کفش
لغتنامه دهخدا
کفش . [ ک َ ] (اِ) معروف است که پای افزار باشد و معرب آن کوث است . (برهان ). پاپوش و افصح کوش به «واو» است و معرب آن کوث است و در قدیم بزرگان کفش زرینه پوشیده اند وحکیم فردوسی مکرر با درفش قافیه کرده . عرب آن را معرب کرده قفش گویند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). پای افزار و پاپوش و چمشاک و چمناک و چیدار و نعلین و ارسی و پاافزار پاشنه بلند. (ناظم الاطباء). چرمین که بپا کنند. پاپوش . پای افزار. (فرهنگ فارسی معین ). قفش . کوث . (منتهی الارب ) (دهار). نعل . صلة. (منتهی الارب ). چاموش . چمتاک . چمتک . وشمک . لالک . لالکا. پالنگ . بالیک .چمشاک . چشمک . چست . شلم . شمل . سر. هملخت . (ناظم الاطباء). پاپوش . پاافزار. عامیانه ٔ آن (پوزار). پاچپله . موزه . اورسی . تسخن . تسخان . مسحی . چارق . چاروق . خف . آنچه برپای پوشند از چرم یا پوست یا جیر یا انواع پلاستیک . (یادداشت مؤلف ). پهلوی «کفش » ، طبری «کوش » به اظهار «واو»، اشکاشمی «کوش »، گیلکی «کفش » ، فریزندی ، یرنی «کوش » ، نطنزی «کوش » ، شهمیرزادی «کوش » ، سنگسری «کفش » ، در بشرویه خراسان «کوش » . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی .
پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از پس غمهای تو تا تو مگرکی آئیا.
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
و ان کفش دریده و بسر برلامه .
از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان .
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه ای
چون گوهری در افسر سلطان نو نشست .
چونکه کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا.
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای افزار.
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راه رو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است .
هرکه ترک تن نکرداز زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است .
- بی کفشی ؛ کفش نداشتن ، پابرهنگی : هرگز از دور زمان ننالیده بودم ... مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود... یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم . (گلستان ).
- پا در کفش کسی کردن ؛ موجب اذیت و آزار کسی شدن . (فرهنگ فارسی معین )
- پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن ؛ کنایه از لجاج کردن . ستیهیدن . اصرار ورزیدن . مصر و مبرم بودن دیگری وتغییر رای ندادن . (یادداشت مؤلف ).
- دست برکفش نهادن ؛ کنایه از احترام کردن :
بخدمت منه دست برکفش من
مرا نان ده و کفش بر سربزن .
- سنگ در کفش بودن ؛ کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است :
کله آنگه نهی که بر فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
و رجوع به کفشدوز، کفشدوزک ، کفشدوزی ،کفشک ، کفش کن ، کفش ونوس ، کفشگر، کفشگری و زرینه کفش شود.
- کفش آوردن ؛ کنایه از کفش حرکت در پا کردن و عازم شدن یا آماده ٔ حرکت شدن و مهیای راهی گشتن :
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست .
- کفش آهو ؛ کنایه از سم آهو. (آنندراج ) :
کشد زحمت چو آید در تکاپو
در این ره سنگ دارد کفش آهو.
- کفش از آهن ساختن ؛ کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی :
کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت .
- کفش از دستار ندانستن ؛ پای از سر ندانستن (نشناختن ) سخت حیران بودن بسببی . (فرهنگ فارسی معین ) :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند نی کفش ز دستار.
چو آسمان و زمین رابانبیا بنواخت
یکی از این دو ندانست کفش از دستار.
- کفش بان ؛ آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. (از آنندراج ). کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. (ناظم الاطباء) :
جنت نقشی ز آستان نجف است
رضوان بهشت کفش بان نجف است ...
- کفش بایستن کسی را ؛ ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن . چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند :
ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید
خوش باش که کار تو زمن بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه ٔ غم دیدی
ای صبر کنون کفش کرا می باید.
