کشیدن
لغتنامه دهخدا
کشیدن . [ ک َ / ک ِدَ ] (مص ) (از: کش + یدن ، پسوند مصدری ) بردن . گسیل داشتن . سوق دادن . از جای به جائی نقل مکان دادن . (یادداشت مؤلف ). بردن از جایی به جای دیگر. نقل کردن . منتقل ساختن :
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند.
جزین هر که بودند خویشان اوی
بزندان کشیدند با گفتگوی .
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
زتیغ و سلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت .
لشکر کشید گرد جهان و به تیغ تیز
بگرفت از این کران جهان تا بدان کران .
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
بضاعات که از اقصای مغرب می آرند به نزدیک ایشان می کشند. (جهانگشای جوینی ). || تحشیدلشکر؛ آماده کردن لشکر و سوق دادن آن . سوق دادن لشکر. راندن لشکر :
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سرنهادن به راه .
هرآن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ .
از این روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید.
من او را کشیدم به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین .
بپرسید هر چیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید.
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگندو از فاراب .
امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید. (تاریخ بیهقی ). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی ).
دگر دادشان از هر امید بهر
وزانجا کشیدندلشکر بشهر.
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هریک به یک روزه را.
زمرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساحر کشید.
پس برفتند و روی به حرب جالوت نهادند و داود در آنوقت که لشکر می کشیدبا گوسفندان بود. (قصص الانبیاء).
هرکجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب .
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه .
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وزانجا سپه در بیابان کشید.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت .
- اندر کشیدن ؛ بردن . سوق دادن :
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید.
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت .
براینگونه چون شاه پاسخ شنید
از آنجایگه لشکر اندر کشید.
- برکشیدن ؛ بردن . سوق دادن .
سوی کید هندی سپه برکشید
همه راه و بیراهه لشکر کشید.
- بیرون کشیدن ؛ بیرون بردن :
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید.
- درکشیدن ؛ روان شدن . خود و لشکر روان شدن به جانبی . با لشکر روانه شدن به محلی . لشکر بردن به نقطه ای : امیر با باقی لشکر در پی او به نشابور بیامد پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
|| رفتن . عزیمت کردن :
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بمهمانی پور دستان کشید.
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشید چهر.
چو از مشرق او سوی خاور کشد
ز مشرق شب تیره سر بر کشد.
چو بشنید بهرام از آن سو کشید
همه دشت پرسبزه و آب دید.
از غزنین حرکت کرد سوی بست رفت و از آنجا سوی طوس کشید. (تاریخ سیستان ).
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان .
امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند. (تاریخ بیهقی ).تا نماز دیگر برخواهیم نشست تا با هری رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ماسوی خوارزم . (تاریخ بیهقی ). چون به کرانه ٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به عادت فرودآمد.(تاریخ بیهقی ).
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد.
وزآنجای خرم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیره ٔ هرنج .
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید.
کشیدند زی شهر با کام و ناز.
بر این همت منزل بمنزل کشید تا به بغداد رسید. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
- درکشیدن ؛ دررفتن . هزیمت کردن . فرار کردن . بناگهان پنهان شدن :
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید.
|| قود. مقاده . قیاد. اقتیاد. با رسنی یا مانند آن از پی خویش بردن . (یادداشت مؤلف ) :
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به موئی کشی .
- جنیبت کشیدن ؛ اسب یدک را همراه بردن . با خود بردن جنیبتی .
- عصا کشیدن ؛ عصاکش کسی شدن . سر عصای کسی را گرفتن و او را رهبری کردن :
هین عصایم کش که کورم ای اخی .
- کجاوه کشیدن ؛ قیادت کجاوه کسی را کردن .
- مهار کشیدن ؛ گرفتن مهار شتر یا چارپای و رهبری کردن :
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم .
- || کنایه از هدایت کردن کسی .
- یدک کشیدن ؛ قیادت یدک کسی را کردن .
- || کنایه از موافق و همراه بودن کسی است مرکسی را.
