دو کمان گوشه ٔ آن عطف باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان پاک ؛ کمان زورین مستفاد می شود. (آنندراج ) :
دارد کلام پاک دلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک .
- کمان پر کش کردن ؛ کشیدن کمان تا به حدی که معهود استادان این فن است و مافوق آن متصور نباشد. تیر پرکش زدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمانی را که پر کش کرده باشی سردهی
نیستی می آید از دنبال هستی می رود.
- کمان پیش کردن ؛ مجهز شدن به کمان برای تیراندازی . (فرهنگ فارسی معین ) :
به صیدافکنی چون کمان کرد پیش
فروریخت صد تیر بر صید خویش .
- کمان ِ تنگ ؛ مقابل کمان بلند. (آنندراج ) :
طعن از دهن تنگ تو ای مایه ٔ ناز
چون تیر کمان تنگ ، کاری باشد.
و رجوع به کمان بلند شود.
- کمان چاچی ؛ کمانی که در چاچ ساخته می شده است . کمان منسوب به شهر چاچ از شهرهای ماوراءالنهر :
پیاده ز بهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند.
درآمد ز هر جانبی صدهزار
کمان دمشقی و چاچی هزار.
و رجوع به چاچی کمان شود.
- کمان چرخ ؛از آلات قلعه گیری . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ .
ز بانگ کمانهای چرخ و زدود
شده روی خورشید تابان کبود.
- || در بیت زیر ظاهراً کنایه از آسمان و سپهر است :
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر.
و رجوع به ترکیب کمان آسمان شود.
- || قوس قزح . (آنندراج ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمان چرخ را بینم به این ناراستی
از دلم گویا کسی تیر خدنگی می کشد.
- کمان چیزی را به زه کردن ؛ آن چیز را سخت بکار بردن . (فرهنگ فارسی معین ) : بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بد گفتن به جایگاه نیفتد. (تاریخ بیهقی ،از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کمان را زه کردن شود.
- کمان حکمت ؛ نوعی از منجنیق که بدان تیراندازی کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
- کمان حلقه ؛ کمانی که هنوز آن را زه نکرده باشند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
به کیش هوشمندان خودنمایی نیست دستورم
کسی آگه نباشد چون کمان حلقه از زورم .
در کهن سالی نمی گردد ملایم آسمان
این کمان حلقه هیهات است زورش کم شود.
- کمان خوردن ؛ مقابل کمان بر سر کسی زدن . (آنندراج ) :
وه چه طبع است که داده ست خدا دست ترا
هر که یک تیر ترا خورد کمان راهم خورد.
و رجوع به ترکیب کمان بر سر کسی زدن شود.
- کمان در کار شکستن ؛ کنایه از جد و جهد و کوشش در راه مطلوب است . (گنجینه ٔ گنجوی ) :
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی .
- کمان را به زه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن . مقابل زه از کمان گشودن . سابقاً معمول بوده که پس ازتیراندازی زه را می گشودند تا کمان قابلیت ارتجاع خود را از دست ندهد و چون احتیاج به تیراندازی داشتند،زه را در کمان می کردند. (فرهنگ فارسی معین ) :
کار دهقانی من گر ز تو چون تیر نشد
نتوان کرد کمان گله برخیره به زه .
از چشم غزالان حرم خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کردکمان را.
- کمان را چاشنی کردن ؛ معلوم کردن زور کمان و آن چنان باشد که اندک بکشند و باز رها کنند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان را چله کردن ؛ آماده کردن کمان برای تیراندازی . (فرهنگ فارسی معین ) :
این کمان را از زبردستان که خواهد چله کرد
باده ای پرزور چون نگشود ز ابرو چین ترا.
- کمان را چون ابر بهاران کردن ؛ تیرهای پیاپی رها کردن از کمان چون باران از ابر بهاران :
که بر دژ یکی تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.
- کمان رازه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن . مقابل زه از کمان گشادن :
چند امانم می دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان .
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می توان دوخت .
و رجوع به ترکیب کمان را به زه کردن شود.