- کفش بردار ؛ کفش دار. کفش بان . خدمتکار :
ای سکندرطالعی کز راه عدل
کفش بردارت شود نوشیروان .
- کفش برداشتن ؛عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی :
شاهی که به رزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش .
- کفش بر سر کسی زدن ؛ ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست :
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده وکفش بر سر بزن .
- کفش پوش ؛ پوشنده ٔ کفش .
- || کنایه از شاطر و عیار. در قصه ٔ حمزه در تعریف عمرو عیار آمده : سرخیل بساط کفش پوشان جهان . (آنندراج ).
- || پوشش کفش .
- کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت ؛ رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
چون به قصد جلوه آید قامت رعنای تو
سرو نتواند گذارد کفش پیش پای تو.
- کفش پیش پای کسی گذاشتن ؛ کفش پیش پای کسی نهادن . کفش پیش آوردن . رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). کنایه از فروتنی کردن و اظهار بندگی نمودن :
چو مقبل کمربسته پیش آر کفش
نشاید طپانچه زدن بر درفش .
شخص دانش اعتمادالدوله کز لطف کلام
می نهد دست کلیمش کفش پیش پای نطق .
کفشی که پیش پای گدایان شهان نهند
فردا چو سر ز خاک برآرند افسر است .
- || کنایه از رخصت و وداع . (آنندراج ) :
بر دل زتو داغ بیقراری ننهم
بر لب قدح امیدواری ننهم
از گفت رقیب پابزن بر عشقم
تا کفش به پیش پای یاری ننهم .
- کفش تابتا کردن ؛ کفشهای دوپا عوضی بپاشدن . (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). کنایه از عملی کودکانه انجام دادن :
زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست
بمجمع شعرا کفش تابتا کردن .
- کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه ٔ پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد :
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ .
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ .
- || کنایه از مزاحم وآزار دهنده :
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کزو خانه برمن بود کفش تنگ .
- کفش جامگی ؛ گیوه . (یادداشت مؤلف ).
- کفش جَسته ؛ کفش نعلدار که پاشنه اش بلند باشد. (آنندراج ) :
سلیم ایام را از عیب پوشی نیست تقصیری
برای هر که کوتاه است کفش جسته می آرد.
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن کفش جسته .
- کفش جفت شدن (پیش پای کسی ) ؛کنایه از داشتن کرامت و علو مقام و درجه در نزد خداوند است و مردان خدا را بدین صفت می شناسند: مرحوم میرزای شیرازی کفش پیش پایش جفت می شد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کفش جفت کردن کسی را؛ کنایه از بیرون کردن مستخدم یا کارگر و خاتمه دادن به خدمت ایشان است : دیروز کفش های نوکرمان را جفت کردم چون از زیر کار در می رفت . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کفش جفت کن ؛ کنایه از آدم متملق و چاپلوس است که برای حصول مقصود خود به هر خواری تن در می دهد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- کفش چوبی ؛ پای افزاری از چوب مسطح و تقریباً بیضی شکل که بر قسمت پیشین آن تسمه ای از چرم یا جز آن نصب کنند تا پنجه ٔ پادر آن رود و غالباً قسمت زیرین این چوب دو برجستگی دارد تاگل و خاک برپای ننشیند و این کفش در گیلان و مازندران بیشتر مورد استفاده است زنان را و در نقاط دیگر غالباً در حمام استفاده کنند.
- کفش خواستن ؛ طلب کردن کفش . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از تهیه ٔ سفر کردن و بسفر رفتن . (از برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل کفش نهادن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کفش نهادن در همین ترکیبات شود.
- کفشدار ؛ کسی که در اماکن مقدس یا منزل بزرگان مواظبت کفشها کند. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه در مشاهد متبرکه یا در دربار محافظت کفش کند. باشماقچی . باشمقچی . باشمقدار. (یادداشت مؤلف ).
