کم
لغتنامه دهخدا
کم . [ ک َ ] (ص ، ق ) اندک باشد که در مقابل بسیار است . (برهان ) (آنندراج ). اندک و قلیل . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). قلیل . نذر. یسیر. اندک . نزیر. نزر. منزور. بخس . مقابل بسیار و کثیر و زیاد وبیش و افزون . با آمدن ، آوردن ، دادن ، زدن ، شدن ، کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پریچهره فرزند دارد یکی
کزو شوخ تر کم بود کودکی .
برآمد خروش از دل زیروبم
فراوان شده شادی اندوه کم .
بیامد بر شاه موبد چو گرد
به گنج آنچه کم بد درم یاد کرد.
از فضلهای صاحب سید سخاکم است
هر چند برترین همه ٔ فضلها سخاست .
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم .
ما آنچه کنیم با مال خویش کنیم اگر کم دهیم و اگر بیش . (قصص الانبیاء ص 94).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .
اندر بزرگواری او نیست هیچ کم
وندر بزرگواری مانند او کم است .
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکومرد آبی و نانی .
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
کم اندوه آن را که دنیا کم است
فراوان خزینه فراوان غم است
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .
کم نشین ز امثال خود ایمن که باشد در رقم
مثل حنجر خنجر اما بهر قطع حنجر است .
یک قطعه لعل خوش رنگ آبدار به وزن هیجده مثقال که از آن نوع به آن وزن کم اتفاق افتد بیاوردند. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین ).
- بیش و کم ؛ کم وبیش . رجوع به ماده ٔ کم و بیش شود.
- بی کم و زیاد ؛ بدون کاهش و افزایش .
- بی کم و کاست ؛ بی کمی و نقصان . بدون کاهش : ماه (قمر) بی کم و کاست ؛ ماه تمام . بدر. (فرهنگ فارسی معین ). بدر که هرگز روی درنقصان و کاهش و کوچکی ننهد.
- کم ِ... ؛ کمتر از. اقل از. (از فرهنگ فارسی معین ) :
چار شهر است خراسان را در چار جهت
که وسطشان به مسافت کم ِصد در صد نیست .
- || که نباشد، بود و نبود او مساوی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم .
نه کلیمی تو در این طور که گویی کم ِ تیه
نه عزیزی تو در این مصر که گویی کم ِ چاه .
- کم آب ؛ (چاه ، میوه ، آش ، آبگوشت ، ولایت ...) که آب اندک داشته باشد. مقابل پر آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حوض مجزع ؛ حوض کم آب . (منتهی الارب ). شَحِم ؛ انگور کم آب . (منتهی الارب ). و رجوع به ترکیب کم آبی شود.
- کم آبادانی ؛ جایی که بسیارآباد نباشد : حبل ، شهرکی است کم آبادانی وبیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم )
- کم آبی ؛کم آب بودن . اندک آبی . کم بودن آب در جایی یا چیزی ،چون در ولایتی یا چاهی یا میوه ای . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر گاه که در میانه ٔ ایشان کم آبی و تنگی پیدا می شد به وجود دانیال پیغمبر استسقا می کردند. (تاریخ قم ص 296). و به قم سبزه ... و انواع تره ها زراعت نکرده اند به سبب واسطه ٔ کم آبی . (تاریخ قم ص 48).
- کم آز ؛ آنکه سخت طمع نداشته باشد. کم طمع. آنکه بسیار آزمند نباشد. کم حرص :
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم .
و رجوع به ترکیب کم حرص شود.
- کم آزار ؛ بی اذیت و غیر ظالم و غیر ستمگار. (ناظم الاطباء). کسی که به دیگران آزار نرساند. بی اذیت . (فرهنگ فارسی معین ) :
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
کم آزار باشید وهم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان .
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کم آزار است .
از بداندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم .
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است .
بس کم آزاری نپندارم که تو
مهربر چون من کم آزاری نهی .
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش .
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد.
مبین کز ظلم جباری کم آزاری ستم بیند
ستمگر نیز روزی کشته ٔ تیغ ستم گردد.
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.
- کم آزاری ؛ نرمی و ملایمت و ملاطفت . (ناظم الاطباء). عدم اذیت . بی آزاری . (فرهنگ فارسی معین ) :
همواره دوستارکم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.
دوستی خدا را در کم آزاری شناس .
خواجه عبداﷲ انصاری (از امثال و حکم ج 2ص 838).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم .
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش باسخاست .
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سرگنج کم آزاری نشین .
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری کم عمر نیامد کرکس .
از بد اندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
از بهر آنکه در سیرت انبیاء علیهم السلام جز نکوکاری و کم آزاری صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). و علم به کردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاری است . (کلیله و دمنه ). و هرگاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تأملی کند هراینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزگاری شعار و دثار گرفت . (سندبادنامه ص 163).
خانه برِ ملک ، ستمکاری است
دولت باقی ز کم آزاری است .
اعتمادی زیادت از حد بر حلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 19).
گردر خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاری است .
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است .
و رجوع به ترکیب کم آزار شود.
- کم آزردن ؛ آزار نرساندن به دیگران . در پی آزار و اذیت مردم نبودن :
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازارو بهاست .
- کم آسای ؛ آنکه کم آساید. انسان و یا حیوانی که کم آساید. آنکه کمتر به آسایش بپردازد :
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی .
- کم آسیب ؛ که کم آسیب پذیرد. که اندک آفت پذیرد. کم آفت .
- کم آفت ؛ کم آسیب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آفتی ؛ کم آسیبی . کم آسیب بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمد ؛ کسر. کمبود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزش ؛ آنکه کم آمیزد. آنکه کمتر معاشرت کند. آنکه با دیگران کمتر نشیند و برخیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزشی ؛ حالت و چگونگی کم آمیزش . و رجوع به کم آمیزش شود.
- کم آواز ؛ آنکه بانگ سخنان وی زیر باشد و پست سخن گوید. (ناظم الاطباء).
- || کم سخن . کم حرف . اندک سخن . اندک گوی :
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل .
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت ، گریز.
- کم اثر ؛ آنکه یا آنچه کمتر تأثیر دارد. آنکه یا آنچه اثرش بر کسی یا چیزی کم باشد.
- کم اختلاطی ؛ کم صحبتی و کم معاشرتی . (ناظم الاطباء).
- کم ارج ؛ کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ارجی ؛ حالت و چگونگی کم ارج . رجوع به کم ارج شود.
- کم ارز ؛ کم ارزش . کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم قیمت :
شاعران کم ارز و کم قیمت
از حد بصره تا حد کفقاچ .
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم .
- کم ارزش . رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم ارزشی ؛ حالت و چگونگی کم ارزش .
- کم ارزی ؛ حالت و چگونگی کم ارز. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم از ؛ لااقل ، اقلاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم ازرویی که بنمایی من مهجور مسکین را.
ملک گفت ای شهریار روی زمین کم از نزلی نباشد که به لشکرگاه فرستم . شاه فرمود که البته رنج تو نخواهم . (اسکندرنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خر همه شب ذکر گویان کای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه .
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم از آن که ؛ لااقل . (فرهنگ فارسی معین ) : شیخ گفت این زر به استاد حمامی باید داد که چون شاگرد عروسی می کند کم از آن نباشد که نیز شیرینی سازد. (اسرارالتوحید ص 173، از فرهنگ فارسی معین ).
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اسبابی ؛ قصور و نقصان اسباب و ادوات . (ناظم الاطباء).
- || تنگدستی و مفلسی . (ناظم الاطباء).
- کم اشتها ؛ آنکه اشتهای وی به خوراک اندک باشد. کسی که میل به غذا ندارد مقابل بااشتها و پراشتها.(فرهنگ فارسی معین ).
- کم اشتهایی ؛ کمی ِ اشتها به خوردن غذا. (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم اشتها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اصل ؛ بدنژاد و کمینه . (آنندراج ). پست نژاد. (ناظم الاطباء).
- کم اطلاع ؛ آنکه راجع به مطلبی آگاهی کمی داشته باشد. آنکه درباره ٔ امور و مسائل مختلف کمتر بداند.