- || در تداول ، مقام وکاری اضافه بر وظیفه و مقام اصلی را در تصدی گرفتن .
|| بردن . حمل کردن . (ناظم الاطباء) :
برکمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
فرستاده را داد چندین درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم .
کشد جوشن و خود و کوپال را
تن پهلوان و بر و یال را.
پذیره شدندش سران سپاه
کسی کو کشد پهلوانی کلاه .
به پیلانش باید کشیدن کلید
اگر ژنده پیلش تواند کشید.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش .
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی . (تاریخ سیستان ).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یکموی نیست .
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل .
نزدیک شهر چاهی بود و دلوی بزرگ و سنگی برآن نهاده که چهل نفر می بایست تا آن را بکشند. (قصص الانبیاء ص 59). دویست شتر بار او کشند. (مجمل التواریخ و القصص ).
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم .
چون در نبات ارواح نورانی ... حرارتی نبود بار امانت معرفت نتوانست کشید مجموعه ای می بایست که تا بار امانت را مردانه و عاشقانه بردوش جان کشد. (مرصاد العبادنجم الدین رازی ).
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
- آب کشیدن ؛ بردن آب . سقایی . آبکشی :
دو صد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهوکن بمنده بر.
- اثاث کشیدن ؛ حمل اثاث خانه کردن . بردن اثاث خانه . اسباب کشیدن . حمل اسباب و اثاث کردن .
- بار کشیدن ؛ حمل بار کردن . بار بردن :
بامیانی کز او اثر نه پدید
چون توانی کشید بارگران .
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی به امید گل همی خار کشد.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
کوه اندوه بار محنت تو
چون کشد دل که بحرو بر نکشد.
چون شتر مرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا.
غم زمانه خورم یا فراق یارکشم
به طاقتی که ندارم کدام بارکشم .
- به خدمت کشیدن چیزی ؛ بردن چیزی به قصد حرمت خدمت کسی . آوردن چیزی خدمت کسی :
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا به خدمت می کشیدند.
- رخت کشیدن ؛ رخت بردن . اسباب بردن :
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجاکشیدند.
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم .
- زین کسی را کشیدن ؛ خدمت او را کردن :
نبیند جهان کس به آیین نو
سپهر چهارم کشد زین تو.
- غاشیه کشیدن پیش کسی ؛ بردن و حمل کردن غاشیه پیشاپیش او تا چون فرودآید بر زین پوشانند : اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی ).
- || غاشیه ٔ کسی را کشیدن . بندگی و اطاعت او کردن .
- کباده ٔ چیزی را کشیدن ؛ خواستار آن بودن .
- کشیدن بار ؛ بار کشیدن :
کشد مرد پرخوار بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم .
برغبت بکش بارهر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی .
نه عجب کو چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده .
- امثال :
آنقدر بارکن که بِکِشد نه آنقدر که بُکُشد . (از امثال و حکم ).
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
- محمل کشیدن ؛ حمل محمل کردن . بردن محمل :
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند از این منزل بریدن .
- ناوه کشیدن ؛ ناوه بردن . ناوه حمل کردن :
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
- هیزم کشیدن ؛ حمل هیزم کردن : چون بناسپری شد بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
- هیمه کشیدن ؛ هیزم کشیدن .
|| نزدیک آوردن . || باخود بردن . راندن :
ببستند ازآن گر گساران هزار
پیاده بخواری کشیدند زار.
|| جر. چیزی را بر زمین مالان بردن . (یادداشت مؤلف ) متحب . دحج . (منتهی الارب ) :
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی .
به خشم اندرون شد از آن زن غمین
بخواری کشیدش بروی زمین .
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند این به چه سان است ؟
خوارزم شاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر بر آمد که در پای وی رسن کرده بودند و می کشیدند. (تاریخ بیهقی ).
- به زمین کشیدن ؛ مالان بر زمین بردن .
- جارو کشیدن ؛ جارو کردن .
- در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار شدید کردن . درخون کشیدن .
- در خون کشیدن ؛ خونین کردن . کشتن .
- دامن بر زمین کشیدن ؛ رفتن . بناز خرامیدن .