- کفشداری ؛ عمل و شغل کفشدار. (فرهنگ فارسی معین ).
- || مزدی که به کفشدار دهند. (فرهنگ فارسی معین ). اجرت کفشدار. (یادداشت مؤلف ).
- کفش در طلب کسی دریدن ؛ نهایت سعی و کوشش کردن در طلب او :
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی میوه ٔ بلغار می کنم .
- کفش دریدن ؛ پاره کردن کفش . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از تکاپوی بسیار کردن . سعی بلیغ نمودن . (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
بجستجوی دریدند کفشها تا شد
لری براه تمنا به این گروه دوچار.
- کفش دریده ؛ که کفش پاره و دریده و کهنه پوشیده باشد :
صاحبدل نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
- کفش دوختن ؛ ساختن کفش . مهیاکردن کفش . (فرهنگ فارسی معین ).
- کفش دوزی . رجوع به همین کلمه شود.
- کفش را از پای به پای (پایی ) کردن ؛ یعنی کفش این پای را در پای دیگر پوشیدن . (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
هر عضو را صلای بلای دگر دهم
چون کفش را ز پای به پای دگر دهم .
- کفش ربا ؛ کفش رباینده . کفش دزد. (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل واژون چه زند کفش ربا در کشمیر؟
- کفش زرین ؛ کفشی که پاره ای از اجزای آن طلا باشد یا با طلا تزیین یافته باشد :
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب زر آستین قبای .
- کفش گوهرنگار ؛ کفشی که گوهر در آن نشانده باشندزینت را :
ز زر افسران بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار.
- کفش سرپایی ؛ کفش راحتی . (فرهنگ فارسی معین ).
- کفش نهادن ؛ کنایه از اقامت کردن واز سفر بازآمدن است . (از برهان ) (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل کفش خواستن . (فرهنگ فارسی معین ) :
گفت بختم خنکا کفش بنه موزه مخواه .
- امثال :
کفش آهنی و عصای پولادی . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221). رجوع به کفش و عصای آهنین ... در همین امثال شود.
کفش پا را می شناسد ؛ چرا کفش دیگران را می پوشد. (ایضاً ص 1221).
کفش تنگ دارد پای را لنگ
(برون کش پا از این گهواره ٔ تنگ ، که ...).
کفش تو شود پاره بر من چه حرج داره . (ایضاً ص 1221).
کفش زان پا، کلاه آن ِ سر است
(روز عدل و عدل و داد اندر خور است ...)
نظیر: کله بر فرق زیبد کفش در پای . (ایضاً ص 1221).
کفش مهمان چون بخواهی برد مهمانی چه سود
(بی غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان ).
کفشهات جفت حرفهات مفت ؛ بمزاح و عتاب ، گفته های تو ننیوشم و حضور تو را نیز نخواهم . (ایضاً ص 1221). و رجوع به ترکیب کفش جفت کردن شود.
کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگاهداری . (ایضاً ص 1221). و نیز رجوع به همان کتاب امثال و حکم شود.
کفشها را می جوری . (ایضاً ص 1221).
با کفش و کلاه ! تعبیری مثلی است . کنایه از اینکه به هر قیمتی این کار را انجام می دهم . حریفان نرد و شطرنج گویند و مراد اینکه نشستن این مهره در این خانه برای من نهایت مضر است و اگر با مهره های خود نیز آن را نتوانم زد با کفش و کلاه خود بزنم . (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 367).
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی .
پا به کفش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از پس غمهای تو تا تو مگرکی آئیا.
پیراهن لؤلؤئی برنگ کامه
و ان کفش دریده و بسر برلامه .
از این پسش تو ببینی دوان دوان در دشت
به کفش و موزه برافکنده صدهزار سیان .
در کفش پاسبانش هر سنگ ریزه ای
چون گوهری در افسر سلطان نو نشست .
چونکه کلیم حق بشد سوی درخت آتشین
گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا.