- کمان راه آهن ؛ راه خم دار و پیچاپیچ . (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کمان راه آهنی ؛ راه خم دار و مقوس که در بعضی مواقع در راه آهن واقع شود (از سفرنامه ٔ شاه ایران بنقل از آنندراج ). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمان رستم ؛ بمعنی کمان بهمن است که قوس قزح باشد. (برهان ). قوس قزح . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء) رخش . آزفنداک . آفنداک . کمردون . توسه . انطلیسون . تیراژه . کمر رستم . طوق بهار. سریر. سدکیس . قالیچه ٔ فاطمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کمان سام . کمان شیطان . کمان رنگین . قوس قزح . (فرهنگ رشیدی ) : از باد و باران وتذرگ و تندر و هده و درخش و صاعقه و کمان رستم ... (التفهیم ص 165، از فرهنگ فارسی معین ):
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببّرد زه بر کمان رستم .
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
درِ چاره را گرفته به مصاف هفت خوانی .
چو بهمن مار ابر انگیخت شبرنگ
کمان رستمش داد از پی چنگ .
- کمان زنبوری ؛ تفنگ را گویند و به عربی بندق و به ترکی ملتق خوانند. (برهان ). کنایه از تفنگ که به تازی بندوق و به ترکی بلتق خوانند. (آنندراج ). تفنگ و بندق . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان ساده ؛ آفتاب و مهتاب و خورشید. (ناظم الاطباء).
- کمان سام ؛ به معنی کمان رستم است که قوس قزح باشد (برهان ) (آنندراج ). قوس قزح بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 353). کمان رستم . (جهانگیری ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم .
مایه ٔ فضلش بدست آورد تیر چرخ را
رایت رایش به پشت آرد کمان سام را.
- کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان :
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شست تمام شد کمان شد پشتم .
- کمان شدن خدنگ ؛ قامتی راست چون خدنگ مانند کمان خمیده شدن :
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم .
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
- کمان شیطان ؛ قوس متعلق به ابلیس . (فرهنگ فارسی معین ) :
خدنگ غمزه بجز قصد اهل دین نکند
حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است .
- || به معنی کمان سام است که قوس قزح باشد. (برهان ). قوس قزح . (آنندراج ) (غیاث ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
رنگین تو کنی کمان شیطان
چون طاق مقرنس سلیمان .
- || آسمان . سپهر (فرهنگ فارسی معین ) :
خطر ز حادثه پیش است گوشه گیران را
که این سپهر مقرنس کمان شیطان است .
- کمان صدمن و کمان صدمنی ؛ کمان بسیار زور، چون زور کمان رابه چیزهای ثقیل می سنجند و آن چیز موزون بود لهذا کمان صدمنی شهرت داردو این از عالم تانک هندوستان است به تای هندی و نون غنه . (آنندراج ). کمان بسیار قوی و سخت که با زور بسیار آن را توان کشید. (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمان صد منی در دست تو گردد بلند
چون خدنگ دیده دوز از شست تو گردد روان .
- کمان فولاد ؛ کمان که پهلوانان کشند و چله ٔ آن از زنجیر می باشد. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان کسی را خم دادن ؛ هم آورد او شدن . از عهده ٔ او برآمدن . کمان کسی را کشیدن :
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم .
و رجوع به ترکیب «کمان کسی را کشیدن » در ذیل ماده ٔ کمان کشیدن شود.
- کمان کیانی ؛ کمان منسوب به کیان :
درآندم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید.
کمان کیانی به زه راست کرد.
- کمان نرم کردن ؛ آتشکاری کردن آن . نرم کردن کمان به آتش برای چاق کردن آن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- امثال :
از کمان شکسته دو تن ترسند ؛ چه دشمن از دور صورت کمانی بیند و هراسد و کماندار نیز چون از شکستگی کمان خویش آگاه است بددل و هراسناک باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 142). رجوع به کمان ، معنی اول (شاهدی از ویس و رامین ) شود.
کمان رستم را شکسته است ، نظیر: سر اشپختر را آورده . سر آورده . بیژن را از چاه برآورده . (امثال و حکم ، ج 3 ص 1223). یعنی کاری بزرگ انجام داده . کاری سخت و سنگین و مهم انجام داده و معمولاً از این مثل به شوخی و استهزاء معنی عکس آن را اراده کنند یعنی کاری مهم انجام نداده .
مثل کمان ؛ ابروانی مقوس ،پشتی خمیده . (امثال و حکم ج 3 ص 1483)
|| برج نهم باشد از جمله ٔ دوازده برج فلکی . (برهان ) (از ناظم الاطباء). برج نهم . قوس . (فرهنگ فارسی معین ). صورت قوس . کمان فلک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به سلم اندرون جست ز اختر نشان
نبودش مگر مشتری با کمان .
مشتری را ماهئی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته .
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده .
- برج کمان ؛ برج قوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر.
- کمان فلک ؛ کنایه از برج قوس است که برج نهم از فلک البروج باشد. (برهان ) (آنندراج ). برج نهم از دوازده برج فلکی . (ناظم الاطباء) :
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند.
- کمان گردون ؛ به معنی کمان فلک است که برج قوس باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ). برج نهم . (ناظم الاطباء).
- || قوس قزح را نیز کمان گردون می گویند. (برهان ). قوس قزح . (فرهنگ رشیدی ). آژفنداک . (ناظم الاطباء).
|| آلتی که بدان پنبه زنند یعنی دانه و آخال را از پنبه جدا کنند و یا پنبه ٔ سخت شده را بدان نرم کنند. فلخم . فلخمه . محلاج . محبض . منبض . کمان حلاج . کمان نداف . مندف . مندفة. منداف . کربال . درونه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
و آن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه .
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وز افق کمان .
کار هر بافنده و حلاج نیست
از کمان سست سخت انداختن .
- کمان حلاج یا کمان حلاجی ؛ کمان نداف .
|| (اصطلاح موسیقی ) قسمی ساز از جنس رباب که به شکل کمان است . کمانچه . (فرهنگ فارسی معین ). || کمان کوچک که مضراب ساز است . کمانه . آرشه . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بعضی از ذوات الاوتار را بدان نوازند به کشیدن آن براوتار، چون ویلن . مقابل زخمه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمانچه شود. || آلت خراطان که بدان مته را در چوب گردانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح خطاطی ) شکل کمان که از خط طغرا بالای فرمانهای شاهی پیدا می شد. کمانچه ٔطغرا. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمانچه شود.
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او رامگر و رخش کمان .
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر.
کمانی به بازو درافکند سخت
یکی تیر بر سان شاخ درخت .
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان .
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه ز بهر زه کمان تو رنگ .
وقت آن آمد که درتازد به روم
نیزه اندردست و در بازو کمان .
گفتم که گوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیر که باشد بجز کمان .
گفتم چرا تو دیر نپایی بر رهی
گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان .
ار بجنبانیش آب است ار بلرزانی درخش
ار بیندازیش تیر است اربخمّانی کمان .
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز ره عالی کمان خسرو آید یک ترنگ .
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
عجب تر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی .
کمان ، آژفنداک شد ژاله ، تیر
گل غنچه ، ترگ و زره ، آبگیر.
در سپه علم حقیقت ترا
تیر کلام است و زبانت کمان .
کمانم از غم آن تیروار قامت تو
وزو مرا همه درد و غم است قسمت و تیر
مرا نشانه ٔ تیر فراق کرد و هگرز
کسی شنید که باشد کمان نشانه ٔ تیر؟
هر کس که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به خدمت همچون کمان کند قد.
اندرجهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان .
نقشم از مصلحت چنان آمد
ازکژی راستی کمان آمد.
خواهم شدن چو تیر از اینجا سوی عراق
با قامتی ز بار عطای تو چون کمان .
تا دیده ٔ خصم را بدوزی
جز تیر تو در کمان مبینام .
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون .
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست .
گر کسی را هست در ظاهر گمان
کاین سخن کژ می رود همچون کمان ...
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شصت تمام شد کمان شد پشتم .
چو راست کرد فلک دولت تو همچون تیر
کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد.
همه کاری ز دولت راست چون تیر آید آن کس را
که بهر خدمت خسرو خمیده چون کمان گردد.
از کمان پرّان و زو دارد فغان
وز تو می نالد به هر گوشه کمان .
در کمان ننْهند الاتیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست .
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی گمان .
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز.
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق .
دریغ ای تیربالا ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد.
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان .
مه سپر، مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماک است و سها نیزه گذار.
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است اینکه از آتش کمان کم زور می گردد.
- چرخ کمان ؛ چرخی بود که بوسیله ٔ آن تمرین کننده ٔ تیراندازی پی در پی تیر می انداخت . (فرهنگ فارسی معین ).
- درخت کمان ؛ نبع. (دستوراللغة، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان آسمان ؛ (اضافه تشبیهی )، آسمان (سپهر) که به شکل کمان است . (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان آویخته ؛ در حالی که کمان را از جایی یا چیزی آویخته باشند :
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته .
- کَمان ِ اَبرو (اضافه ٔ تشبیهی ) ؛ ابرویی چون کمان مقوس . طاق ابرو. قوس حاجب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم .
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش .
و رجوع به ماده ٔ کمان ابرو (ص مرکب ) شود.
- کمان از طاق بلند آویختن ؛ کنایه از دعوی کمال کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). از ظهور امر عظیم و کار عجیب تفاخر کردن ، معمول است که چون کسی فتح عظیم می کند کمان خود را از جای بلند می آویزد. (غیاث ) :
ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من .
- کمان بخم آوردن ؛ بمعنی کمان افراشتن . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). آماده ساختن کمان ، تیراندازی را :
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را.
و رجوع به کمان افراشتن شود.
- کمان بر سر کسی زدن ؛ معروف و مقابل کمان خوردن است . (آنندراج ). تیر به سوی او پرتاب کردن . (فرهنگ فارسی معین ) :
مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمان را.
- کمان ِ بلند ؛ مقابل کمان کوتاه خانه . (آنندراج ). مِرنان . دهار : و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مرقلعه ها را بود، و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند و هر چه از چهار صد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آیدتا به صد من ، نیم چرخ بود، و هر چه از صد من فرود آید تا به شصت من آن کمان بلند بود. (نوروزنامه ).
هزار جان گرامی فدای ناوک نازی
که گاه گاه شود پرکش از کمان بلندش .
و رجوع به کشکنجیر و ترکیب کمان صد منی شود.
- کمان بلند کردن و ساختن ؛ برداشتن کمان به قصد تیرانداختن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
کمان ز نیر اعظم چگونه خواهم من
که ذره ای نتوانم بلند کرد از جاش .
- کمان به طاق بلند آویختن ؛ کمان از طاق بلند آویختن . کنایه از دعوی کمال کردن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته به طاق بلندی کمان تو.
و رجوع به ترکیب کمان از طاق بلند آویختن شود.
- کمان بهمن ؛ کنایه از قوس قزح باشد و آن نیم دایره ای چند است الوان که بیشتر در فصل بهار و هواهای تر در آسمان ظاهر می گردد. (برهان ) (آنندراج ). کمان آسمانی . کمان رستم . کمان سام . کمان شیطان . آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء).
- کمان پارسی یا فارسی ؛ عتله . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). قوس الفارسیه . شدفاء. و آن کمانی است سخت که زه کردن آن دشوار باشد. نوعی کمان باشد که در دو کمان گوشه ٔ آن عطف باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان پاک ؛ کمان زورین مستفاد می شود. (آنندراج ) :
دارد کلام پاک دلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک .
- کمان پر کش کردن ؛ کشیدن کمان تا به حدی که معهود استادان این فن است و مافوق آن متصور نباشد. تیر پرکش زدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمانی را که پر کش کرده باشی سردهی
نیستی می آید از دنبال هستی می رود.
- کمان پیش کردن ؛ مجهز شدن به کمان برای تیراندازی . (فرهنگ فارسی معین ) :
به صیدافکنی چون کمان کرد پیش
فروریخت صد تیر بر صید خویش .
- کمان ِ تنگ ؛ مقابل کمان بلند. (آنندراج ) :
طعن از دهن تنگ تو ای مایه ٔ ناز
چون تیر کمان تنگ ، کاری باشد.
و رجوع به کمان بلند شود.
- کمان چاچی ؛ کمانی که در چاچ ساخته می شده است . کمان منسوب به شهر چاچ از شهرهای ماوراءالنهر :
پیاده ز بهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند.
درآمد ز هر جانبی صدهزار
کمان دمشقی و چاچی هزار.
و رجوع به چاچی کمان شود.
- کمان چرخ ؛از آلات قلعه گیری . (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ .
ز بانگ کمانهای چرخ و زدود
شده روی خورشید تابان کبود.
- || در بیت زیر ظاهراً کنایه از آسمان و سپهر است :
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر.
و رجوع به ترکیب کمان آسمان شود.
- || قوس قزح . (آنندراج ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمان چرخ را بینم به این ناراستی
از دلم گویا کسی تیر خدنگی می کشد.
- کمان چیزی را به زه کردن ؛ آن چیز را سخت بکار بردن . (فرهنگ فارسی معین ) : بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بد گفتن به جایگاه نیفتد. (تاریخ بیهقی ،از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کمان را زه کردن شود.
- کمان حکمت ؛ نوعی از منجنیق که بدان تیراندازی کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ).