- دامن کشیدن ؛ مالان کردن دامن در چیزی :
سرکشان از عشق تو درخاک و خون دامن کشند.
|| جلب . (دهار).اجتلاب . جذب . اجتذاب . مجاذبه . (یادداشت مؤلف ). به طرف خود آوردن . به جانب خود آوردن . (ناظم الاطباء). جمع کردن به جانب خود. به سوی خود روان کردن : گراز بیلی باشد که رسن اندر او بندند و دو تن بکشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
- آب کشیدن ؛ آب در ریشی یا جراحتی ، جمع شدن . (یادداشت مؤلف ). چرک کردن .
- || آب طلبیدن ؛ این غذای شور آب می کشد، آب می برد.
- || به وجه شرعی شستن و تطهیر کردن .
- باد کشیدن ؛ هوا جذب کردن و بر اثر آن خراب شدن چون باد کشیدن پنیر کوزه . رجوع به ترکیب هوا کشیدن شود. (یادداشت مؤلف ).
- برکشیدن ؛ جذب کردن . جلب کردن . اجذاب .
- به خود کشیدن ؛ جذب کردن چیزی مایعی را در خود چون جذب کردن جامه خوی و عرق تن را یا جذب کردن آب خشک کن مرکب نوشته را یا جذب کردن سفال و اسفنج آب را. (یادداشت مؤلف ).
- به خویشتن کشیدن ؛ جذب کردن : جگر آب را وتریها را که به خویشتن می کشد به گرده و مثانه می فرستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- به دام کشیدن ؛ به سوی دام سوق دادن . به دام بردن :
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام .
- پای در دامن کشیدن ؛ مقابل پای دراز کردن . پای جمع کردن :
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند.
- در آغوش کشیدن ؛ بخود نزدیک کردن .
- در خود کشیدن ؛ جذب کردن . اجتلاب . به سوی خود کشیدن . به خود نزدیک ساختن :
چو شیرش بسر پنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه ٔ خود ندید.
- در دام کشیدن ؛ بسوی دام سوق دادن به دام بردن :
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام دامن دورداری .
- درکشیدن ؛ جذب کردن به طرف خود. جلب کردن به طرف خود :
ماهی والست طمع دور دار
زود بدم در کشدت وال وار.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و در کشم به خویشتنش .
- || درآوردن . داخل کردن . در عداد چیزی قرار دادن :
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند.
رجوع به همین ترکیب در معانی دیگر شود.
- دل کشیدن ؛ خاطرکشیدن . پدید آمدن شوق .
- || ترک علاقه کردن :
و گر دشمن آید زجایی پدید
از این کارها دل بباید کشید.
- دم کشیدن ؛ جذب حرارت کافی کردن پختنی یا نوشیدنی که بر اثر حرارت قابل خوردن یا نوشیدن شود چون دم کشیدن برنج یا دم کشیدن چای .
- عنان کشیدن ؛ به طرف خود آوردن سوار سرعنان را تا اسب بایستد.
- || از کاری برکنار داشتن خود را.
- کشیدن خاک کسی را ؛ علاقه مند شدن وی به محلی .
- || جنازه ٔ او را بدانجا که آرزو می داشت دفن کردن .
- نم کشیدن ؛ نم و تری به خود جلب کردن .
- هوا کشیدن ؛ فاسد شدن مایع یا چیزی که اگر سربسته نباشد و در مقابل هوا قرار گیرد خراب شود (البته بر اثر جذب عوامل موجب فساد و موجود در هوا).
|| مایل شدن متمایل شدن . متوجه شدن به چیزی . بطرف چیزی گرائیدن . علاقه مند به چیزی شدن :
دل فور پر درد شد زان خروش
به دانسو کشیدش دل و چشم و گوش .
اگر پر طاووس باشد بباغ
کرا می کشد دل بدیدار زاغ .
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعودسعدبن سلمان .
دل ضعیفم از آن می کشد بطرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد.
- خاطر کشیدن ؛ به جائی یا به چیزی مایل شدن و متوجه شدن :
خاطر بباغ می کشدم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست .
