کف
لغتنامه دهخدا
کف . [ ک َف ف / ک َ ] (ع اِ) پنجه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ) (مهذب الاسماء) (زمخشری ) (غیاث ). دست ، یا دست تابند دست ، گویند «مد الیه کفَّه ُ لیسأله » یا راحت باانگشتان .گویند از آن بابت کف گفته اند که تن را از آزار نگه می دارد. (از اقرب الموارد). دست را می گویند یا کف تا بند دست است که پنجه بی انگشت که راحت باشد.(از شرح قاموس ). آن جزء از دست که چیزی را می گیرند و رها می کنند. (ناظم الاطباء). پنجه ٔ آدمی که انگشتان بدان پیوسته اند و فارسیان بتخفیف استعمال کنند و بمعنی دست مجاز است . (آنندراج ). سطح داخلی دست یا پا که مقعرگونه و قرینه ٔ پشت دست و پاست . (فرهنگ فارسی معین ). سطح انسی دست از زیر انگشتان تا زیر مچ پیوندگاه ساعد با دست . طرف زیرین پنجه ٔ دست و پا. قسمتی ازدست و پای از زیر مچ تا نوک انگشتان . دست . چنگ . هبک . (یادداشت مؤلف ). ج ، اَکُف ّ، کُفوف ، کُف ّ. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
شکفت لاله ، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه زسنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
آنکوز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کف او نتواند برون کشید.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است .
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .
که آمد سواری میان دو صف
خروشان و جوشان و تیغی
به کف .
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا.
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثرماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری .
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چون زرین لگن .
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره .
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگرچون دل فرعون ، چهارم چون کف موسی .
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران .
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا درکف من بادی یا در دهن من .
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم .
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن .
برآنچه داری در دست شادمانه مباش
و زانچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگر است .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر.
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ .
جود گویدتا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بوده ست معن و حاتم و افشین مرا.
از معرکه ٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است .
به عمری در کفم یاری نیاید
ورآیدجز جگرخواری نیاید.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه فایده .
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت .
شروان که زنده کرده ٔشمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست .
درم از کف او به نزع اندر است
شهادت از آنستش اندر دهان .
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران .
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل می نگری و آتش است .
کی بود کآواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان میخورم .
در کف شیر نر خونخواره ای
غیرتسلیم و رضا کو چاره ای .
مه همه کف است معطی نور پاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش .
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال .
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف معصم .
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می گریزد، ضمان برمنش .
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام .
لیک اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی .
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم .
- از کف دست موبرآمدن ؛ کنایه از وجود گرفتن امر ممتنع الوقوع در تعلیق محال بالمحال .
- خاک کف پای کسی نبودن ؛ در نزد او بچیزی نیرزیدن . با وجود او قدر و قیمتی نداشتن . (از یادداشت مؤلف ).
- کف از دامن کسی کوتاه کردن ؛ دست از دامن او برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
از دانه ٔ تسبیح فتد عقده به کارت
کوتاه کف از دامن این بی سر و پا کن !
- کف افسوس ؛ از عالم لب افسوس . (آنندراج ).
دست تأسف :
توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان بر هم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را.
- کف باز ؛ اصطلاحی است در صفت طراران ، کف باز به بهانه ٔ تعویض اسکناس بزرگ به اسکناسهای کوچک و جز آن ، پول طرف را گیرد ودر مقابل چشمهایش شمرد و سپس بدو دهد و خود رود در حالی که مقداری از پول طرف را پنهان ساخته و برده است . کف رو. کف زن . کف کش .
- کف برزدن ؛ دست زدن :
سجده کردند هر یک از طرفی
بیت گفتند و برزدند کفی .
- کف به کف سودن ؛ اسف خوردن . (یادداشت مؤلف ). دست بر دست زدن پشیمانی را.