- کم اطلاعی ؛ حالت و چگونگی کم اطلاع . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتبار ؛ که بسیار معتبر نباشد. که سخن یا عمل او مورد اعتماد نباشد.
- کم اعتباری ؛ حالت و چگونگی کم اعتبار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتقاد ؛ دیرباور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عقیده ٔ او راجع به چیزی یا کسی استوار نباشد. سست اعتقاد :
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش .
مانندگی کردن ایشان با آل ساسان ... الاغایت ... بددینی ، کم اعتقادی نباشد. (کتاب النقض ص 447).
- کم اعتقادی ؛ حالت و چگونگی کم اعتقاد. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم التفات ؛ کسی که به دیگران توجهی نکند یا اندک توجه کند. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم التفاتی ؛ کم توجهی یا عدم توجه به دیگران . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم التفات .و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اندیش ؛ کم فکر. بی فکر. آنکه در کارها دقت و اندیشه نکند. آنکه در مراقبت از چیزی سستی و سهل انگاری کند :
شبانی کم اندیش و دشتی بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ .
- || بی توجه . بی اعتنا :
چو روزی نخواهدکم و بیش گشت
نشاید به همت کم اندیش گشت .
- کم بار ؛ قلیل الثمر. مقابل پربار (درخت ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آنکه حمل و بردنی کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در نقره و زر) که فلز خارجی آن کم باشد. که میزان خلوص و عیار آن بالا باشد.
- کم باری ؛ حالت و چگونگی کم بار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخت ؛ مدبر و بی دولت ، گویا که از طالع بد نقش کم می زند. (آنندراج ). بی طالع و بدبخت . (ناظم الاطباء). بدبخت . مدبر.بی دولت . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم بختی ؛ بدبختی . حالت و چگونگی کم بخت :
کم بختی هنرور، عیب هنر نباشد
گر رشته کوته افتد عیب گهر نباشد.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخردی ؛ کم عقلی . کم خردی . سفاهت :
نبودم به فرمان تو هوشمند
ز کم بخردی بر من آمد گزند.
- کم بده ؛ کم فروش . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- کم بر ؛ کم بار. (ناظم الاطباء). که بار کم آرد. مقابل پر بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به پربار و پر برشود.
- || کم ور. کم عرض . کم پهنا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || بی نصیب و بی بهره . (ناظم الاطباء).
- کم برگی ؛ کم آذوقگی . زاد و توشه کم داشتن :
گر کم برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .
- کم بضاعت ؛ فقیر و مفلس و کسی که مکنت اندکی داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- کم بضاعتی . فقر و مسکنت . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بغلی ؛ زبان فصحا نیست عوام می گویند که فلان کم بغل است یعنی مفلس و بی چیز است . (آنندراج ) :
گاه گاهی به برم می آید
معنی کم بغلی ها این است .
- کم بقا؛ کوتاه عمر. کوتاه زندگی . کم عمر. که دیر نپاید :
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
صبح آخر دیده ٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیده ٔ عمرم چنان شد کم بقا.
- کم بقایی ؛ حالت و چگونگی کم بقا. کم عمری . کوتاه عمری :
خصمش ز کم بقایی ماند به کرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بنیگی ؛ حالت و چگونگی کم بنیه . ضعف مزاج . کم قوتی . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بنیه ؛ (آدمی ) ضعیف مزاج . ضعیف المزاج . ضعیف . کم قوت . سست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بو ؛ (گل و جز آن ) که بوی تند وتیز و شدید نداشته باشد. که بوی ملایم و معتدل داشته باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بودگی ؛ در شمار نیاوردن خود را چنانکه گویند فلان چه آدم کم است یعنی ضعیف العقل است . (آنندراج ). کمی و نقصان دانش . حماقت . (ناظم الاطباء). کم مغزی . سست فکری . (حاشیه ٔ شرفنامه چ وحید ص 290) :
دگرباره گفت این چه کم بودگی ست
شفاعت در این پرده بیهودگی ست .
ندانم در این راه کم بودگی
هلاکم دواند به آسودگی .
- || به معنی دست و پا گم کردن و سر رشته ٔ کارها از دست دادن نوشته اند و اغلب که بدین معنی گم بودگی است به ضم کاف فارسی [ گ ُ ] . (از آنندراج ). سرگردانی و آشفتگی و درماندگی . (ناظم الاطباء).
- کم بوده ؛ دون . وضیع. مقابل شریف : کسی نیست بدبخت و کم بوده تر
ز درویش نادان دل خیره سر.
مشو یاربدبخت و کم بوده چیز
که از شومیش بهره یابی تو نیز.
قیمت نژاد خویش بشناس و از جمله ٔ کم بودگان مباش . (قابوسنامه ).
- کم بو و کم خاصیت ؛ در تداول عامه ، کسی یا چیزی که چندان سودمند نباشد و بدرد نخورد. که از آن فایده ای عاید نشود.
- کم بوی ؛ مقابل پربوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم بو. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بها ؛ کم قیمت . (آنندراج ). پست قیمت . کم ارزش . (ناظم الاطباء). کم قیمت . کم ارزش . (فرهنگ فارسی معین ). کم ارزش . کم ارج . رخیص . ارزان . مقابل پربها و بیش بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به دینار اسبی خرید ارجمند
یکی کم بها زین و گرز و کمند.
زرّ مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزوّر است زریر.
مریم طبعم نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم .
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
وان هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم .
عین القضات همدانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم بها ارزد.
- || بی قدر و حقیر و فرومایه . (ناظم الاطباء):
ز بهرام نه مغز باد و نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست .
ز بنفشه تاب دارم که ززلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
- کم بهایی ؛ پست قیمتی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || حقارت و بی قدری وفرومایگی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بهر ؛ کم بهره . و رجوع به ترکیب کم بهره شود.
- کم بهرگی ؛ حالت و چگونگی کم بهره . اندک بودن سود و نفع و ربح . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بهره ؛ آنچه سود آن اندک باشد. آنچه نفع و ربح آن بسیار نباشد. اندک سود. اندک نفع. اندک فایده . قلیل الفایده .
- کم بیش ؛ کم و بیش . کمابیش . کم و زیاد. (فرهنگ فارسی معین ). کم و زیاد. (ناظم الاطباء) :
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان باغش وبار است .
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زرّ عیار است .
و رجوع به کم و بیش شود.
- || چگونگی . (ناظم الاطباء). کیفیت . وضع و حال از نیک بختی و نگون بختی ، غم و شادی ، تنزل و ترقی ، شکست و پیروزی و مانند اینها :
کنون شاه ایران به تن خویش تست
همان شاد و غمگین به کم بیش تست .
کلید در گنجها پیش تست
دلم شاد و غمگین به کم بیش تست .
تو دانی کنون هر دو ره پیش تست
سپه را دو دیده به کم بیش تست .
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست .
و رجوع به کم و بیش شود.
- || کاهش و افزایش . نقصان و زیادت . کمی و بیشی . اختلاف درجه و مرتبه :
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
- || تقریباً. درحدود. قریب . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز اوّل رفت خواهم چندگاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی .
به یک ماه کم بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز.
و رجوع به کمابیش و کم و بیش شود.
- کم بیشی ؛ کاهش و افزایش . نقصان و زیادت :
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بین ؛ کم سو (چشم آدمی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه قوه ٔ بینایی او ضعیف است . آنکه چشمان او خوب نتواند دید :
رهی که دیو در او گم شدی به گاه زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر.
نه شگفت است که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر.
- || کوتاه بین . اندک بین . خرده نگرش . خردک نگرش . اندک نگرش . چُس خُور. سخت ممسک . لئیم . مقابل بلندنظر و بلندهمت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بین و لَلَه وین ؛ «وین » همان «بین » است و لله نمی دانم چیست . سخت کوتاه نظر. آنکه نعمتی اندک را که به دیگری دهد یا دیگری دارد عظیم بزرگ شمرد. اندک نگرش . آنکه حسابهای ناچیز و خرد را نگاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بینی ؛ عَمَش . ضعف بصر. ضعف باصره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم بین . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || تنگ چشمی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به معنی دوم ترکیب کم بین شود.