- کمان حلقه ؛ کمانی که هنوز آن را زه نکرده باشند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
به کیش هوشمندان خودنمایی نیست دستورم
کسی آگه نباشد چون کمان حلقه از زورم .
در کهن سالی نمی گردد ملایم آسمان
این کمان حلقه هیهات است زورش کم شود.
- کمان خوردن ؛ مقابل کمان بر سر کسی زدن . (آنندراج ) :
وه چه طبع است که داده ست خدا دست ترا
هر که یک تیر ترا خورد کمان راهم خورد.
و رجوع به ترکیب کمان بر سر کسی زدن شود.
- کمان در کار شکستن ؛ کنایه از جد و جهد و کوشش در راه مطلوب است . (گنجینه ٔ گنجوی ) :
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی .
- کمان را به زه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن . مقابل زه از کمان گشودن . سابقاً معمول بوده که پس ازتیراندازی زه را می گشودند تا کمان قابلیت ارتجاع خود را از دست ندهد و چون احتیاج به تیراندازی داشتند،زه را در کمان می کردند. (فرهنگ فارسی معین ) :
کار دهقانی من گر ز تو چون تیر نشد
نتوان کرد کمان گله برخیره به زه .
از چشم غزالان حرم خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کردکمان را.
- کمان را چاشنی کردن ؛ معلوم کردن زور کمان و آن چنان باشد که اندک بکشند و باز رها کنند. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان را چله کردن ؛ آماده کردن کمان برای تیراندازی . (فرهنگ فارسی معین ) :
این کمان را از زبردستان که خواهد چله کرد
باده ای پرزور چون نگشود ز ابرو چین ترا.
- کمان را چون ابر بهاران کردن ؛ تیرهای پیاپی رها کردن از کمان چون باران از ابر بهاران :
که بر دژ یکی تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.
- کمان رازه کردن ؛ زه کمان را به جای خود بستن . مقابل زه از کمان گشادن :
چند امانم می دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان .
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می توان دوخت .
و رجوع به ترکیب کمان را به زه کردن شود.
- کمان راه آهن ؛ راه خم دار و پیچاپیچ . (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کمان راه آهنی ؛ راه خم دار و مقوس که در بعضی مواقع در راه آهن واقع شود (از سفرنامه ٔ شاه ایران بنقل از آنندراج ). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمان رستم ؛ بمعنی کمان بهمن است که قوس قزح باشد. (برهان ). قوس قزح . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). آژفنداک و قوس قزح . (ناظم الاطباء) رخش . آزفنداک . آفنداک . کمردون . توسه . انطلیسون . تیراژه . کمر رستم . طوق بهار. سریر. سدکیس . قالیچه ٔ فاطمه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کمان سام . کمان شیطان . کمان رنگین . قوس قزح . (فرهنگ رشیدی ) : از باد و باران وتذرگ و تندر و هده و درخش و صاعقه و کمان رستم ... (التفهیم ص 165، از فرهنگ فارسی معین ):
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببّرد زه بر کمان رستم .
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
درِ چاره را گرفته به مصاف هفت خوانی .
چو بهمن مار ابر انگیخت شبرنگ
کمان رستمش داد از پی چنگ .
- کمان زنبوری ؛ تفنگ را گویند و به عربی بندق و به ترکی ملتق خوانند. (برهان ). کنایه از تفنگ که به تازی بندوق و به ترکی بلتق خوانند. (آنندراج ). تفنگ و بندق . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان ساده ؛ آفتاب و مهتاب و خورشید. (ناظم الاطباء).
- کمان سام ؛ به معنی کمان رستم است که قوس قزح باشد (برهان ) (آنندراج ). قوس قزح بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 353). کمان رستم . (جهانگیری ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم .
مایه ٔ فضلش بدست آورد تیر چرخ را
رایت رایش به پشت آرد کمان سام را.
- کمان شدن پشت ؛ خمیده شدن پشت چون کمان :
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شست تمام شد کمان شد پشتم .
- کمان شدن خدنگ ؛ قامتی راست چون خدنگ مانند کمان خمیده شدن :
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم .
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
- کمان شیطان ؛ قوس متعلق به ابلیس . (فرهنگ فارسی معین ) :
خدنگ غمزه بجز قصد اهل دین نکند
حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است .
- || به معنی کمان سام است که قوس قزح باشد. (برهان ). قوس قزح . (آنندراج ) (غیاث ). کنایه از قوس قزح . (فرهنگ فارسی معین ) :
رنگین تو کنی کمان شیطان
چون طاق مقرنس سلیمان .
