کف
لغتنامه دهخدا
کف . [ ک َ ] (اِ) چیزی غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان دیگ بهم می رسد و آن را به عربی رغوه می گویند. (برهان ). آنچه از جوشش دیگ بر روی آب یا گوشت و امثال آن نشیند یا بر دهان شتر و روی آب جمع شود و آن را کفک به اضافه ٔ کاف دیگر نیز گفته اند. (از آنندراج ) (از انجمن آرا). چیزی سفید و غلیظ که بر روی آب می نشیند و از جوش و غلیان آب بهم می رسد و از استعمال صابون و جز آن نیز پدید می آید. (ناظم الاطباء).یکی از اشکال انحلال هوا در مایعاتی که گرم یا تکان داده می شوند ایجاد می گرددمانند کف حاصل از حل صابون در آب که به نام کف صابون خوانده می شود و سرجوش و کف حاصل از جوشاندن برخی مواد که در سطح مایع جمع می شوند. (فرهنگ فارسی معین ).کفک . زبد. طفاحه . قسمتی پر هواتر و سفیدرنگ از مایعی که بر روی آن ایستد. (یادداشت مؤلف ) :
می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته .
کف و تیرگی هرچه زان آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست .
اگر گوید کف چیست ؟ گوییم آب است با هوا آمیخته . (جامع الحکمتین ص 95).
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سربحر آید پیدا نه به پایاب .
کف چرخ زنان بر می ، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک .
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
اینک جیحون گواست شرح دهد با بحار.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا درنگر
آنک کف را دید سرگویان بود
و آنکه دریا دید او حیران بود.
- کف آبگینه ؛ آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا شود بهنگام گداختن و بعضی گویند ریم آبگینه است . سفیدی چشم را زایل کند و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند و به یونانی مسحوقونیا گویند. (برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به زبدالقواریر شود.
- کف افگن ؛ کف کن . (از یادداشت مؤلف ). کف انداز. کف بر دهان آورنده . کف از دهان بیرون ریزنده . و آن نشانه ٔ مستی و نشاط و نیرومندی است و غالباً وصف هیون یا مردان دلیر آید و گاه دریا :
هیونان کف افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای .
شتر خواست از ساربان سه هزار
هیونان کف افگن و پایدار.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان کف افگنان .
- کف انداختن ؛ کف آوردن . کف بدهان آوردن . کف بر لب آوردن . کنایه از خشمگین شدن :
همان سام نیرم برآرد خروش
کف اندازد و بر من آید بجوش .
و رجوع به کف بر لب آوردن در همین ترکیبات و کف افکندن شود.
- کف برآوردن ؛ کف انداختن : ازباد؛ کف برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ).
- کف بر لب ؛ که کف بر لب دارد. کنایه از دیوانه و خشمگین :
دجله راامسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است .
- کف بر لب (به لب ) آوردن ؛ چون مصروعان و مستان رطوبتی چون کف شیر به پیرامون دهان آوردن . (یادداشت مؤلف ). و آن کنایه از خشم و غضب باشد :
تهمتن به لبها برآورد کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف .
به یک سو گرای از میان دوصف
چه داری چنین بر لب آورده کف .
همی گشت بر لب برآورده کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف .
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده به لب چون اشتر مست .
- کف به دهان آوردن ؛ کف انداختن و آن کنایه از خشم باشد :
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان .
- کف زن ؛ کف زنه . مرغات . کفگیر. (یادداشت مؤلف ).
- کف زنه ؛ کف زن . (یادداشت مؤلف ).
- کف شیشه ؛ زبدالقواریر. مسحوقونیا. (ازفهرست مخزن الادویه ). رجوع به کف آبگینه در همین ترکیبات شود.
- کف کردن ؛ کف برآوردن : دهانش کف کرده است . (از یادداشت مؤلف ).
- کف کردن دهان ؛ کف انداختن .
- || آب حسرت آمدن به دهان . (آنندراج ).
- کف کردن شاش کسی ؛ در تداول ، به حد بلوغ رسیدن او. (از یادداشت مؤلف ).
- کف گرفتن ؛ کفک یا کف مطبوخی را هنگام جوشیدن گرفتن . (از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب .
(جاهل نرسد در سخن ژرف تو،آری ...)
|| قسمتی از چربی غیرمتراکم گوسفند و دیگر حیوانات که در طبخ غذا به کار نیاید و معمولاً آن را دور اندازند، و بعلت سبکی و شباهت با کف صابون این نام را بدو دهند و در تداول افراد درشت اندام و ناتوان را نیز به کف موصوف سازند چنانکه گویند فلانی کف است ، یعنی عضلاتی ستبر و نیرویی در بدن ندارد و چون درمورد چهارپایان بکار برند بدین معنی است که در حیوان آماس گونه ای است و گوشتی در بدن ندارد و اگر داردمطلوب نیست و بیشتر اندام آن از چربیهای غیرمتراکم تشکیل یافته و ارزشی ندارد.