- کشیدن دل خاطر را ؛ میل کردن . دل و خاطر به سوئی متوجه شدن :
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست .
|| نوشیدن . آشامیدن . پیمودن . (یادداشت مؤلف ) :
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
کشیدند می تاجهان تیره شد
سر میگساران زمی خیره شد.
جهاندار چون دید بستد نبید
از اندازه ٔ خط برتر کشید.
ترا گاه بزم است و آوای رود
کشیدن می و پهلوانی سرود.
پنج و شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه زند صید و گه زند چوگان .
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان .
از پسر نرد باز داوگران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم .
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری .
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایه ٔ گل همی مل کشید.
رطل دومنی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده چنان باده خور آمد.
می کشددم دم و می آشامد
خرنه هشیار نه مست و نه خراب .
باخسان در ساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهرپروران را.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی .
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی .
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین .
آن خواجه ٔ یزدی خلف خواجه رشید
درماه محرم از چه رو باده کشید
چون نیک نظر کنید از روی حساب
فرقی نبود میان یزدی و یزید.
- اندرکشیدن ؛ یکباره نوشیدن . یکباره آشامیدن :
چو بشنید پرویز برپای خاست
یکی جام می گلشن آرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید.
- جام کشیدن یا درکشیدن ؛ کنایه از باده نوشیدن :
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خنده ٔ صبح از دهان جام بر آمد.
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله در کشی جام گلاب عبهری .
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی .
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه .
- درکشیدن می و شراب ؛ باده نوشیدن . شراب نوشیدن :
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندر کشید.
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صدجان شیرین آورم .
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس در نگیرد زهد و پرهیزت .
- دوستگانی درکشیدن ؛ کنایه است ازباده نوشیدن . نوشیدن شراب :
هرشب از سلطان عشقم دوستگانیها رسد
تا به یاد روی سلطان درکشم هر صبحدم .
- سرکشیدن ؛ یکبار نوشیدن . لاجرعه آشامیدن چنانکه جام آبی یا شربتی را.
- صهبا کشیدن ؛ شراب نوشیدن :
گنج نه ، گوهر فشان ، صهبا کش و دستان شنو
بار ده ، قصه ستان ، توقیع زن ، تدبیر ساز.
- قدح کشیدن ؛ شراب نوشیدن :
زانجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن .
|| آرمیدن با زن . جماع . (از غیاث اللغات ). قاع . جفت گیری کردن . آرمیدن . (یادداشت مؤلف ) :
که کشد گویی در شهر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.
مزدکی گشتی و شد مادرکش و خواهر فشار.
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله برحذر نبود.
- به خر کشیدن ؛ با خر نر جفت کردن . (از یادداشت مؤلف ).
- به روی خود کشیدن ؛ به پشت خود کشیدن .
- به پشت خود کشیدن ؛ کنایه از موطوء واقع شدن . در زیر کس قرار گرفتن وطی شدن را. (یادداشت مؤلف ). خویشتن مفعول قرار دادن مرد.
- پشت خود کشیدن ؛ روی خود کشیدن . به روی خود کشیدن .
- روی خود کشیدن ؛ به پشت خود کشیدن . || برگرداندن . منحرف کردن . (یادداشت مؤلف ) :
بیامرز کرده گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا.
|| ترنجانیدن . درهم کردن . (یادداشت مؤلف ). بهم آوردن .
- ابرو در هم کشیدن ؛ گره بر ابروان افکندن . روی ترش کردن . اخم کردن .
- بهم کشیدن ؛ دوختن جامه را ناهنجار و بد و به شتاب .
- روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن : یکی از علماء خورنده ٔبسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان ... بگفت روی از توقع او درهم کشید. (گلستان ). ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان چ یوسفی ص 73).
امید هست که روی ملال درنکشد
از این سبب که گلستان نه جای دلتنگی است .
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش درهم کشد روی را.