- کم پا ؛ فانی و ناپایدار و بی قرار. (ناظم الاطباء).
- کم پایه ؛ سفیه دون مرتبه . (آنندراج ). پست و فرومایه و پست مرتبه . (ناظم الاطباء). کسی که رتبه و مقام او پست باشد. دون مرتبه . (فرهنگ فارسی معین ) :
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
اذلال الناس ؛ مردم کم پایه . (منتهی الارب ).
- کم پایی ؛ بی قراری و ناپایداری . (ناظم الاطباء).
- || غفلت و کاهلی . (ناظم الاطباء).
- کم پر ؛ آنچه دارای پر اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین )؛ مرغ کم پر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || گلی که دارای پنج پر بیشتر نباشد. ضد پُرپرو یا صد پر. (ناظم الاطباء). گلهایی که دارای گل برگهای کمی هستند و در مقابل نژادهایی از همانگونه ٔ گیاه خود قرار دارند که گلهایشان بر اثر تربیت دارای گلبرگهای بسیار شده اند. مقابل پُرپر. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم پشت ؛ آنچه که با فاصله از افراد نوع خود روییده باشد. مقابل پرپشت ؛ موی کم پشت . (فرهنگ فارسی معین ) (موی ، سبزه ، کشت ) که دور از هم روییده باشد. که اندک روییده باشد. مقابل پرپشت : کم پشت کشتن غلات بهتر از پرپشت کاشتن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || که اندک فروریزد و زود قطع شود؛ باران کم پشت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در اصطلاح نقاشی ) کم مایه . مقابل پرپشت . (فرهنگ فارسی معین ).
- || (در اصطلاح نقاشی ) قلم مویی که نوک آن بلند باشد. قلم نیزه ای . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کم مایه شود.
- کم پول ؛ آنکه پول کم داشته باشد. اندک پول .
- کم پولی ؛ حالت و چگونگی کم پول . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پهنا ؛ کم وَر. کم عرض . مقابل پرپهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پهنایی ؛ کم وَری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم عرضی . حالت و چگونگی کم پهنا. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پی ؛ کم کشش . که به یکدیگر نچسبد. مقابل پرپی ؛ گوشت کم پی کوفته اش وا می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پیما ؛ مُطَفِّف . کم فروش در پیمودنیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خر خم شوی و دول کم پیما
می نابش ترش چو سرکه ٔ ناب .
و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم پیمای ؛ کم پیما. رجوع به ترکیبهای کم پیما و کم پیمودن شود.
- کم پیمایی ؛ حالت و چگونگی کم پیما. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم پیمود ؛ کم پیمای . کم فروش . (فرهنگ نوادر لغات شمس چ فروزانفر) :
بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را.
و رجوع به ترکیب کم پیمای شود.
- کم پیمودن ؛ پر کردن پیمانه را کمتر از حد معین : تطفیف ؛ کم پیمودن . (ترجمان القرآن ). کم پیمودن کیل . (تاج المصادر بیهقی ). کم پیمودن پیمانه را و آن تا لب پیمانه باشد نه با طفافه . (منتهی الارب ).
- کم تاب (ریسمان ، نخ ، ابریشم ، رسن ) ؛ که پیچ آن کم است .که تاب بسیار ندارد. مقابل پُرتاب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم دوام و سست و زودگسل .
- || کم توان . کم تحمل . آنکه قدرت توانایی او در برابر شداید اندک باشد. آنکه در مقابل سختیها و مصائب ایستادگی کمتر تواندکرد. آنکه تحمل ناملایمات نتواند کرد.
- کم تابی ؛ حالت و چگونگی کم تاب .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم تابی کردن ؛ در برابر شداید و ناملایمات ، ناشکیبایی و ناتوانی نمودن . اندک بودن تحمل و مقاومت درمقابل سختیها. در برابر مصائب صبر و ایستادگی نتوانستن .
- کم تجربت ؛ کم تجربه . رجوع به ترکیب کم تجربه شود.
- کم تجربگی ؛ حالت و چگونگی کم تجربه . ناآزمودگی . ناپختگی . فقدان تجربه . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم تجربه ؛ کسی که فاقد تجربه ٔ کافی باشد. ناآزموده . ناپخته . مقابل مجرب . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم تحمل ؛ کم تاب . رجوع به ترکیب کم تاب (معنی دوم ) شود.
- کم توان ؛ کم قوه . کم نیرو.کم طاقت . کم تاب .
- کم توجهی ؛ عدم توجه و تغافل و بی اعتنایی . (ناظم الاطباء).
- کم توشه ؛ اندک زاد و برگ . بی چیز. فقیر :
چو کم توشه با او به رفتن یکی ست
همیدون بر او داغ و درد اندکی ست .
- کم ثروت ؛ آنکه دارای مال اندک است . مقابل پرثروت . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم ثروتی ؛ دارای مالی اندک بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم جان ؛ که زود از هم گسلد؛ ریسمان کم جان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم تاب . و رجوع به ترکیب کم تاب شود.
- کم جثگی ؛ حالت و چگونگی کم جثه . کم جثه بودن . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم جثه ؛ کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). که تنی کوچک دارد. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا): حَبتَل ، حُباتِل ؛ مرد کم گوشت و کم جثه و غیرتناور. (منتهی الارب ).
- کم جرأت ؛ بزدل . (آنندراج ). جبان و ترسو و کم دل . (ناظم الاطباء). آنکه جرأتی ندارد. بزدل . (فرهنگ فارسی معین ). کم زهره . کم دل . مقابل پرجرأت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم جرأتی ؛ بزدلی . بی جرأتی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم جرأت . کم جرأت بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جمعیت ؛ جایی که دارای سکنه ٔ اندک باشد. مقابل پرجمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کم مردم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شهر کم جمعیت .
- کم جمعیتی ؛ کم بودن سکنه ٔ محلی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم جمعیت . کم جمعیت بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جواب ؛ آنکه کمتر جواب می دهد و یا هیچ نمی گوید. (ناظم الاطباء). کسی که کمتر پاسخ دیگران را دهد. (فرهنگ فارسی معین ) :
کوک گردیده ست با هم خوش نی و طنبور ما
کم جواب است او و من هم کم سؤال افتاده ام .
- کم جوش ؛ در صفت برنج ، مقابل پرجوش . برنجی که چون جوشانند زود وا رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || به مجاز؛ آنکه رغبتی به معاشرت با دیگران نداشته باشد.کناره گیر از جمع. کم معاشرت . گوشه گیر.
- کم چارگی ؛ قلت تدبیر. (فرهنگ فارسی معین ) : دلیل کند برآشفتگی و سبکی و لهو و دوستی و کم چارگی و مختلف کاری . (التفهیم ص 353 از فرهنگ فارسی معین ).
- کم چاره ؛ کسی که تدبیرش اندک باشد. کم تدبیر. (فرهنگ فارسی معین ).
- || امری که به سختی چاره پذیر باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم چربی ؛ غذا یا گوشتی که چربی آن اندک باشد.
- کم چیز ؛ فقیر. نادار. اندک سرمایه . کم بضاعت : با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن . (قابوسنامه ).
- کم ِ چیزی بودن ؛ فرض عدم آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن کاه و شعیر.
- کم ِ چیزی گرفتن ؛ ناشده و نابود انگاشتن بدان که لفظ کم در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). یا کم ِ کسی گرفتن ، آن را به شمار نیاوردن . پنداشتن که او نیست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو دیوان بدی راه و آیین گرفت
ز یزدان برید و کم دین گرفت .
زین پس نگذارمش به گرد غم تو
یا من کم او گیرم و یا او کم تو.
هرگه که تو تازه روی باشی
گیتی کم نو بهار گیرد.
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چون اویی .
نه دل کم عشق یار می گیرد
نه با دگری قرار می گیرد.
هندوآسا همه هنگام شکر خنده ٔ صبح
با لب یار کم طوطی و شکّر گیرند.
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر.
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
از بن دندان سر دندان گرفت
داد به شکرانه کم آن گرفت .
