کلوخ
لغتنامه دهخدا
کلوخ . [ ک ُ ] (اِ) گل خشک شده . (از برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). مدر. مدرة. (منتهی الارب ). پاره ای گل خشک شده به صورت سنگ . پاره های گل خشک شده به درشتی مشتی و بزرگتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ .
گیتی همه سربسر کلوخی است
قسم تو از آن کلوخ گردی است .
کرخ کلوخ در سقایه جی دان
دجله نم قربه ٔ سقای صفاهان .
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند؟
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او،او را چرا خواهم بلا؟
سگی را گر کلوخی بر سر آید
ز شادی برجهد کاین استخوانیست .
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ).
- کلوخ بر لب زدن ؛ کنایه از مخفی کردن امری که در غایت ظهور باشد. (آنندراج ). مخفی داشتن کاری و کرده ٔ خود را منکر شدن و خویشتن را از کاری که مرتکب است دور داشتن . (از ناظم الاطباء). کنایه از مخفی داشتن امری . پنهان داشتن امری . پنهان داشتن مطلبی را. (فرهنگ فارسی معین ). نهان کردن آثار جرمی و گناهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صد جام برکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می دهد صلا.
- کلوخ بر لب نهادن ؛ کلوخ بر لب زدن و کلوخ بر لب مالیدن . (ناظم الاطباء).و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کلوخ خشک در آب جستن ؛ کنایه از دست زدن به امری محال . انتظار وقوع امری ناممکن داشتن :
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زیشان کلوخ خشک جو.
- کلوخ خشک در جوی یا جویبار بودن ؛ کنایه از امری محال . رجوع به ترکیب قبل شود :
کی بود بوبکر اندر سبزوار؟
یا کلوخ خشک اندر جویبار؟
بس کلوخ خشک در جو کی بود
ماهئی با آب عاصی کی شود؟
- کلوخ در آب افکندن ؛ کنایه از خواهان فتنه و جنگ و آشوب شدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کلوخ راه ؛ کلوخی که در راه مردم افتاده باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از مانع و حایل مرادف سنگ راه . (آنندراج ). مانع. حایل . (فرهنگ فارسی معین ).
- کلوخ روی ؛ آنکه رویش مانند کلوخ باشد. آنکه چهره اش چون کلوخ زشت و درشت و ناهموار باشد :
آنکت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک .
- کلوخ یا کلوخ خشک بر لب مالیدن یا لب به کلوخ خشک مالیدن . رجوع به ترکیب قبل شود :
تا نخوردی مدارش ایچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال .
کند مرد ارمند را باده شوخ
که میخواره بر لب نمالد کلوخ .
می به سفال خام نوش اینت چمانه ٔ طرب
لب به کلوخ خشک مال اینت شمامه ٔ تری .
لبش تر بود و از می خوردن شب
کلوخ خشک می مالید بر لب .
- امثال :
صد کلاغ را کلوخی بس است . (جامع التمثیل ). کلوخ نشسته برای سنگ گریه می کند؛ بدبختی غم خوشبختی را می خورد. (امثال و حکم چ 2 ج 3 ص 1231).
|| لختهای دیوار افتاده و خاک بر هم چسبیده سخت شده باشد و آن را به ترکی کسّک گویند. (برهان ) (آنندراج ). لختهای دیوار کهنه ٔ افتاده و خاک بر هم چسبیده ٔ خشک شده . (ناظم الاطباء). || خشت پاره بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 82). خشت پاره . (صحاح الفرس ) (ناظم الاطباء). خشت پاره ٔ خام و پخته را نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). خشت پاره ٔ خام و پخته . (فرهنگ فارسی معین ) :
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولی
روی تو آن کلوخ کزو کون کنند پاک .
|| (ص ) کنایه از مردم خشک طبیعت و کم فطرت و بی همت باشد. (برهان ) (از آنندراج ). کنایه از شخص خشک طبیعت و بی همت . (فرهنگ فارسی معین ). || گول و ابله و احمق . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
آستین بگرفتمش گفتم به مهمان من آی
مر مرا گفتا به تازی مورد و انجیر و کلوخ .
