کلان
لغتنامه دهخدا
کلان . [ ک َ ] (ص ) بزرگ . بهتر. مهتر. (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). بزرگ . (اوبهی ). بزرگ . عظیم . کبیر. بزرگوار. (ناظم الاطباء). بزرگ قوم . مهتر. (فرهنگ فارسی معین ). و از اینجاست که بزرگ شهر را کلانتر خوانند و شهریار گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). عظیم . عُظام . عُظّام . (منتهی الارب ) :
گفت می ترسیدم ای مرد کلان
زآنچه می ترسیدم آمد خود همان .
|| جسیم . گنده . تناور. بزرگ تن . (ناظم الاطباء). بزرگ اندام . عظیم الجثه . (فرهنگ فارسی معین ). بزرگ مقابل خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر آزاده بود
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان بسیار گوشت .
نانک کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ی کلان .
درختی که خردک بود، باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژی و خم بگرداندش .
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو و گوساله بی توش و تاو.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 66).
و گر شجاعت باید دلش بروز دغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان .
هر که بجنباند این درخت کلان را
از بر او مرغکان زنند پر و بال .
در آن خانه دیدم به یکپای بر
عروسی کلان چون هیونی بری .
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلان است .
که هزار چینی دیگر از لنکری و کاسهای کلان و خمره های چینی کلان و خرد و انواع دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425).
که آویخته ست اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
مغرور نداری به چنین خرد کلان را.
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است .
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از کل سرکفته ٔ کلان بیند.
در جزیره راند یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته .
من اگر دست زنانم نه از این دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم .
خیره گویان خیره گریان خیره خند
مرد و زن خرد و کلان جمع آمدند.
بعد از آن ما را به صحرای کلان
تو سواره ما پیاده بردوان .
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد.
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
از لرستان یک لری زفت و کلان
نوبتی آمد به شهر اصفهان .
- روز کلان ؛ روز بزرگ . عید. جشن . (ناظم الاطباء).
|| بلند. (برهان ). بزرگ و بلند. (مجمع الفرس ). بلند. رفیع. برین . (ناظم الاطباء). || افزون . (برهان ). زیاده . افزون . (ناظم الاطباء). فراوان . بسیار : رحمت و برکتهای ایزدی و برکت بنده اش امیرالمؤمنین بتو باد و به آن نعمت بزرگ و عطیه ٔ کلان .. که تو دادی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). || استوار محکم . || مهین . بزرگتر. || جمعیت انبوه . || (اِ) افسر. تاج . (ناظم الاطباء). || بالای سر. (برهان ). مبدل کلال . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
گفت می ترسیدم ای مرد کلان
زآنچه می ترسیدم آمد خود همان .
|| جسیم . گنده . تناور. بزرگ تن . (ناظم الاطباء). بزرگ اندام . عظیم الجثه . (فرهنگ فارسی معین ). بزرگ مقابل خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پرهنر آزاده بود
شد به گرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان بسیار گوشت .
نانک کشکینت روا نیست نیز
نان سمد خواهی گرده ی کلان .
درختی که خردک بود، باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژی و خم بگرداندش .
همی شیر خوردی ازو ماده گاو
کلان گاو و گوساله بی توش و تاو.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 66).
و گر شجاعت باید دلش بروز دغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان .
هر که بجنباند این درخت کلان را
از بر او مرغکان زنند پر و بال .
در آن خانه دیدم به یکپای بر
عروسی کلان چون هیونی بری .
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضه ٔ کافور کلان است .
که هزار چینی دیگر از لنکری و کاسهای کلان و خمره های چینی کلان و خرد و انواع دیگر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 425).
که آویخته ست اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را.
زنهار به توفیق بهانه نکنی زانک
مغرور نداری به چنین خرد کلان را.
هر خردی ازو شد کلان و او خود
زی عقل نه خرد است و نه کلان است .
حکیم نوزده را علتی پدید آمد
که راحت از کل سرکفته ٔ کلان بیند.
در جزیره راند یک دریا ز خون روسیان
موج از آن دریای خون کوه کلان انگیخته .
من اگر دست زنانم نه از این دست زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم .
خیره گویان خیره گریان خیره خند
مرد و زن خرد و کلان جمع آمدند.
بعد از آن ما را به صحرای کلان
تو سواره ما پیاده بردوان .
عدو را به کوچک نباید شمرد
که کوه کلان دیدم از سنگ خرد.
همت از مردمان نیک طلب
خاک از توده ٔ کلان بردار.
از لرستان یک لری زفت و کلان
نوبتی آمد به شهر اصفهان .
- روز کلان ؛ روز بزرگ . عید. جشن . (ناظم الاطباء).
|| بلند. (برهان ). بزرگ و بلند. (مجمع الفرس ). بلند. رفیع. برین . (ناظم الاطباء). || افزون . (برهان ). زیاده . افزون . (ناظم الاطباء). فراوان . بسیار : رحمت و برکتهای ایزدی و برکت بنده اش امیرالمؤمنین بتو باد و به آن نعمت بزرگ و عطیه ٔ کلان .. که تو دادی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). || استوار محکم . || مهین . بزرگتر. || جمعیت انبوه . || (اِ) افسر. تاج . (ناظم الاطباء). || بالای سر. (برهان ). مبدل کلال . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).