شما بساط نشاط گسترده اید و به عیش و طرب کم غم جهان گرفته . (جهانگشای جوینی ). در انتها ز فرصتی متشمر گشت و کم تخت خوارزم و آن کاخ گرفت . (جهانگشای جوینی ). بهین درویشان آنکه کم توانگران گیرد. (گلستان ).
سعدیا گر نتوانی که کم خودگیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست .
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تست سعدی کم خویش گیر رستی .
گرچه کم ما گرفته ای توز شوخی
عشق تو افزون شده ست و مهر زیادت .
و رجوع به کم گرفتن شود.
- کم حاصل ؛ کم ثمر. کم بار. کم میوه . کم محصول .
- کم حاصلی ؛ حالت و چگونگی کم حاصل . کم حاصل بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حافظگی ؛ حالت و چگونگی کم حافظه . کم حافظه بودن . ضعف قوه ٔ حافظه . زود فراموشی . فراموشکاری .
- کم حافظه ؛ آنکه قوه ٔ حافظه ٔ او ضعیف است . آنکه مطلبی را زود فراموش کند یا دیر به حافظه سپارد. فراموشکار.
- کم حال ؛ آنکه در کارها کاهل است : فلان آدم کم حالی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم حالی ؛ حالت و چگونگی کم حال . کم حال بودن . کاهلی و گرانی در کارها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حجم ؛ آنچه گنجایش آن اندک است . ظرفی که حجم آن اندک باشد و مظروف کمتر در آن جای گیرد.
- کم حجمی ؛ حالت و چگونگی کم حجم . کم حجم بودن . تنگی و کوچکی حجم چیزی . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرص ؛ کسی که طمع اندک داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ). کم آز. کم طمع :
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.
و رجوع به ترکیب کم آز شود.
- کم حرصی ؛ اندک طمعی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم حرص . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرف ؛ آنکه کمتر سخن می گوید و آنکه خاموش است . (ناظم الاطباء). کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند. (فرهنگ فارسی معین ). کم گوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سخن .
- کم حرفی ؛ کم سخن گفتن . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم حرف . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرکت ؛ سست و کاهل و غافل . (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی ؛ بی احترامی . (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی نمودن ؛ اندک احترام و تکریم کردن و توقیر نکردن و گستاخی و بی ادبی کردن . (ناظم الاطباء).
- کم حواس ؛ در تداول عامه ،فراموشکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حافظه .
- کم حواسی ؛ در تداول عامه ، نسیان . فراموشکاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حوصلگی ؛ کم حوصله بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زودخشمی . تنگدلی .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم حوصله ؛ بی صبر. (ناظم الاطباء). کم صبر. ناشکیبا. مقابل پرحوصله . (فرهنگ فارسی معین ). کم ظرفیت . ناشکیبا. که تحمل تطویل عمل یا گفتار ندارد؛ فلان مرد کم حوصله ای است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سایه ٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه ٔ میمون همایی بکنیم .
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن .
- || دون همت . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کم حیا ؛ کم شرم . اندک شرم . جلوط؛ زن کم حیا.(منتهی الارب ).
- کم حیاتی ؛ کوتاه عمری . کوتاه زندگانی بودن :
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی درجهان تنگ است میدان صبح را.
- کم حیایی ؛ حالت و چگونگی کم حیا. و رجوع به ترکیب کم حیا شود.
- کم خرج ؛ کسی که هزینه اش کم باشد. (فرهنگ فارسی معین ). بخیل و ممسک و صرفه جو. (ناظم الاطباء).
- || تنگدست . (ناظم الاطباء).
- کم خرج بالانشین ؛ مثل است . (از آنندراج ). هر چیز خوب و اعلایی که به قیمت کم و ارزان خریده شده باشد. (ناظم الاطباء).
- کم خرجی ؛ امساک و تنگدستی و بخل . (ناظم الاطباء). کم خرج بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کم خرج شود.
- کم خرد ؛ بی عقل و احمق . (آنندراج ). بی عقل . نادان . (ناظم الاطباء). کم عقل . نادان . ابله . (فرهنگ فارسی معین ). تافه العقل . ناقص العقل . معتوه . مستضعف . مقابل پرخرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت گیو ای سگ کم خرد
تو گفتی که این آب مردم برد.
دگرباره پرسید از آن پیشکار
که چون راند آن کم خرد روزگار.
چنین گفت گرسیوز کم خرد
ز تو این سخنها کی اندرخورد.
نمی ترسی ای کودک کم خرد
که روزی پلنگیت ْ از هم درد.
میراث گیر کم خرد آید به جستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.
- کم خردی ؛ نادانی و بی دانشی و بی عقلی . (ناظم الاطباء). کم عقلی . نادانی . ابلهی . (فرهنگ فارسی معین ) :
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خطر ؛ کم اهمیت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی ارزش . بی ارج :
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم خطر است .
- || آنچه بیم و خوف در آن اندک باشد. آنچه بیم آسیب و گزند در آن کمتر باشد: جاده ٔ کم خطر.
- کم خطری ؛ حالت و چگونگی کم خطر. کم خطر بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خواب ؛ آنکه خواب وی اندک باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خوابد. سُهُد. مقابل پرخواب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || جامه ای (مخمل و غیره ) که خمل کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خوابی ؛ بی خوابی و سهر. (ناظم الاطباء). قلت نوم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم خواب . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خوار ؛ آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خورد. کم خور. کم خوراک . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل پرخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جمازه ٔراهرو، کوه کوهان ، کم خوار، بسیاررو. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین ). ضائن ؛ مرد نیکوتن کم خوار. (منتهی الارب ).
- کم خوارگی ؛ قوت اندک خوردن . (ناظم الاطباء). کم خواری . اندک خوردن :
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد.
خومبر از خورد به یکبارگی
خورده نگه دار به کم خوارگی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || پرهیزگاری و ریاضت . (ناظم الاطباء).
- کم خواری ؛ کم خوردن ، کم خوراکی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم خوار. کم خوارگی . و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم خواسته ؛ فقیر. بی چیز : ایلاق ناحیتی است بزرگ ... و مردم بسیار و مردمانی کم خواسته . (حدود العالم ). مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته . (حدود العالم ). و این ناحیتی است آبادان و بسیارمردم و کم خواسته .
- کم خور ؛ آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). اندک خوار. کم غذا. مقابل پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || پرهیزگار. (ناظم الاطباء).
- کم خوراک ؛ اندک خورنده . (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل پرخوراک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خور. و رجوع به ترکیبهای کم خوار و کم خور شود.
- کم خوراکی ؛ اندک خوراکی . (ناظم الاطباء). کم خواری . (فرهنگ فارسی معین ). کم خوراک بودن . و رجوع به ترکیبهای کم خوراک و کم خواری شود.
- کم خورد ؛ کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || ممسک . (فرهنگ فارسی معین ) : ... و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مؤمن را سر آنجا دهند، همه در رضاء او صرف کند. و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی ، چاهی بکند و در آنجا کند. (تذکرة الاولیاء از فرهنگ فارسی معین ).
- کم خوردن ؛ اندک خوردن . کم خوراک بودن . کم خوار بودن :
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش .
مشو پرخواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر در بند چون مور.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
به کم خوردن چو عادت شدکسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن .
- کم خورشی ؛ کم خواری . کم خوراکی . کم غذایی : نبینی که از چندین هزار تن که در شهری باشد هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی وناتوانی و دل آوری و بددلی و کم خورشی و بسیارخورشی ... هیچ به هم نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- کم خوری ؛ کم خواری . (فرهنگ فارسی معین ). اندک خوری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خورشی . کم خوراکی :
کم خوری ، ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری ، تخم و خواب و آلت تیز.
و رجوع به کم خواری و کم خورشی شود.
- || ریاضت و پرهیزگاری . (ناظم الاطباء).
- کم خون ؛ آنکه دارای خون اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین ). اظمی [ اَ ما ] . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که خون در بدنش کم باشد. کسی که مبتلا به کم خونی باشد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم خونی ؛ کمی خون در بدن . قلت دم . در اصطلاح پزشکی ، حالت مرضی
پریچهره فرزند دارد یکی
کزو شوخ تر کم بود کودکی .