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای افزار.
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
تنگدستان را زقید جسم بیرون آمدن
راه رو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است .
هرکه ترک تن نکرداز زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است .
- بی کفشی ؛ کفش نداشتن ، پابرهنگی : هرگز از دور زمان ننالیده بودم ... مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود... یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم . (گلستان ).
- پا در کفش کسی کردن ؛ موجب اذیت و آزار کسی شدن . (فرهنگ فارسی معین )
- پا را به یک کفش کردن یا دوپا را در یک کفش کردن یا پاها را در یک کفش کردن ؛ کنایه از لجاج کردن . ستیهیدن . اصرار ورزیدن . مصر و مبرم بودن دیگری وتغییر رای ندادن . (یادداشت مؤلف ).
- دست برکفش نهادن ؛ کنایه از احترام کردن :
بخدمت منه دست برکفش من
مرا نان ده و کفش بر سربزن .
- سنگ در کفش بودن ؛ کنایه از در تنگنا بودن و گرفتار مزاحم بودن است :
کله آنگه نهی که بر فتدت
سنگ در کفش و کیک در شلوار.
و رجوع به کفشدوز، کفشدوزک ، کفشدوزی ،کفشک ، کفش کن ، کفش ونوس ، کفشگر، کفشگری و زرینه کفش شود.
- کفش آوردن ؛ کنایه از کفش حرکت در پا کردن و عازم شدن یا آماده ٔ حرکت شدن و مهیای راهی گشتن :
گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست .
- کفش آهو ؛ کنایه از سم آهو. (آنندراج ) :
کشد زحمت چو آید در تکاپو
در این ره سنگ دارد کفش آهو.
- کفش از آهن ساختن ؛ کنایه از آماده شدن برای سفری طولانی :
کفش از آهن ساخت تیرت و زپی بدخواه رفت .
- کفش از دستار ندانستن ؛ پای از سر ندانستن (نشناختن ) سخت حیران بودن بسببی . (فرهنگ فارسی معین ) :
بی تابش روی تو دل ما همی از رنج
نی پای ز سر داند نی کفش ز دستار.
چو آسمان و زمین رابانبیا بنواخت
یکی از این دو ندانست کفش از دستار.
- کفش بان ؛ آنکه کفشهای خداوندش را نگهبانی کرده باشد. (از آنندراج ). کفشدار. باشماقچی و کسی که کفشها را نگهداری می کند. (ناظم الاطباء) :
جنت نقشی ز آستان نجف است
رضوان بهشت کفش بان نجف است ...
- کفش بایستن کسی را ؛ ضرور شدن سفر او را. مهیای سفر بودن . چنانکه گویند، کفش که را می باید یعنی چه کسی باید عزیمت کند :
ای صبر بگفتی که چوغم پیش آید
خوش باش که کار تو زمن بگشاید
رفتی چو کلاه گوشه ٔ غم دیدی
ای صبر کنون کفش کرا می باید.
- کفش بردار ؛ کفش دار. کفش بان . خدمتکار :
ای سکندرطالعی کز راه عدل
کفش بردارت شود نوشیروان .
- کفش برداشتن ؛عمل کفش بردار. کنایه از فرمانبرداری و فروتنی :
شاهی که به رزم کاویان داشت درفش
گر زنده شود پیش تو بردارد کفش
ای کرده دل خصم خلاف تو بنفش
مشت است دل خصم و خلاف تو درفش .
- کفش بر سر کسی زدن ؛ ظاهراً در بیت زیر کنایه از خوار و خفیف داشتن اوست :
به خدمت منه دست بر کفش من
مرا نان ده وکفش بر سر بزن .
- کفش پوش ؛ پوشنده ٔ کفش .
- || کنایه از شاطر و عیار. در قصه ٔ حمزه در تعریف عمرو عیار آمده : سرخیل بساط کفش پوشان جهان . (آنندراج ).
- || پوشش کفش .