- کف بیضا ؛ ید بیضاست که معجزه ٔ موسی علیه السلام بود. گویند هر گاه می خواست ظاهر سازد دستها را از بغل برمی آورد. نوری از دستهای او پیدا می شد که تا به آسمان می رفت . (برهان ) (آنندراج ) :
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین کف بیضا گرفته .
و رجوع به کف موسی و کف موسوی شود.
- کف بین ؛ آنکه از خطوط کف دست از گذشته و آینده ٔ صاحب کف دعوی اخبار کند. آنکه با دیدن خطوط کف دست ، طالع و فال گوید. حازی . (از یادداشتهای مؤلف ).
- کف پا ؛ سطح داخلی پا که متصل به انگشتان است . (فرهنگ فارسی معین ). سطح وحشی اسفل قدم . (یادداشت مؤلف ): آن قسمت از سطح زیرین پا متصل به انگشتان که بر زمین قرار گیرد هنگام راه رفتن :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او خایی برغست .
دست و کف پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج .
عالم را خاک کف پای تو کرده ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال .
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه .
گر چو چراغ در دهان زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون تویی .
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است .
- کف پایی ؛ نوعی از تعذیر که گناهکاران را و اطفال را کنند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل است . (از آنندراج ). مقابل کف دستی ، چوب که معلم ، کودکان مکتب را بر کف پای زند. ضرب چوب که بر کف پای زنند. (یادداشت مؤلف ) :
قوت روح از کف پا یافته مانند نهال
خورده طفل از کف استاد چو کف پایی را.
- کف چنار ؛ برگ چنار. (فرهنگ فارسی معین ) :
ز خاک با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال .
- کف دست ؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است . (فرهنگ فارسی معین ). بَلَد.(یادداشت مؤلف ) :
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن .
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه .
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت .
به خنجر زبانش زبن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
صدر احرار شهاب الدین ای گاه سخا
کان و دریا شده از دست کفت چون کف دست .
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472).
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
زبانت اسب کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد.
بنام شأن بی قدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش .
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش زبند.
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
- کف دست بر هم سودن ؛ در حالت تأسف و پشیمانی مالش دادن سطح درونی دستها و هبکها را به یکدیگر. (ناظم الاطباء). کف بر کف سودن .
- کف دست کسی گذاشتن ؛ در تداول جزای عمل کسی را بدو دادن : حقش را کف دستش گذاشت . (از فرهنگ فارسی معین ).
- کف دستی ؛ چوب که به کف دست زنند. ضرب چوب به کف دست مقصر یا سبق خوان در مکتبها. زدن با ترکه به کف دست . مقابل کف پایی . (از یادداشتهای مؤلف ). و رجوع به کف پایی در همین ترکیبات شود.
- کف دعا گرفتن ؛ دست به دعا برداشتن . (غیاث ) (آنندراج ) :
در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دایم کف دعا چو ترازو گرفته است .
- کف رفتن ؛ در قمار، ورقی را دزدیدن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به کف کشیدن در همین ترکیبات شود.
- کَف رَو ؛ کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زدن . رجوع به همین ماده شود.
- کف زن ؛ کف زننده . دست زننده . چپه زن :
شاخها رقصان شده چون ماهیان
برگها کف زن مثال مطربان .
- || کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زنان ؛ در حال دست زدن :
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان ، رقصان ، ز تحریک صبا.
- کف شستن ؛ شستن دست ، وضو یا جز آن را :
که بسم اﷲ اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور سیم کف بشوی .
- کف غنچه کردن ؛ کنایه از پنجه گرد ساختن و مشت گره کردن باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
کف غنچه کنی پر از گل نغمه شود
از بس به هوا نغمه برآمیخته است .
نقد ما چون زر گل در طبق اخلاص است
کف ما غنچه نگردد چو شود صاحب مال .