برآمد خروش از دل زیروبم
فراوان شده شادی اندوه کم .
بیامد بر شاه موبد چو گرد
به گنج آنچه کم بد درم یاد کرد.
از فضلهای صاحب سید سخاکم است
هر چند برترین همه ٔ فضلها سخاست .
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم .
ما آنچه کنیم با مال خویش کنیم اگر کم دهیم و اگر بیش . (قصص الانبیاء ص 94).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه .
اندر بزرگواری او نیست هیچ کم
وندر بزرگواری مانند او کم است .
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکومرد آبی و نانی .
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
کم اندوه آن را که دنیا کم است
فراوان خزینه فراوان غم است
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت .
کم نشین ز امثال خود ایمن که باشد در رقم
مثل حنجر خنجر اما بهر قطع حنجر است .
یک قطعه لعل خوش رنگ آبدار به وزن هیجده مثقال که از آن نوع به آن وزن کم اتفاق افتد بیاوردند. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین ).
- بیش و کم ؛ کم وبیش . رجوع به ماده ٔ کم و بیش شود.
- بی کم و زیاد ؛ بدون کاهش و افزایش .
- بی کم و کاست ؛ بی کمی و نقصان . بدون کاهش : ماه (قمر) بی کم و کاست ؛ ماه تمام . بدر. (فرهنگ فارسی معین ). بدر که هرگز روی درنقصان و کاهش و کوچکی ننهد.
- کم ِ... ؛ کمتر از. اقل از. (از فرهنگ فارسی معین ) :
چار شهر است خراسان را در چار جهت
که وسطشان به مسافت کم ِصد در صد نیست .
- || که نباشد، بود و نبود او مساوی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم .
نه کلیمی تو در این طور که گویی کم ِ تیه
نه عزیزی تو در این مصر که گویی کم ِ چاه .
- کم آب ؛ (چاه ، میوه ، آش ، آبگوشت ، ولایت ...) که آب اندک داشته باشد. مقابل پر آب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حوض مجزع ؛ حوض کم آب . (منتهی الارب ). شَحِم ؛ انگور کم آب . (منتهی الارب ). و رجوع به ترکیب کم آبی شود.
- کم آبادانی ؛ جایی که بسیارآباد نباشد : حبل ، شهرکی است کم آبادانی وبیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم )
- کم آبی ؛کم آب بودن . اندک آبی . کم بودن آب در جایی یا چیزی ،چون در ولایتی یا چاهی یا میوه ای . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر گاه که در میانه ٔ ایشان کم آبی و تنگی پیدا می شد به وجود دانیال پیغمبر استسقا می کردند. (تاریخ قم ص 296). و به قم سبزه ... و انواع تره ها زراعت نکرده اند به سبب واسطه ٔ کم آبی . (تاریخ قم ص 48).
- کم آز ؛ آنکه سخت طمع نداشته باشد. کم طمع. آنکه بسیار آزمند نباشد. کم حرص :
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم .
و رجوع به ترکیب کم حرص شود.
- کم آزار ؛ بی اذیت و غیر ظالم و غیر ستمگار. (ناظم الاطباء). کسی که به دیگران آزار نرساند. بی اذیت . (فرهنگ فارسی معین ) :
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
کم آزار باشید وهم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان .
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کم آزار است .
از بداندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم .
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است .
بس کم آزاری نپندارم که تو
مهربر چون من کم آزاری نهی .
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش .
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد.
مبین کز ظلم جباری کم آزاری ستم بیند
ستمگر نیز روزی کشته ٔ تیغ ستم گردد.
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.
- کم آزاری ؛ نرمی و ملایمت و ملاطفت . (ناظم الاطباء). عدم اذیت . بی آزاری . (فرهنگ فارسی معین ) :
همواره دوستارکم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.
دوستی خدا را در کم آزاری شناس .
خواجه عبداﷲ انصاری (از امثال و حکم ج 2ص 838).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم .
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش باسخاست .
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سرگنج کم آزاری نشین .
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری کم عمر نیامد کرکس .
از بد اندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
از بهر آنکه در سیرت انبیاء علیهم السلام جز نکوکاری و کم آزاری صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). و علم به کردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاری است . (کلیله و دمنه ). و هرگاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تأملی کند هراینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزگاری شعار و دثار گرفت . (سندبادنامه ص 163).
خانه برِ ملک ، ستمکاری است
دولت باقی ز کم آزاری است .
اعتمادی زیادت از حد بر حلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 19).
گردر خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاری است .
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است .
و رجوع به ترکیب کم آزار شود.
- کم آزردن ؛ آزار نرساندن به دیگران . در پی آزار و اذیت مردم نبودن :
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازارو بهاست .
- کم آسای ؛ آنکه کم آساید. انسان و یا حیوانی که کم آساید. آنکه کمتر به آسایش بپردازد :
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی .
- کم آسیب ؛ که کم آسیب پذیرد. که اندک آفت پذیرد. کم آفت .
- کم آفت ؛ کم آسیب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آفتی ؛ کم آسیبی . کم آسیب بودن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمد ؛ کسر. کمبود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزش ؛ آنکه کم آمیزد. آنکه کمتر معاشرت کند. آنکه با دیگران کمتر نشیند و برخیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزشی ؛ حالت و چگونگی کم آمیزش . و رجوع به کم آمیزش شود.
- کم آواز ؛ آنکه بانگ سخنان وی زیر باشد و پست سخن گوید. (ناظم الاطباء).
- || کم سخن . کم حرف . اندک سخن . اندک گوی :
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل .
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت ، گریز.
- کم اثر ؛ آنکه یا آنچه کمتر تأثیر دارد. آنکه یا آنچه اثرش بر کسی یا چیزی کم باشد.
- کم اختلاطی ؛ کم صحبتی و کم معاشرتی . (ناظم الاطباء).
- کم ارج ؛ کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ارجی ؛ حالت و چگونگی کم ارج . رجوع به کم ارج شود.
- کم ارز ؛ کم ارزش . کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم قیمت :
شاعران کم ارز و کم قیمت
از حد بصره تا حد کفقاچ .
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم .
- کم ارزش . رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم ارزشی ؛ حالت و چگونگی کم ارزش .
- کم ارزی ؛ حالت و چگونگی کم ارز. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم از ؛ لااقل ، اقلاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم ازرویی که بنمایی من مهجور مسکین را.
ملک گفت ای شهریار روی زمین کم از نزلی نباشد که به لشکرگاه فرستم . شاه فرمود که البته رنج تو نخواهم . (اسکندرنامه ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خر همه شب ذکر گویان کای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه .
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی .
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم از آن که ؛ لااقل . (فرهنگ فارسی معین ) : شیخ گفت این زر به استاد حمامی باید داد که چون شاگرد عروسی می کند کم از آن نباشد که نیز شیرینی سازد. (اسرارالتوحید ص 173، از فرهنگ فارسی معین ).
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اسبابی ؛ قصور و نقصان اسباب و ادوات . (ناظم الاطباء).
- || تنگدستی و مفلسی . (ناظم الاطباء).
- کم اشتها ؛ آنکه اشتهای وی به خوراک اندک باشد. کسی که میل به غذا ندارد مقابل بااشتها و پراشتها.(فرهنگ فارسی معین ).
- کم اشتهایی ؛ کمی ِ اشتها به خوردن غذا. (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم اشتها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اصل ؛ بدنژاد و کمینه . (آنندراج ). پست نژاد. (ناظم الاطباء).
- کم اطلاع ؛ آنکه راجع به مطلبی آگاهی کمی داشته باشد. آنکه درباره ٔ امور و مسائل مختلف کمتر بداند.
- کم اطلاعی ؛ حالت و چگونگی کم اطلاع . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتبار ؛ که بسیار معتبر نباشد. که سخن یا عمل او مورد اعتماد نباشد.
- کم اعتباری ؛ حالت و چگونگی کم اعتبار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتقاد ؛ دیرباور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عقیده ٔ او راجع به چیزی یا کسی استوار نباشد. سست اعتقاد :
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش .
مانندگی کردن ایشان با آل ساسان ... الاغایت ... بددینی ، کم اعتقادی نباشد. (کتاب النقض ص 447).
- کم اعتقادی ؛ حالت و چگونگی کم اعتقاد. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم التفات ؛ کسی که به دیگران توجهی نکند یا اندک توجه کند. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم التفاتی ؛ کم توجهی یا عدم توجه به دیگران . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم التفات .و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اندیش ؛ کم فکر. بی فکر. آنکه در کارها دقت و اندیشه نکند. آنکه در مراقبت از چیزی سستی و سهل انگاری کند :
شبانی کم اندیش و دشتی بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ .
- || بی توجه . بی اعتنا :
چو روزی نخواهدکم و بیش گشت
نشاید به همت کم اندیش گشت .
- کم بار ؛ قلیل الثمر. مقابل پربار (درخت ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آنکه حمل و بردنی کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در نقره و زر) که فلز خارجی آن کم باشد. که میزان خلوص و عیار آن بالا باشد.
- کم باری ؛ حالت و چگونگی کم بار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخت ؛ مدبر و بی دولت ، گویا که از طالع بد نقش کم می زند. (آنندراج ). بی طالع و بدبخت . (ناظم الاطباء). بدبخت . مدبر.بی دولت . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم بختی ؛ بدبختی . حالت و چگونگی کم بخت :
کم بختی هنرور، عیب هنر نباشد
گر رشته کوته افتد عیب گهر نباشد.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخردی ؛ کم عقلی . کم خردی . سفاهت :
نبودم به فرمان تو هوشمند
ز کم بخردی بر من آمد گزند.
- کم بده ؛ کم فروش . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- کم بر ؛ کم بار. (ناظم الاطباء). که بار کم آرد. مقابل پر بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به پربار و پر برشود.
- || کم ور. کم عرض . کم پهنا.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || بی نصیب و بی بهره . (ناظم الاطباء).
- کم برگی ؛ کم آذوقگی . زاد و توشه کم داشتن :
گر کم برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم .
- کم بضاعت ؛ فقیر و مفلس و کسی که مکنت اندکی داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- کم بضاعتی . فقر و مسکنت . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بغلی ؛ زبان فصحا نیست عوام می گویند که فلان کم بغل است یعنی مفلس و بی چیز است . (آنندراج ) :
گاه گاهی به برم می آید
معنی کم بغلی ها این است .
- کم بقا؛ کوتاه عمر. کوتاه زندگی . کم عمر. که دیر نپاید :
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
صبح آخر دیده ٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیده ٔ عمرم چنان شد کم بقا.
- کم بقایی ؛ حالت و چگونگی کم بقا. کم عمری . کوتاه عمری :
خصمش ز کم بقایی ماند به کرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بنیگی ؛ حالت و چگونگی کم بنیه . ضعف مزاج . کم قوتی . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بنیه ؛ (آدمی ) ضعیف مزاج . ضعیف المزاج . ضعیف . کم قوت . سست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بو ؛ (گل و جز آن ) که بوی تند وتیز و شدید نداشته باشد. که بوی ملایم و معتدل داشته باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بودگی ؛ در شمار نیاوردن خود را چنانکه گویند فلان چه آدم کم است یعنی ضعیف العقل است . (آنندراج ). کمی و نقصان دانش . حماقت . (ناظم الاطباء). کم مغزی . سست فکری . (حاشیه ٔ شرفنامه چ وحید ص 290) :
دگرباره گفت این چه کم بودگی ست
شفاعت در این پرده بیهودگی ست .
ندانم در این راه کم بودگی
هلاکم دواند به آسودگی .
- || به معنی دست و پا گم کردن و سر رشته ٔ کارها از دست دادن نوشته اند و اغلب که بدین معنی گم بودگی است به ضم کاف فارسی [ گ ُ ] . (از آنندراج ). سرگردانی و آشفتگی و درماندگی . (ناظم الاطباء).
- کم بوده ؛ دون . وضیع. مقابل شریف : کسی نیست بدبخت و کم بوده تر
ز درویش نادان دل خیره سر.
مشو یاربدبخت و کم بوده چیز
که از شومیش بهره یابی تو نیز.
قیمت نژاد خویش بشناس و از جمله ٔ کم بودگان مباش . (قابوسنامه ).
- کم بو و کم خاصیت ؛ در تداول عامه ، کسی یا چیزی که چندان سودمند نباشد و بدرد نخورد. که از آن فایده ای عاید نشود.
- کم بوی ؛ مقابل پربوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم بو. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بها ؛ کم قیمت . (آنندراج ). پست قیمت . کم ارزش . (ناظم الاطباء). کم قیمت . کم ارزش . (فرهنگ فارسی معین ). کم ارزش . کم ارج . رخیص . ارزان . مقابل پربها و بیش بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به دینار اسبی خرید ارجمند
یکی کم بها زین و گرز و کمند.
زرّ مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزوّر است زریر.
مریم طبعم نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم .
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
وان هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم .
عین القضات همدانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم بها ارزد.
- || بی قدر و حقیر و فرومایه . (ناظم الاطباء):
ز بهرام نه مغز باد و نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست .
ز بنفشه تاب دارم که ززلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
- کم بهایی ؛ پست قیمتی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || حقارت و بی قدری وفرومایگی . (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بهر ؛ کم بهره . و رجوع به ترکیب کم بهره شود.
- کم بهرگی ؛ حالت و چگونگی کم بهره . اندک بودن سود و نفع و ربح . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بهره ؛ آنچه سود آن اندک باشد. آنچه نفع و ربح آن بسیار نباشد. اندک سود. اندک نفع. اندک فایده . قلیل الفایده .
- کم بیش ؛ کم و بیش . کمابیش . کم و زیاد. (فرهنگ فارسی معین ). کم و زیاد. (ناظم الاطباء) :
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان باغش وبار است .
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زرّ عیار است .
و رجوع به کم و بیش شود.
- || چگونگی . (ناظم الاطباء). کیفیت . وضع و حال از نیک بختی و نگون بختی ، غم و شادی ، تنزل و ترقی ، شکست و پیروزی و مانند اینها :
کنون شاه ایران به تن خویش تست
همان شاد و غمگین به کم بیش تست .
کلید در گنجها پیش تست
دلم شاد و غمگین به کم بیش تست .
تو دانی کنون هر دو ره پیش تست
سپه را دو دیده به کم بیش تست .
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست .
و رجوع به کم و بیش شود.
- || کاهش و افزایش . نقصان و زیادت . کمی و بیشی . اختلاف درجه و مرتبه :
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
- || تقریباً. درحدود. قریب . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز اوّل رفت خواهم چندگاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی .
به یک ماه کم بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز.
و رجوع به کمابیش و کم و بیش شود.
- کم بیشی ؛ کاهش و افزایش . نقصان و زیادت :
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بین ؛ کم سو (چشم آدمی ) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه قوه ٔ بینایی او ضعیف است . آنکه چشمان او خوب نتواند دید :
رهی که دیو در او گم شدی به گاه زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر.
نه شگفت است که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر.
- || کوتاه بین . اندک بین . خرده نگرش . خردک نگرش . اندک نگرش . چُس خُور. سخت ممسک . لئیم . مقابل بلندنظر و بلندهمت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بین و لَلَه وین ؛ «وین » همان «بین » است و لله نمی دانم چیست . سخت کوتاه نظر. آنکه نعمتی اندک را که به دیگری دهد یا دیگری دارد عظیم بزرگ شمرد. اندک نگرش . آنکه حسابهای ناچیز و خرد را نگاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بینی ؛ عَمَش . ضعف بصر. ضعف باصره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم بین . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || تنگ چشمی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به معنی دوم ترکیب کم بین شود.
- کم پا ؛ فانی و ناپایدار و بی قرار. (ناظم الاطباء).
- کم پایه ؛ سفیه دون مرتبه . (آنندراج ). پست و فرومایه و پست مرتبه . (ناظم الاطباء). کسی که رتبه و مقام او پست باشد. دون مرتبه . (فرهنگ فارسی معین ) :
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
اذلال الناس ؛ مردم کم پایه . (منتهی الارب ).