- کفش پیش پای او نمی تواند گذاشت ؛ رتبه اش چندان پست است که این کار را نمی شاید. لایق خدمتگزاری وی نیست . (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
چون به قصد جلوه آید قامت رعنای تو
سرو نتواند گذارد کفش پیش پای تو.
- کفش پیش پای کسی گذاشتن ؛ کفش پیش پای کسی نهادن . کفش پیش آوردن . رسم بود که خدمتکاران بهنگام برخاستن مخدومان کفشهای آنان را پیش پایشان می گذاشتند. (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). کنایه از فروتنی کردن و اظهار بندگی نمودن :
چو مقبل کمربسته پیش آر کفش
نشاید طپانچه زدن بر درفش .
شخص دانش اعتمادالدوله کز لطف کلام
می نهد دست کلیمش کفش پیش پای نطق .
کفشی که پیش پای گدایان شهان نهند
فردا چو سر ز خاک برآرند افسر است .
- || کنایه از رخصت و وداع . (آنندراج ) :
بر دل زتو داغ بیقراری ننهم
بر لب قدح امیدواری ننهم
از گفت رقیب پابزن بر عشقم
تا کفش به پیش پای یاری ننهم .
- کفش تابتا کردن ؛ کفشهای دوپا عوضی بپاشدن . (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). کنایه از عملی کودکانه انجام دادن :
زاهل هوش و بصیرت کمال مسخرگیست
بمجمع شعرا کفش تابتا کردن .
- کفش تنگ ؛ کفشی که به اندازه ٔ پا نباشد و از آن کوچکتر باشد و پوشنده را زحمت دارد :
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت به که اندر خانه جنگ .
تهی پای رفتن به از کفش تنگ
بلای سفر به که در خانه جنگ .
- || کنایه از مزاحم وآزار دهنده :
مگو کفشدوز آن نگار فرنگ
کزو خانه برمن بود کفش تنگ .
- کفش جامگی ؛ گیوه . (یادداشت مؤلف ).
- کفش جَسته ؛ کفش نعلدار که پاشنه اش بلند باشد. (آنندراج ) :
سلیم ایام را از عیب پوشی نیست تقصیری
برای هر که کوتاه است کفش جسته می آرد.
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن کفش جسته .
- کفش جفت شدن (پیش پای کسی ) ؛کنایه از داشتن کرامت و علو مقام و درجه در نزد خداوند است و مردان خدا را بدین صفت می شناسند: مرحوم میرزای شیرازی کفش پیش پایش جفت می شد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کفش جفت کردن کسی را؛ کنایه از بیرون کردن مستخدم یا کارگر و خاتمه دادن به خدمت ایشان است : دیروز کفش های نوکرمان را جفت کردم چون از زیر کار در می رفت . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده ).
- کفش جفت کن ؛ کنایه از آدم متملق و چاپلوس است که برای حصول مقصود خود به هر خواری تن در می دهد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ).
- کفش چوبی ؛ پای افزاری از چوب مسطح و تقریباً بیضی شکل که بر قسمت پیشین آن تسمه ای از چرم یا جز آن نصب کنند تا پنجه ٔ پادر آن رود و غالباً قسمت زیرین این چوب دو برجستگی دارد تاگل و خاک برپای ننشیند و این کفش در گیلان و مازندران بیشتر مورد استفاده است زنان را و در نقاط دیگر غالباً در حمام استفاده کنند.
- کفش خواستن ؛ طلب کردن کفش . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از تهیه ٔ سفر کردن و بسفر رفتن . (از برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل کفش نهادن . (فرهنگ فارسی معین ). و رجوع به کفش نهادن در همین ترکیبات شود.
- کفشدار ؛ کسی که در اماکن مقدس یا منزل بزرگان مواظبت کفشها کند. (فرهنگ فارسی معین ). آنکه در مشاهد متبرکه یا در دربار محافظت کفش کند. باشماقچی . باشمقچی . باشمقدار. (یادداشت مؤلف ).