- کف کردن ؛ چیزی را سوده بکف خوردن . (آنندراج ). خوردن . (غیاث ). کفلمه کردن . با کف دست سودن :
سفوف آسا اگر یک مشت نان را
کس آوردی به کف کف کردی آن را.
خلق از بی قوتی آرد صبح را کف می کردند. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج ).
- کف کش ؛ کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف کشیدن ؛ در اصطلاح قماربازان ، درآوردن ورقی مطلوب از میان دسته ٔ ورق بی مراعات قواعد بازی و ترتیب تقسیم ورقها میان بازی گران که نوعی تزویر و تقلب است .
- کف مال ؛ کاغذی : گردوی کف مال ، گردوی کاغذی . بادام کف مال ، بادام کاغذی . (یادداشت مؤلف ).
- کف مال کردن ؛ در کف دست مالیدن تا نرم و ریزه شود. بقصد ریزه کردن یا گرفتن پوست در میان دو کف دست فشردن . اصفاغ . (یادداشت مؤلف ).
- کف مرجان ؛ شاخهای مرجان که به شکل پنجه آدمی باشد. (آنندراج ).
- کف موسی ؛ دست موسی . ید بیضا. کف بیضا :
سوسن یکروزه ٔ عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان .
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم .
- || درخشان :
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسویست .
- کف موسوی ؛ کف موسی . کف بیضا :
بازم نفس فرورود ازهول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری .
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسوی است .
و رجوع به ترکیب فوق شود.
- کف نیاز برآوردن ؛ دست بلند کردن برای دعا و طلب حاجت :
کف نیاز به درگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست .
- کف نیاز برداشتن ؛بمعنی دست بدعا برداشتن و با لفظ گرفتن و برداشتن مستعمل است . (آنندراج ) :
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز.
- کف نیاز برگشادن ؛ دست گشادن برای دعا :
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای .
- به کف آوردن ؛ به دست آوردن . حاصل کردن .
- || ربودن و اخذ کردن . (ناظم الاطباء).
- || گرفتن و به دست گرفتن و در مشت گرفتن . (ناظم الاطباء).
- امثال :
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ آرد . (امثال حکم دهخدا ج 2 ص 678).
قلم در کف دشمن است ؛ یعنی آنچه می گوید یا می کند مبتنی بر عداوت است . (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1165).
کف دست که مو ندارد از کجاش می کنند . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف دستم را بو نکرده بودم ؛ یعنی غیب نمی دانستم . (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف پاش می خارد ؛ نظیر تنش می خارد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220). عملی زشت می کند که بجزای آن بکف پای او چوب زنند. (یادداشت مؤلف ).
مثل کف دست ؛ هموار. به تمامت غارت شده . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). بی هیچ چیز چون سطح داخلی دست که مو ندارد.
|| مشت . به اندازه ٔ یک مشت . (از دزی ج 2 ص 475). کفی از چیزی ، یک مشت از آن . قبضه ای ازآن . که در یک کف دست جا گیرد مانند آب و غیره . (یادداشت مؤلف ). کفی . یک کف ، به اندازه ٔ یک کف . (فرهنگ فارسی معین ) : بگیرند انجیر پنج عدد سبوس گندم یک کف برگ خطمی یک کف ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پاره ٔ دنبه و یک کف نخود و یک کف گندم و تخم جرجیر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || وزنی معادل ده حبه که در اصفهان و خوزستان برای سنجش اشیاء خشک به کارمی رود. (از دزی ج 2 ص 475). وزنی معادل شش درخمی . (ازمفاتیح العلوم خوارزمی ). واحد وزن ، وآن در اهواز معادل 13 «صاع » و «صاع » معادل 12 «مختوم » بود. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از قدر قلیل چون کف آب و کف آبله و کف خاک و کف خون و کف گرد و مانند آن .(آنندراج ). مقداری قلیل . اندکی . (فرهنگ فارسی معین ): و هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبوی آب او را وظیفه کردند. (تاریخ بیهقی ص 340). از کف خاک خلیفه ای ظاهر کردم . (قصص الانبیاء ص 11)
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را.