- روی فراهم کشیدن ؛ روی درهم کشیدن :
شاهدان ز اهل نظر روی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم .
|| رسیدن . بالغ شدن .(یادداشت مؤلف ). با سلطان جماعتی خاص که بودند به پانصد نمیکشیدند. || سنجیدن . سختن . وزن کردن . اتزان . (یادداشت مؤلف ) :
برآورد چندان گهرها زگنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج .
- برکشیدن ؛ سنجیدن .برابر داشتن در وسائل سنجش . وزن کردن :
نیامدهمی ز آسمان آب و نم
همی بر کشیدند نان با درم .
دینت را با عالم حسی به میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل وبی میزان کنند.
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها برنه و شکر برکش .
- تمام کشیدن یا تمام و کمال کشیدن یا تمام عیار کشیدن ؛ با موزون داشتن ترازو نقص در توزین نداشتن . کمتر از آنچه بایدوزن نکردن .
- درست کشیدن ؛ صحیح وزن کردن . کم وزن نکردن .
- کم کشیدن ؛ کمتر از آنچه باید وزن کردن .
|| آویختن . آویزان کردن .
- بر درخت کشیدن ؛ بر درخت آویزان کردن . به درخت دار زدن . بردار زدن : بعضی را بر درخت کشید و برخی را نشانه ٔ تیر کرد و قومی را برتیغ گذرانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- به دار کشیدن ؛ به دار آویختن . دار زدن :
مر مهترانشان را زنده کنی بگور
مر کهترانشان را مرده کشی بدار.
- به صلابه کشیدن ؛ به صلابه آویختن . به صلابه آویزان کردن .
- به قناره کشیدن ؛ به قناره آویزه کردن . به قناره آویختن .
|| امتداد یافتن . زمان بردن . وقت بردن . مضی . (یادداشت مؤلف ) : سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیرو آن خلوت تا نماز پیشین بکشید. (تاریخ بیهقی ). ایشان را پیش سلیمان آورد و چهل اسب بودند از پاکیزگی ولطافت در آن اسبان می نگریست و تعجب می کرد تا نماز دیگر کشید. (قصص الانبیاء ص 167).
چو زمانی برآن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.
- اندرکشیدن ؛ گذشتن . سپری شدن :
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
وزان پس چو هردو سپه آرمید
شب تیره یک بهره اندرکشید.
چو نیمی زتیره شب اندرکشید
زباده یکی بهره شد ناپدید.
- دور کشیدن ؛ دیر کشیدن : ابومطیع... دوری بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی ).
- دیر کشیدن ؛ طول کشیدن . وقت بردن . زمان بردن .
- طول کشیدن ؛ دیر کشیدن .
|| مد. (تاج المصادر بیهقی ).
- کشیدن حرفی ؛ مدّ دادن آن . (یادداشت مؤلف ).
|| ممتد کردن خط و کشه . (ناظم الاطباء). نقش کردن به درازا. به درازا رسم کردن :
بر پر الفی کشیدو نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری .
خدایا عرض و طول عالمت را
توانی در دل موری کشیدن .
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
- درکشیدن ؛ نقش کردن . رسم کردن :
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندر آن خط نوا برکشید.
- در کشیدن خط ؛ کنایه از باطل کردن . محو کردن :
سپهرقدرا هرکس که برکشیده ٔ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
|| رسم کردن . نگاشتن . نقش کردن . نگار کردن . برانگیختن نقش . برنگاشتن .ترسیم کردن . تصویر کردن . (از یادداشت مؤلف ) :
نسخه ٔ چشم وابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکش صورت قوس و مشتری .
کلک مشاطه ٔ صنعش نکند نقش مراد
هرکه اقرار بدین حسن خدا داد نکرد.
- برکشیدن ؛ برنگاشتن . نقش کردن :
هیخ نقاشت نمی بیند که نقشی برکشد
وانکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده است .
صورتگر زیبای چین رو صورت خوبش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری .
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای بر کشند زنگاری .
- پرگار کشیدن ؛ دایره رسم کردن . کنایه از حلقه زدن :
همه روی صحرا زگور و پلنگ
برآن خط کشیدند پرگار تنگ .