گیتی همه سربسر کلوخی است
قسم تو از آن کلوخ گردی است .
کرخ کلوخ در سقایه جی دان
دجله نم قربه ٔ سقای صفاهان .
هیچ عاقل مر کلوخی را زند
هیچ با سنگی عتابی کس کند؟
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو به کو
سنگ و کلوخی باشد او،او را چرا خواهم بلا؟
سگی را گر کلوخی بر سر آید
ز شادی برجهد کاین استخوانیست .
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ).
- کلوخ بر لب زدن ؛ کنایه از مخفی کردن امری که در غایت ظهور باشد. (آنندراج ). مخفی داشتن کاری و کرده ٔ خود را منکر شدن و خویشتن را از کاری که مرتکب است دور داشتن . (از ناظم الاطباء). کنایه از مخفی داشتن امری . پنهان داشتن امری . پنهان داشتن مطلبی را. (فرهنگ فارسی معین ). نهان کردن آثار جرمی و گناهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
صد جام برکشیدی و بر لب زدی کلوخ
لیکن دو چشم مست تو در می دهد صلا.
- کلوخ بر لب نهادن ؛ کلوخ بر لب زدن و کلوخ بر لب مالیدن . (ناظم الاطباء).و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کلوخ خشک در آب جستن ؛ کنایه از دست زدن به امری محال . انتظار وقوع امری ناممکن داشتن :
دست در کرده درون آب جو
هر یکی زیشان کلوخ خشک جو.
- کلوخ خشک در جوی یا جویبار بودن ؛ کنایه از امری محال . رجوع به ترکیب قبل شود :
کی بود بوبکر اندر سبزوار؟
یا کلوخ خشک اندر جویبار؟
بس کلوخ خشک در جو کی بود
ماهئی با آب عاصی کی شود؟
- کلوخ در آب افکندن ؛ کنایه از خواهان فتنه و جنگ و آشوب شدن . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کلوخ راه ؛ کلوخی که در راه مردم افتاده باشد. (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از مانع و حایل مرادف سنگ راه . (آنندراج ). مانع. حایل . (فرهنگ فارسی معین ).
- کلوخ روی ؛ آنکه رویش مانند کلوخ باشد. آنکه چهره اش چون کلوخ زشت و درشت و ناهموار باشد :
آنکت کلوخ روی لقب کرد خوب کرد
ایرا لقب گران نبود بر دل فغاک .
- کلوخ یا کلوخ خشک بر لب مالیدن یا لب به کلوخ خشک مالیدن . رجوع به ترکیب قبل شود :
تا نخوردی مدارش ایچ حلال
چون بخوردی کلوخ بر لب مال .
کند مرد ارمند را باده شوخ
که میخواره بر لب نمالد کلوخ .
می به سفال خام نوش اینت چمانه ٔ طرب
لب به کلوخ خشک مال اینت شمامه ٔ تری .
لبش تر بود و از می خوردن شب
کلوخ خشک می مالید بر لب .
- امثال :
صد کلاغ را کلوخی بس است . (جامع التمثیل ). کلوخ نشسته برای سنگ گریه می کند؛ بدبختی غم خوشبختی را می خورد. (امثال و حکم چ 2 ج 3 ص 1231).
|| لختهای دیوار افتاده و خاک بر هم چسبیده سخت شده باشد و آن را به ترکی کسّک گویند. (برهان ) (آنندراج ). لختهای دیوار کهنه ٔ افتاده و خاک بر هم چسبیده ٔ خشک شده . (ناظم الاطباء). || خشت پاره بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 82). خشت پاره . (صحاح الفرس ) (ناظم الاطباء). خشت پاره ٔ خام و پخته را نیز گویند. (برهان ) (آنندراج ). خشت پاره ٔ خام و پخته . (فرهنگ فارسی معین ) :
اندر جهان کلوخ فراوان بود ولی
روی تو آن کلوخ کزو کون کنند پاک .
|| (ص ) کنایه از مردم خشک طبیعت و کم فطرت و بی همت باشد. (برهان ) (از آنندراج ). کنایه از شخص خشک طبیعت و بی همت . (فرهنگ فارسی معین ). || گول و ابله و احمق . (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).