یک کف گندم ز انباری ببین .
فهم کن کانجمله باشد همچنین .
زاهد از سبحه ٔ صد دانه ٔ خویش
یک کف آبله آورده بدست .
می شود ابر گهربار و گهر می بارد
کف آبی که ز بازی به هوا می ریزی .
یک کف خون ظهوری خرج کن
ساز خود را واصل قربانیان .
گرم بشکنی ورنهی در نورد
کف خاک خواهی زمن خواه گرد.
یک کف آب از محیط عفو می خواهیم و بس
تا برون آید ز گرد غم جبین خاکیان .
گه کنم آرزوی قتل و گهی میل وصال
یک کف خون و صد اندیشه ٔ باطل دارم .
- کف ورق ؛ یک دسته ٔ کاغذ که عبارت از 25 برگ باشد. (از دزی ج 2 ص 475).
|| کفه ٔ ترازو. (آنندراج ) :
در حساب طالع تو کف میزان باد شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند.
|| سطح . رویه . (از فرهنگ فارسی معین ). سطح زمین . کف اطاق ، زمین اطاق ، سطح اطاق .
|| ته . قعر: کف کاسه . کف حوض . کف کفش . (از یادداشتهای مؤلف ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کف بُر کردن ؛ بریدن گیاه یا درختی از محاذات زمین اطراف آن . برابر سطح زمین بریدن درختی یا کِشتی را؛ انجیر سرما زده را چون کف بر کنند از نو روید. (از یادداشتهای مؤلف ).
- کف خواب ؛ الوار کف خواب ، در اصطلاح بنایان الواری که زیر شمع گذارند استواری بنیان شمع را. (یادداشت مؤلف ).
- || استوانه ٔ چدنی یا فلزی با دریچه ٔ مشبک که در کف آشپزخانه و حمام و جز آن تعبیه کنند تا آب کف حمام یا آشپزخانه از آنجا خارج شود.
- کف کشی ؛ در اصطلاح بنایان ، کف اطاق و مانند آن را باگل و گچ یا سیمان مسطح کردن . (یادداشت مؤلف ).
- هم کف ؛ هم تراز. هم طراز. (یادداشت مؤلف ). هم سطح . دو سطح که در یک طراز باشد چون اطاقی هم کف حیاط خانه .
|| خرفه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجله . بقلةالحمقاء. (از اقرب الموارد). || دستگاه و نعمت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نعمت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
شکفت لاله ، تو زیغال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال .
چنانکه چشمه پدید آورد کمانه زسنگ
دل تو از کف تو کان زر پدید آرد.
آنکوز سنگ خارا آهن برون کشد
نسکی ز کف او نتواند برون کشید.
درآمد یکی خاد چنگال تیز
ربود از کفش گوشت و برد و گریز.
به ابر رحمت ماند همیشه کف امیر
چگونه ابر کجا توتکیش باران است .
به تن زنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل .
که آمد سواری میان دو صف
خروشان و جوشان و تیغی
به کف .
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا.
خاری که به من در خلد اندر سفر هند
به چون به حضر در کف من دسته ٔ شب بوی .
بر خصم نشان باشد بر دشمن اثرماند
تا تیغ به کف داری تا خود به سر داری .
ماهی به کش درکش چو سیمین ستون
جامی به کف برنه چون زرین لگن .
کف یوز پر مغز آهو بره
همه چنگ شاهین دل گودره .
یکی چون دیده ٔ یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگرچون دل فرعون ، چهارم چون کف موسی .
سر بابزن در سر و ران مرغ
بن بابزن در کف دلبران .
یا در خم من بادی یا در قدح من
یا درکف من بادی یا در دهن من .
دوستدار تو ندارد به کف از وصل تو هیچ
مرد با همت را فقر عذابی است الیم .