- پیرامن کشیدن خط ؛ رسم کردن خطگرد چیزی چنان که خط تعویذ و حرز :
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
- تصویر کشیدن ؛ صورت کشیدن .
- دایره کشیدن ؛ دایره رسم کردن .
- درکشیدن ؛ نگاشتن . نقش کردن :
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ .
- رقم کشیدن ؛ نوشتن . رسم کردن . نگاشتن .
- || خط بطلان کشیدن .
- شکل کشیدن ؛ صورت کشیدن .نقش صورت و شکل چیزی یا کسی را رسم کردن .
- قلم کشیدن ؛ رقم کشیدن ، باطل کردن . خط بطلان رسم کردن بر روی حسابی .
- نقش کشیدن ؛ صورت کشیدن ، شکل کشیدن .
- نقشه کشیدن ؛ ترسیم نقشه کردن . رسم نقشه کردن .
- || کنایه از توطئه کردن ، کنایه از زمینه برای چیزی چیدن : من از چیزهائی که قبلا نقشه اش را بکشند بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
|| درگذرانیدن از چوبی یا سیخی یا نخی یک سر ریسمان را از سوراخ اشیاء متعدد سوراخ دار خرد گذرانیدن و اشیاءرا بدین صورت نزدیک هم قرار دادن . در سوراخی درآوردن . (یادداشت مؤلف ). به رشته در آوردن . نخ کردن : به رشته های زرین و سیمین آوردند ودر علاقه ٔ ابریشمین کشیدند. (تاریخ بیهقی ).
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار ای ناصبی .
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
- اندر رشته کشیدن ؛ در ریسمان کشیدن .
- برشته کشیدن ؛ اندر رشته کشیدن ، نخ کردن . در رشته آوردن :
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
برشته می کشم این زر و در و مرجان را.
- برکشیدن ؛ در گذرانیدن چیزی از چیزی :
تو شادمانه وانکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن .
- بند کشیدن ؛ نخی از لیفه ٔ شلوار و مانند آن گذرانیدن برای بستن آن .
- || درز آجر یا موزائیک یا سنگ را با گچ و خاک یا سیمان پر کردن .
- به بند کشیدن ؛ کنایه از بدام انداختن یا با رسنی جانداری را بستن و نگاه داشتن :
چو کاموس جنگی بخم کمند
پیاده گرفت و کشیدش به بند.
- || بزندان بردن و بند کردن .
- به رسن کشیدن ؛ به ریسمان کشیدن . به ریسمانی بستن .
- به ریسمان کشیدن ؛ به نخ کشیدن .
- به سیخ کشیدن ؛ سیخ از چیزی چون گوشت در گذرانیدن .
- || کنایه از آزار بدنی سخت دادن .
- به نخ کشیدن ؛ نخ از سوراخ اشیائی متعدد و متشابه گذراندن ، چون به نخ کشیدن دانه های تسبیح .
- تار کشیدن ؛ تار بستن چنانکه تار بستن عنکبوت .
- || سیم سه تار یا تار یاچنگ بربستن .
- در سلک کشیدن ؛ به نخ کشیدن ، در رشته کشیدن : ولیکن بر رأی روشن صاحبدلان ... پوشیده نماند که در موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است . (سعدی ).
- رود کشیدن بر ؛ زه از جانبی بجانبی دیگر به درازا امتداد دادن :
مثال طبعمثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
|| تحمل کردن . صبر کردن . (ناظم الاطباء). مقاسات . مکابده . (یادداشت مؤلف ). رنج بردن . بر بلا صبر کردن :
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران .
غم وشادمانی بباید کشید
زهر شور و تلخی بباید چشید.
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج .
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
به یکدل اندر چندین هزار بار گران .
هر خواری که پیش آید بباید کشید. (تاریخ بیهقی ). امّا نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120). دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی ).
چه باید کشید این همه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک .
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانندکه ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر.
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری .
خربزه می خوردند و پوست آن بر سر من می انداختند بروجه طیبت حال خود و استخفاف من و من بدل می گفتم که بار خدایا اگر نه آنستی که جامه ٔ دوستان تو دارند و الا من از ایشان نکشیدی . (هجویری ).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
حال باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
بر ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکن و من همی کشم تا چه شود.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خارو غم و شادی بهم اند.