- || آسمان . سپهر (فرهنگ فارسی معین ) :
خطر ز حادثه پیش است گوشه گیران را
که این سپهر مقرنس کمان شیطان است .
- کمان صدمن و کمان صدمنی ؛ کمان بسیار زور، چون زور کمان رابه چیزهای ثقیل می سنجند و آن چیز موزون بود لهذا کمان صدمنی شهرت داردو این از عالم تانک هندوستان است به تای هندی و نون غنه . (آنندراج ). کمان بسیار قوی و سخت که با زور بسیار آن را توان کشید. (فرهنگ فارسی معین ) :
چون کمان صد منی در دست تو گردد بلند
چون خدنگ دیده دوز از شست تو گردد روان .
- کمان فولاد ؛ کمان که پهلوانان کشند و چله ٔ آن از زنجیر می باشد. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کمان کسی را خم دادن ؛ هم آورد او شدن . از عهده ٔ او برآمدن . کمان کسی را کشیدن :
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم .
و رجوع به ترکیب «کمان کسی را کشیدن » در ذیل ماده ٔ کمان کشیدن شود.
- کمان کیانی ؛ کمان منسوب به کیان :
درآندم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید.
کمان کیانی به زه راست کرد.
- کمان نرم کردن ؛ آتشکاری کردن آن . نرم کردن کمان به آتش برای چاق کردن آن . (از بهار عجم ) (از آنندراج ).
- امثال :
از کمان شکسته دو تن ترسند ؛ چه دشمن از دور صورت کمانی بیند و هراسد و کماندار نیز چون از شکستگی کمان خویش آگاه است بددل و هراسناک باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 142). رجوع به کمان ، معنی اول (شاهدی از ویس و رامین ) شود.
کمان رستم را شکسته است ، نظیر: سر اشپختر را آورده . سر آورده . بیژن را از چاه برآورده . (امثال و حکم ، ج 3 ص 1223). یعنی کاری بزرگ انجام داده . کاری سخت و سنگین و مهم انجام داده و معمولاً از این مثل به شوخی و استهزاء معنی عکس آن را اراده کنند یعنی کاری مهم انجام نداده .
مثل کمان ؛ ابروانی مقوس ،پشتی خمیده . (امثال و حکم ج 3 ص 1483)
|| برج نهم باشد از جمله ٔ دوازده برج فلکی . (برهان ) (از ناظم الاطباء). برج نهم . قوس . (فرهنگ فارسی معین ). صورت قوس . کمان فلک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به سلم اندرون جست ز اختر نشان
نبودش مگر مشتری با کمان .
مشتری را ماهئی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته .
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده .
- برج کمان ؛ برج قوس . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر.
- کمان فلک ؛ کنایه از برج قوس است که برج نهم از فلک البروج باشد. (برهان ) (آنندراج ). برج نهم از دوازده برج فلکی . (ناظم الاطباء) :
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند.
- کمان گردون ؛ به معنی کمان فلک است که برج قوس باشد. (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ). برج نهم . (ناظم الاطباء).
- || قوس قزح را نیز کمان گردون می گویند. (برهان ). قوس قزح . (فرهنگ رشیدی ). آژفنداک . (ناظم الاطباء).
|| آلتی که بدان پنبه زنند یعنی دانه و آخال را از پنبه جدا کنند و یا پنبه ٔ سخت شده را بدان نرم کنند. فلخم . فلخمه . محلاج . محبض . منبض . کمان حلاج . کمان نداف . مندف . مندفة. منداف . کربال . درونه . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
و آن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه .
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وز افق کمان .
کار هر بافنده و حلاج نیست
از کمان سست سخت انداختن .
- کمان حلاج یا کمان حلاجی ؛ کمان نداف .
|| (اصطلاح موسیقی ) قسمی ساز از جنس رباب که به شکل کمان است . کمانچه . (فرهنگ فارسی معین ). || کمان کوچک که مضراب ساز است . کمانه . آرشه . (فرهنگ فارسی معین ). آنچه بعضی از ذوات الاوتار را بدان نوازند به کشیدن آن براوتار، چون ویلن . مقابل زخمه . (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمانچه شود. || آلت خراطان که بدان مته را در چوب گردانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح خطاطی ) شکل کمان که از خط طغرا بالای فرمانهای شاهی پیدا می شد. کمانچه ٔطغرا. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کمانچه شود.