می زرد کف بر سرش تاخته
چو روی از بر زر بگداخته .
کف و تیرگی هرچه زان آب خاست
ز می گشت اینک که در زیر ماست .
اگر گوید کف چیست ؟ گوییم آب است با هوا آمیخته . (جامع الحکمتین ص 95).
جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری
کف بر سربحر آید پیدا نه به پایاب .
کف چرخ زنان بر می ، می رقص کنان در دل
دل خارکنان از رخ گلزار نمود اینک .
در کف بحر کفت غرقه شود هفت بحر
اینک جیحون گواست شرح دهد با بحار.
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا درنگر
آنک کف را دید سرگویان بود
و آنکه دریا دید او حیران بود.
- کف آبگینه ؛ آبی باشد که مانند کف بر روی آبگینه پیدا شود بهنگام گداختن و بعضی گویند ریم آبگینه است . سفیدی چشم را زایل کند و آن را به عربی زبدالقواریر و ماءالزجاج خوانند و به یونانی مسحوقونیا گویند. (برهان ) (از آنندراج ). و رجوع به زبدالقواریر شود.
- کف افگن ؛ کف کن . (از یادداشت مؤلف ). کف انداز. کف بر دهان آورنده . کف از دهان بیرون ریزنده . و آن نشانه ٔ مستی و نشاط و نیرومندی است و غالباً وصف هیون یا مردان دلیر آید و گاه دریا :
هیونان کف افگن بادپای
بجستند برسان آتش ز جای .
شتر خواست از ساربان سه هزار
هیونان کف افگن و پایدار.
تن بی سران و سر بی تنان
سواران چو پیلان کف افگنان .
- کف انداختن ؛ کف آوردن . کف بدهان آوردن . کف بر لب آوردن . کنایه از خشمگین شدن :
همان سام نیرم برآرد خروش
کف اندازد و بر من آید بجوش .
و رجوع به کف بر لب آوردن در همین ترکیبات و کف افکندن شود.
- کف برآوردن ؛ کف انداختن : ازباد؛ کف برآوردن . (تاج المصادر بیهقی ).
- کف بر لب ؛ که کف بر لب دارد. کنایه از دیوانه و خشمگین :
دجله راامسال رفتاری عجب مستانه است
پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است .
- کف بر لب (به لب ) آوردن ؛ چون مصروعان و مستان رطوبتی چون کف شیر به پیرامون دهان آوردن . (یادداشت مؤلف ). و آن کنایه از خشم و غضب باشد :
تهمتن به لبها برآورد کف
تو گفتی که بستد ز خورشید تف .
به یک سو گرای از میان دوصف
چه داری چنین بر لب آورده کف .
همی گشت بر لب برآورده کف
همی تاخت از قلب تا پیش صف .
چو برق تیز هر یک تیغ در دست
کف آورده به لب چون اشتر مست .
- کف به دهان آوردن ؛ کف انداختن و آن کنایه از خشم باشد :
بینی که لب دجله چون کف به دهان آرد
گویی ز تف آهش لب آبله زد چندان .
- کف زن ؛ کف زنه . مرغات . کفگیر. (یادداشت مؤلف ).
- کف زنه ؛ کف زن . (یادداشت مؤلف ).
- کف شیشه ؛ زبدالقواریر. مسحوقونیا. (ازفهرست مخزن الادویه ). رجوع به کف آبگینه در همین ترکیبات شود.
- کف کردن ؛ کف برآوردن : دهانش کف کرده است . (از یادداشت مؤلف ).
- کف کردن دهان ؛ کف انداختن .
- || آب حسرت آمدن به دهان . (آنندراج ).
- کف کردن شاش کسی ؛ در تداول ، به حد بلوغ رسیدن او. (از یادداشت مؤلف ).
- کف گرفتن ؛ کفک یا کف مطبوخی را هنگام جوشیدن گرفتن . (از یادداشت مؤلف ).
- امثال :
کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب .
(جاهل نرسد در سخن ژرف تو،آری ...)
|| قسمتی از چربی غیرمتراکم گوسفند و دیگر حیوانات که در طبخ غذا به کار نیاید و معمولاً آن را دور اندازند، و بعلت سبکی و شباهت با کف صابون این نام را بدو دهند و در تداول افراد درشت اندام و ناتوان را نیز به کف موصوف سازند چنانکه گویند فلانی کف است ، یعنی عضلاتی ستبر و نیرویی در بدن ندارد و چون درمورد چهارپایان بکار برند بدین معنی است که در حیوان آماس گونه ای است و گوشتی در بدن ندارد و اگر داردمطلوب نیست و بیشتر اندام آن از چربیهای غیرمتراکم تشکیل یافته و ارزشی ندارد.