- کم پایی ؛ بی قراری و ناپایداری . (ناظم الاطباء).
- || غفلت و کاهلی . (ناظم الاطباء).
- کم پر ؛ آنچه دارای پر اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین )؛ مرغ کم پر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || گلی که دارای پنج پر بیشتر نباشد. ضد پُرپرو یا صد پر. (ناظم الاطباء). گلهایی که دارای گل برگهای کمی هستند و در مقابل نژادهایی از همانگونه ٔ گیاه خود قرار دارند که گلهایشان بر اثر تربیت دارای گلبرگهای بسیار شده اند. مقابل پُرپر. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم پشت ؛ آنچه که با فاصله از افراد نوع خود روییده باشد. مقابل پرپشت ؛ موی کم پشت . (فرهنگ فارسی معین ) (موی ، سبزه ، کشت ) که دور از هم روییده باشد. که اندک روییده باشد. مقابل پرپشت : کم پشت کشتن غلات بهتر از پرپشت کاشتن است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || که اندک فروریزد و زود قطع شود؛ باران کم پشت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در اصطلاح نقاشی ) کم مایه . مقابل پرپشت . (فرهنگ فارسی معین ).
- || (در اصطلاح نقاشی ) قلم مویی که نوک آن بلند باشد. قلم نیزه ای . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کم مایه شود.
- کم پول ؛ آنکه پول کم داشته باشد. اندک پول .
- کم پولی ؛ حالت و چگونگی کم پول . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پهنا ؛ کم وَر. کم عرض . مقابل پرپهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پهنایی ؛ کم وَری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم عرضی . حالت و چگونگی کم پهنا. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پی ؛ کم کشش . که به یکدیگر نچسبد. مقابل پرپی ؛ گوشت کم پی کوفته اش وا می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پیما ؛ مُطَفِّف . کم فروش در پیمودنیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خر خم شوی و دول کم پیما
می نابش ترش چو سرکه ٔ ناب .
و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم پیمای ؛ کم پیما. رجوع به ترکیبهای کم پیما و کم پیمودن شود.
- کم پیمایی ؛ حالت و چگونگی کم پیما. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم پیمود ؛ کم پیمای . کم فروش . (فرهنگ نوادر لغات شمس چ فروزانفر) :
بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را.
و رجوع به ترکیب کم پیمای شود.
- کم پیمودن ؛ پر کردن پیمانه را کمتر از حد معین : تطفیف ؛ کم پیمودن . (ترجمان القرآن ). کم پیمودن کیل . (تاج المصادر بیهقی ). کم پیمودن پیمانه را و آن تا لب پیمانه باشد نه با طفافه . (منتهی الارب ).
- کم تاب (ریسمان ، نخ ، ابریشم ، رسن ) ؛ که پیچ آن کم است .که تاب بسیار ندارد. مقابل پُرتاب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم دوام و سست و زودگسل .
- || کم توان . کم تحمل . آنکه قدرت توانایی او در برابر شداید اندک باشد. آنکه در مقابل سختیها و مصائب ایستادگی کمتر تواندکرد. آنکه تحمل ناملایمات نتواند کرد.
- کم تابی ؛ حالت و چگونگی کم تاب .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم تابی کردن ؛ در برابر شداید و ناملایمات ، ناشکیبایی و ناتوانی نمودن . اندک بودن تحمل و مقاومت درمقابل سختیها. در برابر مصائب صبر و ایستادگی نتوانستن .
- کم تجربت ؛ کم تجربه . رجوع به ترکیب کم تجربه شود.
- کم تجربگی ؛ حالت و چگونگی کم تجربه . ناآزمودگی . ناپختگی . فقدان تجربه . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم تجربه ؛ کسی که فاقد تجربه ٔ کافی باشد. ناآزموده . ناپخته . مقابل مجرب . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم تحمل ؛ کم تاب . رجوع به ترکیب کم تاب (معنی دوم ) شود.
- کم توان ؛ کم قوه . کم نیرو.کم طاقت . کم تاب .
- کم توجهی ؛ عدم توجه و تغافل و بی اعتنایی . (ناظم الاطباء).
- کم توشه ؛ اندک زاد و برگ . بی چیز. فقیر :
چو کم توشه با او به رفتن یکی ست
همیدون بر او داغ و درد اندکی ست .
- کم ثروت ؛ آنکه دارای مال اندک است . مقابل پرثروت . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم ثروتی ؛ دارای مالی اندک بودن . (فرهنگ فارسی معین ).
- کم جان ؛ که زود از هم گسلد؛ ریسمان کم جان . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم تاب . و رجوع به ترکیب کم تاب شود.
- کم جثگی ؛ حالت و چگونگی کم جثه . کم جثه بودن . و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم جثه ؛ کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). که تنی کوچک دارد. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا): حَبتَل ، حُباتِل ؛ مرد کم گوشت و کم جثه و غیرتناور. (منتهی الارب ).
- کم جرأت ؛ بزدل . (آنندراج ). جبان و ترسو و کم دل . (ناظم الاطباء). آنکه جرأتی ندارد. بزدل . (فرهنگ فارسی معین ). کم زهره . کم دل . مقابل پرجرأت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم جرأتی ؛ بزدلی . بی جرأتی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم جرأت . کم جرأت بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جمعیت ؛ جایی که دارای سکنه ٔ اندک باشد. مقابل پرجمعیت . (فرهنگ فارسی معین ). کم مردم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شهر کم جمعیت .
- کم جمعیتی ؛ کم بودن سکنه ٔ محلی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم جمعیت . کم جمعیت بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جواب ؛ آنکه کمتر جواب می دهد و یا هیچ نمی گوید. (ناظم الاطباء). کسی که کمتر پاسخ دیگران را دهد. (فرهنگ فارسی معین ) :
کوک گردیده ست با هم خوش نی و طنبور ما
کم جواب است او و من هم کم سؤال افتاده ام .
- کم جوش ؛ در صفت برنج ، مقابل پرجوش . برنجی که چون جوشانند زود وا رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || به مجاز؛ آنکه رغبتی به معاشرت با دیگران نداشته باشد.کناره گیر از جمع. کم معاشرت . گوشه گیر.
- کم چارگی ؛ قلت تدبیر. (فرهنگ فارسی معین ) : دلیل کند برآشفتگی و سبکی و لهو و دوستی و کم چارگی و مختلف کاری . (التفهیم ص 353 از فرهنگ فارسی معین ).
- کم چاره ؛ کسی که تدبیرش اندک باشد. کم تدبیر. (فرهنگ فارسی معین ).
- || امری که به سختی چاره پذیر باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- کم چربی ؛ غذا یا گوشتی که چربی آن اندک باشد.
- کم چیز ؛ فقیر. نادار. اندک سرمایه . کم بضاعت : با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن . (قابوسنامه ).
- کم ِ چیزی بودن ؛ فرض عدم آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن کاه و شعیر.
- کم ِ چیزی گرفتن ؛ ناشده و نابود انگاشتن بدان که لفظ کم در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند. (غیاث ) (آنندراج ). یا کم ِ کسی گرفتن ، آن را به شمار نیاوردن . پنداشتن که او نیست . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو دیوان بدی راه و آیین گرفت
ز یزدان برید و کم دین گرفت .
زین پس نگذارمش به گرد غم تو
یا من کم او گیرم و یا او کم تو.
هرگه که تو تازه روی باشی
گیتی کم نو بهار گیرد.
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چون اویی .
نه دل کم عشق یار می گیرد
نه با دگری قرار می گیرد.
هندوآسا همه هنگام شکر خنده ٔ صبح
با لب یار کم طوطی و شکّر گیرند.
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر.
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
از بن دندان سر دندان گرفت
داد به شکرانه کم آن گرفت .
شما بساط نشاط گسترده اید و به عیش و طرب کم غم جهان گرفته . (جهانگشای جوینی ). در انتها ز فرصتی متشمر گشت و کم تخت خوارزم و آن کاخ گرفت . (جهانگشای جوینی ). بهین درویشان آنکه کم توانگران گیرد. (گلستان ).