ز شادی همی در کف رودزن
شکافه شکافنده گشت از شکن .
برآنچه داری در دست شادمانه مباش
و زانچه از کف تو رفت از آن دریغ مخور.
نرسد جز ز کفش خیر و سعادت به جهان
کف او شاید بودن که جهان را جگر است .
کلیم آمده خود با نشان معجز حق
عصا و لوح و کلام و کف و رخ انور.
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر.
نباشد جدا از کف او سخاوت
عرض را جدایی نباشد ز جوهر.
از کف ترک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشان گنگ .
جود گویدتا که معن و حاتم و افشین شدند
کف او بوده ست معن و حاتم و افشین مرا.
از معرکه ٔ فتنه به عون تو برون شد
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیر است .
به عمری در کفم یاری نیاید
ورآیدجز جگرخواری نیاید.
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه فایده .
شهریاری کز کف و شمشیر اوست
ابر و برق آسمان مملکت .
شروان که زنده کرده ٔشمشیر تست و بس
شمشیروار در کف دریا شعار تست .
درم از کف او به نزع اندر است
شهادت از آنستش اندر دهان .
خوش نبود با نظر مهتران
بر دف او جز کف خنیاگران .
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل می نگری و آتش است .
کی بود کآواز بردارم تمام
کز کف خضر آب حیوان میخورم .
در کف شیر نر خونخواره ای
غیرتسلیم و رضا کو چاره ای .
مه همه کف است معطی نور پاش
ماه را گر کف نباشد گو مباش .
قرار در کف آزادگان نگیرد مال
نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال .
دستان که تو داری ای پریزاد
بس دل ببری به کف معصم .
بدارید چندی کف از دامنش
و گر می گریزد، ضمان برمنش .
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام .
لیک اگر دست به جیبش نهی
چون کف مفلس بود از زر تهی .
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم .
- از کف دست موبرآمدن ؛ کنایه از وجود گرفتن امر ممتنع الوقوع در تعلیق محال بالمحال .
- خاک کف پای کسی نبودن ؛ در نزد او بچیزی نیرزیدن . با وجود او قدر و قیمتی نداشتن . (از یادداشت مؤلف ).
- کف از دامن کسی کوتاه کردن ؛ دست از دامن او برداشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
از دانه ٔ تسبیح فتد عقده به کارت
کوتاه کف از دامن این بی سر و پا کن !
- کف افسوس ؛ از عالم لب افسوس . (آنندراج ).
دست تأسف :
توان زد بی تأمل صد زمین و آسمان بر هم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را.
- کف باز ؛ اصطلاحی است در صفت طراران ، کف باز به بهانه ٔ تعویض اسکناس بزرگ به اسکناسهای کوچک و جز آن ، پول طرف را گیرد ودر مقابل چشمهایش شمرد و سپس بدو دهد و خود رود در حالی که مقداری از پول طرف را پنهان ساخته و برده است . کف رو. کف زن . کف کش .
- کف برزدن ؛ دست زدن :
سجده کردند هر یک از طرفی
بیت گفتند و برزدند کفی .
- کف به کف سودن ؛ اسف خوردن . (یادداشت مؤلف ). دست بر دست زدن پشیمانی را.
- کف بیضا ؛ ید بیضاست که معجزه ٔ موسی علیه السلام بود. گویند هر گاه می خواست ظاهر سازد دستها را از بغل برمی آورد. نوری از دستهای او پیدا می شد که تا به آسمان می رفت . (برهان ) (آنندراج ) :
ز برهان جیب تو و معجزاتت
سواد زمین کف بیضا گرفته .
و رجوع به کف موسی و کف موسوی شود.
- کف بین ؛ آنکه از خطوط کف دست از گذشته و آینده ٔ صاحب کف دعوی اخبار کند. آنکه با دیدن خطوط کف دست ، طالع و فال گوید. حازی . (از یادداشتهای مؤلف ).