- کفشداری ؛ عمل و شغل کفشدار. (فرهنگ فارسی معین ).
- || مزدی که به کفشدار دهند. (فرهنگ فارسی معین ). اجرت کفشدار. (یادداشت مؤلف ).
- کفش در طلب کسی دریدن ؛ نهایت سعی و کوشش کردن در طلب او :
صد کفش و گیوه در طلبش بیش می درم
چون آرزوی میوه ٔ بلغار می کنم .
- کفش دریدن ؛ پاره کردن کفش . (فرهنگ فارسی معین ).
- || کنایه از تکاپوی بسیار کردن . سعی بلیغ نمودن . (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
بجستجوی دریدند کفشها تا شد
لری براه تمنا به این گروه دوچار.
- کفش دریده ؛ که کفش پاره و دریده و کهنه پوشیده باشد :
صاحبدل نیک سیرت و علامه
گو کفش دریده باش و خلقان جامه .
- کفش دوختن ؛ ساختن کفش . مهیاکردن کفش . (فرهنگ فارسی معین ).
- کفش دوزی . رجوع به همین کلمه شود.
- کفش را از پای به پای (پایی ) کردن ؛ یعنی کفش این پای را در پای دیگر پوشیدن . (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
هر عضو را صلای بلای دگر دهم
چون کفش را ز پای به پای دگر دهم .
- کفش ربا ؛ کفش رباینده . کفش دزد. (از آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ) :
پای من چون کتل از مشت خسی یافته کفش
نعل واژون چه زند کفش ربا در کشمیر؟
- کفش زرین ؛ کفشی که پاره ای از اجزای آن طلا باشد یا با طلا تزیین یافته باشد :
به پیکر یکی کفش زرین بپای
ز خوشاب زر آستین قبای .
- کفش گوهرنگار ؛ کفشی که گوهر در آن نشانده باشندزینت را :
ز زر افسران بر سر میگسار
به پای اندرون کفش گوهرنگار.
- کفش سرپایی ؛ کفش راحتی . (فرهنگ فارسی معین ).
- کفش نهادن ؛ کنایه از اقامت کردن واز سفر بازآمدن است . (از برهان ) (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). مقابل کفش خواستن . (فرهنگ فارسی معین ) :
گفت بختم خنکا کفش بنه موزه مخواه .
- امثال :
کفش آهنی و عصای پولادی . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1221). رجوع به کفش و عصای آهنین ... در همین امثال شود.
کفش پا را می شناسد ؛ چرا کفش دیگران را می پوشد. (ایضاً ص 1221).
کفش تنگ دارد پای را لنگ
(برون کش پا از این گهواره ٔ تنگ ، که ...).
کفش تو شود پاره بر من چه حرج داره . (ایضاً ص 1221).
کفش زان پا، کلاه آن ِ سر است
(روز عدل و عدل و داد اندر خور است ...)
نظیر: کله بر فرق زیبد کفش در پای . (ایضاً ص 1221).
کفش مهمان چون بخواهی برد مهمانی چه سود
(بی غرض کس را نخواهی داد نانی در جهان ).
کفشهات جفت حرفهات مفت ؛ بمزاح و عتاب ، گفته های تو ننیوشم و حضور تو را نیز نخواهم . (ایضاً ص 1221). و رجوع به ترکیب کفش جفت کردن شود.
کفشها را هم امام جعفر صادق فرموده خودت نگاهداری . (ایضاً ص 1221). و نیز رجوع به همان کتاب امثال و حکم شود.
کفشها را می جوری . (ایضاً ص 1221).
با کفش و کلاه ! تعبیری مثلی است . کنایه از اینکه به هر قیمتی این کار را انجام می دهم . حریفان نرد و شطرنج گویند و مراد اینکه نشستن این مهره در این خانه برای من نهایت مضر است و اگر با مهره های خود نیز آن را نتوانم زد با کفش و کلاه خود بزنم . (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 367).