سعدیا گر نتوانی که کم خودگیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست .
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تست سعدی کم خویش گیر رستی .
گرچه کم ما گرفته ای توز شوخی
عشق تو افزون شده ست و مهر زیادت .
و رجوع به کم گرفتن شود.
- کم حاصل ؛ کم ثمر. کم بار. کم میوه . کم محصول .
- کم حاصلی ؛ حالت و چگونگی کم حاصل . کم حاصل بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حافظگی ؛ حالت و چگونگی کم حافظه . کم حافظه بودن . ضعف قوه ٔ حافظه . زود فراموشی . فراموشکاری .
- کم حافظه ؛ آنکه قوه ٔ حافظه ٔ او ضعیف است . آنکه مطلبی را زود فراموش کند یا دیر به حافظه سپارد. فراموشکار.
- کم حال ؛ آنکه در کارها کاهل است : فلان آدم کم حالی است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم حالی ؛ حالت و چگونگی کم حال . کم حال بودن . کاهلی و گرانی در کارها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حجم ؛ آنچه گنجایش آن اندک است . ظرفی که حجم آن اندک باشد و مظروف کمتر در آن جای گیرد.
- کم حجمی ؛ حالت و چگونگی کم حجم . کم حجم بودن . تنگی و کوچکی حجم چیزی . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرص ؛ کسی که طمع اندک داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین ). کم آز. کم طمع :
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.
و رجوع به ترکیب کم آز شود.
- کم حرصی ؛ اندک طمعی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم حرص . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرف ؛ آنکه کمتر سخن می گوید و آنکه خاموش است . (ناظم الاطباء). کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند. (فرهنگ فارسی معین ). کم گوی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سخن .
- کم حرفی ؛ کم سخن گفتن . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم حرف . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرکت ؛ سست و کاهل و غافل . (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی ؛ بی احترامی . (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی نمودن ؛ اندک احترام و تکریم کردن و توقیر نکردن و گستاخی و بی ادبی کردن . (ناظم الاطباء).
- کم حواس ؛ در تداول عامه ،فراموشکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حافظه .
- کم حواسی ؛ در تداول عامه ، نسیان . فراموشکاری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حوصلگی ؛ کم حوصله بودن . (فرهنگ فارسی معین ). زودخشمی . تنگدلی .(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم حوصله ؛ بی صبر. (ناظم الاطباء). کم صبر. ناشکیبا. مقابل پرحوصله . (فرهنگ فارسی معین ). کم ظرفیت . ناشکیبا. که تحمل تطویل عمل یا گفتار ندارد؛ فلان مرد کم حوصله ای است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
سایه ٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه ٔ میمون همایی بکنیم .
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن .
- || دون همت . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کم حیا ؛ کم شرم . اندک شرم . جلوط؛ زن کم حیا.(منتهی الارب ).
- کم حیاتی ؛ کوتاه عمری . کوتاه زندگانی بودن :
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی درجهان تنگ است میدان صبح را.
- کم حیایی ؛ حالت و چگونگی کم حیا. و رجوع به ترکیب کم حیا شود.
- کم خرج ؛ کسی که هزینه اش کم باشد. (فرهنگ فارسی معین ). بخیل و ممسک و صرفه جو. (ناظم الاطباء).
- || تنگدست . (ناظم الاطباء).
- کم خرج بالانشین ؛ مثل است . (از آنندراج ). هر چیز خوب و اعلایی که به قیمت کم و ارزان خریده شده باشد. (ناظم الاطباء).
- کم خرجی ؛ امساک و تنگدستی و بخل . (ناظم الاطباء). کم خرج بودن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کم خرج شود.
- کم خرد ؛ بی عقل و احمق . (آنندراج ). بی عقل . نادان . (ناظم الاطباء). کم عقل . نادان . ابله . (فرهنگ فارسی معین ). تافه العقل . ناقص العقل . معتوه . مستضعف . مقابل پرخرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت گیو ای سگ کم خرد
تو گفتی که این آب مردم برد.
دگرباره پرسید از آن پیشکار
که چون راند آن کم خرد روزگار.
چنین گفت گرسیوز کم خرد
ز تو این سخنها کی اندرخورد.
نمی ترسی ای کودک کم خرد
که روزی پلنگیت ْ از هم درد.
میراث گیر کم خرد آید به جستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.
- کم خردی ؛ نادانی و بی دانشی و بی عقلی . (ناظم الاطباء). کم عقلی . نادانی . ابلهی . (فرهنگ فارسی معین ) :
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خطر ؛ کم اهمیت . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی ارزش . بی ارج :
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم خطر است .
- || آنچه بیم و خوف در آن اندک باشد. آنچه بیم آسیب و گزند در آن کمتر باشد: جاده ٔ کم خطر.
- کم خطری ؛ حالت و چگونگی کم خطر. کم خطر بودن . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خواب ؛ آنکه خواب وی اندک باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خوابد. سُهُد. مقابل پرخواب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || جامه ای (مخمل و غیره ) که خمل کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خوابی ؛ بی خوابی و سهر. (ناظم الاطباء). قلت نوم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم خواب . و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خوار ؛ آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خورد. کم خور. کم خوراک . (فرهنگ فارسی معین ). مقابل پرخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : جمازه ٔراهرو، کوه کوهان ، کم خوار، بسیاررو. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین ). ضائن ؛ مرد نیکوتن کم خوار. (منتهی الارب ).
- کم خوارگی ؛ قوت اندک خوردن . (ناظم الاطباء). کم خواری . اندک خوردن :
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد.
خومبر از خورد به یکبارگی
خورده نگه دار به کم خوارگی .
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || پرهیزگاری و ریاضت . (ناظم الاطباء).
- کم خواری ؛ کم خوردن ، کم خوراکی . (فرهنگ فارسی معین ). حالت و چگونگی کم خوار. کم خوارگی . و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم خواسته ؛ فقیر. بی چیز : ایلاق ناحیتی است بزرگ ... و مردم بسیار و مردمانی کم خواسته . (حدود العالم ). مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته . (حدود العالم ). و این ناحیتی است آبادان و بسیارمردم و کم خواسته .
- کم خور ؛ آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). اندک خوار. کم غذا. مقابل پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || پرهیزگار. (ناظم الاطباء).
- کم خوراک ؛ اندک خورنده . (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). مقابل پرخوراک . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خور. و رجوع به ترکیبهای کم خوار و کم خور شود.
- کم خوراکی ؛ اندک خوراکی . (ناظم الاطباء). کم خواری . (فرهنگ فارسی معین ). کم خوراک بودن . و رجوع به ترکیبهای کم خوراک و کم خواری شود.
- کم خورد ؛ کم خوار. (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || ممسک . (فرهنگ فارسی معین ) : ... و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مؤمن را سر آنجا دهند، همه در رضاء او صرف کند. و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی ، چاهی بکند و در آنجا کند. (تذکرة الاولیاء از فرهنگ فارسی معین ).
- کم خوردن ؛ اندک خوردن . کم خوراک بودن . کم خوار بودن :
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش .
مشو پرخواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر در بند چون مور.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
به کم خوردن چو عادت شدکسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن .
- کم خورشی ؛ کم خواری . کم خوراکی . کم غذایی : نبینی که از چندین هزار تن که در شهری باشد هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی وناتوانی و دل آوری و بددلی و کم خورشی و بسیارخورشی ... هیچ به هم نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- کم خوری ؛ کم خواری . (فرهنگ فارسی معین ). اندک خوری . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خورشی . کم خوراکی :
کم خوری ، ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری ، تخم و خواب و آلت تیز.
و رجوع به کم خواری و کم خورشی شود.
- || ریاضت و پرهیزگاری . (ناظم الاطباء).
- کم خون ؛ آنکه دارای خون اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین ). اظمی [ اَ ما ] . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که خون در بدنش کم باشد. کسی که مبتلا به کم خونی باشد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم خونی ؛ کمی خون در بدن . قلت دم . در اصطلاح پزشکی ، حالت مرضی