- کف پا ؛ سطح داخلی پا که متصل به انگشتان است . (فرهنگ فارسی معین ). سطح وحشی اسفل قدم . (یادداشت مؤلف ): آن قسمت از سطح زیرین پا متصل به انگشتان که بر زمین قرار گیرد هنگام راه رفتن :
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم نشوی گوش او خایی برغست .
دست و کف پای پیران پرکلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج .
عالم را خاک کف پای تو کرده ست
عز و جل ایزد مهیمن متعال .
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه .
گر چو چراغ در دهان زر عیار دارمی
خود نشدی لبم محک از کف پای چون تویی .
بار دل مجنون و خم طره ٔ لیلی
رخساره ٔ محمود و کف پای ایاز است .
- کف پایی ؛ نوعی از تعذیر که گناهکاران را و اطفال را کنند و با لفظ زدن و خوردن مستعمل است . (از آنندراج ). مقابل کف دستی ، چوب که معلم ، کودکان مکتب را بر کف پای زند. ضرب چوب که بر کف پای زنند. (یادداشت مؤلف ) :
قوت روح از کف پا یافته مانند نهال
خورده طفل از کف استاد چو کف پایی را.
- کف چنار ؛ برگ چنار. (فرهنگ فارسی معین ) :
ز خاک با درم آید کف چنار برون
گر از مهب کف او وزد نسیم شمال .
- کف دست ؛ سطح داخلی دست که متصل به انگشتان است . (فرهنگ فارسی معین ). بَلَد.(یادداشت مؤلف ) :
بسته کف دست و کف پای شوغ
پشت فرو خفته چو پشت شمن .
برنه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه .
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت .
به خنجر زبانش زبن پست کرد
ز مویش زنخ چون کف دست کرد.
صدر احرار شهاب الدین ای گاه سخا
کان و دریا شده از دست کفت چون کف دست .
کمال اسماعیل (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472).
دستم به کف دست نبی داد به بیعت
زیر شجر عالی پرسایه و مثمر.
زبانت اسب کنی چونت راه باید رفت
بگاه تشنه کف دست جام باید کرد.
بنام شأن بی قدری من آن بی دست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش .
کف دست و سرپنجه ٔ زورمند
جدا کرده ایام بندش زبند.
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید.
- کف دست بر هم سودن ؛ در حالت تأسف و پشیمانی مالش دادن سطح درونی دستها و هبکها را به یکدیگر. (ناظم الاطباء). کف بر کف سودن .
- کف دست کسی گذاشتن ؛ در تداول جزای عمل کسی را بدو دادن : حقش را کف دستش گذاشت . (از فرهنگ فارسی معین ).
- کف دستی ؛ چوب که به کف دست زنند. ضرب چوب به کف دست مقصر یا سبق خوان در مکتبها. زدن با ترکه به کف دست . مقابل کف پایی . (از یادداشتهای مؤلف ). و رجوع به کف پایی در همین ترکیبات شود.
- کف دعا گرفتن ؛ دست به دعا برداشتن . (غیاث ) (آنندراج ) :
در راه انتظار مداخل فقیه شهر
دایم کف دعا چو ترازو گرفته است .
- کف رفتن ؛ در قمار، ورقی را دزدیدن . (از یادداشت مؤلف ). و رجوع به کف کشیدن در همین ترکیبات شود.
- کَف رَو ؛ کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زدن . رجوع به همین ماده شود.
- کف زن ؛ کف زننده . دست زننده . چپه زن :
شاخها رقصان شده چون ماهیان
برگها کف زن مثال مطربان .
- || کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف زنان ؛ در حال دست زدن :
تو نبینی برگها با شاخها
کف زنان ، رقصان ، ز تحریک صبا.
- کف شستن ؛ شستن دست ، وضو یا جز آن را :
که بسم اﷲ اول ز نیت بگوی
دوم نیت آور سیم کف بشوی .
- کف غنچه کردن ؛ کنایه از پنجه گرد ساختن و مشت گره کردن باشد. (برهان ) (از آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ) :
کف غنچه کنی پر از گل نغمه شود
از بس به هوا نغمه برآمیخته است .
نقد ما چون زر گل در طبق اخلاص است
کف ما غنچه نگردد چو شود صاحب مال .
- کف کردن ؛ چیزی را سوده بکف خوردن . (آنندراج ). خوردن . (غیاث ). کفلمه کردن . با کف دست سودن :
سفوف آسا اگر یک مشت نان را
کس آوردی به کف کف کردی آن را.
خلق از بی قوتی آرد صبح را کف می کردند. عبداللطیف خان تنها (از آنندراج ).
- کف کش ؛ کف باز. رجوع به کف باز در همین ترکیبات شود.
- کف کشیدن ؛ در اصطلاح قماربازان ، درآوردن ورقی مطلوب از میان دسته ٔ ورق بی مراعات قواعد بازی و ترتیب تقسیم ورقها میان بازی گران که نوعی تزویر و تقلب است .
- کف مال ؛ کاغذی : گردوی کف مال ، گردوی کاغذی . بادام کف مال ، بادام کاغذی . (یادداشت مؤلف ).
- کف مال کردن ؛ در کف دست مالیدن تا نرم و ریزه شود. بقصد ریزه کردن یا گرفتن پوست در میان دو کف دست فشردن . اصفاغ . (یادداشت مؤلف ).
- کف مرجان ؛ شاخهای مرجان که به شکل پنجه آدمی باشد. (آنندراج ).
- کف موسی ؛ دست موسی . ید بیضا. کف بیضا :
سوسن یکروزه ٔ عیسی زبان
داده به صبح از کف موسی نشان .
کفی از بحر دست او کف موسی بن عمران
دمی از باد خلق او دم عیسی بن مریم .
- || درخشان :
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسویست .
- کف موسوی ؛ کف موسی . کف بیضا :
بازم نفس فرورود ازهول اهل فضل
با کف موسوی چه زند سحر سامری .
طبع سخن سنج کف موسوی است
خوان سخن مائده ٔ عیسوی است .
و رجوع به ترکیب فوق شود.
- کف نیاز برآوردن ؛ دست بلند کردن برای دعا و طلب حاجت :
کف نیاز به درگاه بی نیاز برآر
که کار مرد خدا جز خدای خوانی نیست .
- کف نیاز برداشتن ؛بمعنی دست بدعا برداشتن و با لفظ گرفتن و برداشتن مستعمل است . (آنندراج ) :
تا چون صدف کنند ترا مخزن گهر
بردار سوی عالم بالا کف نیاز.
- کف نیاز برگشادن ؛ دست گشادن برای دعا :
کف نیاز به حق برگشای و همت بند
که دست فتنه ببندد خدای کارگشای .
- به کف آوردن ؛ به دست آوردن . حاصل کردن .
- || ربودن و اخذ کردن . (ناظم الاطباء).
- || گرفتن و به دست گرفتن و در مشت گرفتن . (ناظم الاطباء).
- امثال :
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ آرد . (امثال حکم دهخدا ج 2 ص 678).
قلم در کف دشمن است ؛ یعنی آنچه می گوید یا می کند مبتنی بر عداوت است . (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1165).
کف دست که مو ندارد از کجاش می کنند . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف دستم را بو نکرده بودم ؛ یعنی غیب نمی دانستم . (از امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220).
کف پاش می خارد ؛ نظیر تنش می خارد. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1220). عملی زشت می کند که بجزای آن بکف پای او چوب زنند. (یادداشت مؤلف ).
مثل کف دست ؛ هموار. به تمامت غارت شده . (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1472). بی هیچ چیز چون سطح داخلی دست که مو ندارد.
|| مشت . به اندازه ٔ یک مشت . (از دزی ج 2 ص 475). کفی از چیزی ، یک مشت از آن . قبضه ای ازآن . که در یک کف دست جا گیرد مانند آب و غیره . (یادداشت مؤلف ). کفی . یک کف ، به اندازه ٔ یک کف . (فرهنگ فارسی معین ) : بگیرند انجیر پنج عدد سبوس گندم یک کف برگ خطمی یک کف ... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پاره ٔ دنبه و یک کف نخود و یک کف گندم و تخم جرجیر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || وزنی معادل ده حبه که در اصفهان و خوزستان برای سنجش اشیاء خشک به کارمی رود. (از دزی ج 2 ص 475). وزنی معادل شش درخمی . (ازمفاتیح العلوم خوارزمی ). واحد وزن ، وآن در اهواز معادل 13 «صاع » و «صاع » معادل 12 «مختوم » بود. (فرهنگ فارسی معین ). || کنایه از قدر قلیل چون کف آب و کف آبله و کف خاک و کف خون و کف گرد و مانند آن .(آنندراج ). مقداری قلیل . اندکی . (فرهنگ فارسی معین ): و هر روز دو قرص جو و یک کف نمک و سبوی آب او را وظیفه کردند. (تاریخ بیهقی ص 340). از کف خاک خلیفه ای ظاهر کردم . (قصص الانبیاء ص 11)
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را.
یک کف گندم ز انباری ببین .
فهم کن کانجمله باشد همچنین .
زاهد از سبحه ٔ صد دانه ٔ خویش
یک کف آبله آورده بدست .
می شود ابر گهربار و گهر می بارد
کف آبی که ز بازی به هوا می ریزی .
یک کف خون ظهوری خرج کن
ساز خود را واصل قربانیان .
گرم بشکنی ورنهی در نورد
کف خاک خواهی زمن خواه گرد.
یک کف آب از محیط عفو می خواهیم و بس
تا برون آید ز گرد غم جبین خاکیان .
گه کنم آرزوی قتل و گهی میل وصال
یک کف خون و صد اندیشه ٔ باطل دارم .
- کف ورق ؛ یک دسته ٔ کاغذ که عبارت از 25 برگ باشد. (از دزی ج 2 ص 475).
|| کفه ٔ ترازو. (آنندراج ) :
در حساب طالع تو کف میزان باد شد
کارتفاع آن رصد بالای اختر یافتند.
|| سطح . رویه . (از فرهنگ فارسی معین ). سطح زمین . کف اطاق ، زمین اطاق ، سطح اطاق .
|| ته . قعر: کف کاسه . کف حوض . کف کفش . (از یادداشتهای مؤلف ) (فرهنگ فارسی معین ).
- کف بُر کردن ؛ بریدن گیاه یا درختی از محاذات زمین اطراف آن . برابر سطح زمین بریدن درختی یا کِشتی را؛ انجیر سرما زده را چون کف بر کنند از نو روید. (از یادداشتهای مؤلف ).
- کف خواب ؛ الوار کف خواب ، در اصطلاح بنایان الواری که زیر شمع گذارند استواری بنیان شمع را. (یادداشت مؤلف ).
- || استوانه ٔ چدنی یا فلزی با دریچه ٔ مشبک که در کف آشپزخانه و حمام و جز آن تعبیه کنند تا آب کف حمام یا آشپزخانه از آنجا خارج شود.
- کف کشی ؛ در اصطلاح بنایان ، کف اطاق و مانند آن را باگل و گچ یا سیمان مسطح کردن . (یادداشت مؤلف ).
- هم کف ؛ هم تراز. هم طراز. (یادداشت مؤلف ). هم سطح . دو سطح که در یک طراز باشد چون اطاقی هم کف حیاط خانه .
|| خرفه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). رجله . بقلةالحمقاء. (از اقرب الموارد). || دستگاه و نعمت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نعمت . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).