بعلت جاهش بلیتش همی کشیدند.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.
کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش .
چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید. (انیس الطالبین ).
کبابم کردی از آه پیاپی
دلا چند از تو می باید کشیدن .
- استخفاف کشیدن ؛ تحمل خفت و خواری کردن : استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است . (تاریخ بیهقی ). سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ چنین استخفاف کشی . (تاریخ بیهقی ).
- اندوه کشیدن ؛ تحمل غم و اندوه کردن :
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
- انتظار کشیدن ؛تحمل انتظار کردن . انتظار بردن .
- بلا کشیدن ؛ تحمل بلا کردن . تحمل مصیبت کردن : بند وی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تاکی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که چندین بلاها بباید کشید
زگیتی همه زهر باید چشید.
گفت با جبرئیل از چه است که در این هیجده سال بلا می کشیدم و کرمان مرا می خوردند هرگز چندین درد بمن نرسیده بود. (قصص الانبیاء).
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگذار.
- تلخی کشیدن ؛ سختی کشیدن .
- تنگی کشیدن ؛ سختی کشیدن .تحمل ناملایم کردن :
مداراکن مده گردن خسان را همچو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی .
- تیمار کشیدن ؛ تحمل سختی از کس کردن :
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش نباید کشید.
همه یاد دارید گفتار من
کشیدن بدین کار تیمار من .
- جفا کشیدن ؛ تحمل جفا کردن .
- جور کشیدن ؛ ستم کشیدن . تحمل ظلم کردن . کشیدن جور.
- حسرت کشیدن ؛ تحمل حسرت کردن . حسرت بردن .
- خجالت کشیدن ؛ بردن خجالت . تحمل خجالت کردن . شرمساری بردن .
- خجلت کشیدن ؛ تحمل خجلت کردن . شرم زده شدن :
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب .
- خواری کشیدن ؛ تحمل پستی و خواری کردن .
- دردسر کشیدن ؛ تحمل رنج و ناراحتی کردن :
جان به فردا نکشد دردسرمن بکشید
بیک امروز زمن سیر نیایید همه .
اگر گردی به دردسر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن .
- درد کشیدن ؛ تحمل درد کردن :
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
- رنج کشیدن ؛ تحمل رنج کردن . رنج بردن :
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج .
هرآنکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید.
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همه درد و رنج بزرگان کشید.
او همی گوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی به هنر گیرم و گیتی به هنر.
خوارزمشاه را رنج باید کشید یکساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. (تاریخ بیهقی ).
اگر چه رنج بی پایان کشیدم
و گرچه صد بلای عشق دیدم .
- رنجوری کشیدن ؛ بیماری کشیدن .
- ریاضت کشیدن ؛ به خود رنج دادن .
- || سختی که صوفیان برند برای تصفیه ٔ نفس .
- زبونی کشیدن ؛ تحمل پستی کردن . تحمل خواری کردن :
چرخ برهم زنم ارجز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک .
- زحمت کشیدن ؛ تحمل زحمت کردن :
مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب
براحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
- ستم کشیدن ؛ تحمل جور و ستم کردن : اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120).
- سختی کشیدن ؛ رنج کشیدن . تحمل ناملایم کردن :
به هشتادو نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی .
یقین می دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی .
- عاقبت چیزی را کشیدن ؛ به نتیجه ٔ آن رسیدن ، کیفر آن بردن : حسنک عاقبت تهور و تعدی خودکشید. (تاریخ بیهقی ).
- عذاب کشیدن ؛ تحمل عذاب کردن :
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی .
- عقوبت کشیدن ؛ تحمل عقوبت کردن :
بناها درازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن .
- غرامت کشیدن ؛ تحمل غرامت کردن : او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی خراب کرده بودند به شابور سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش .
چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی . (گلستان ).
- فراق کشیدن ؛ تحمل دوری و فراق کردن :
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بارکشم .
- کشیدن جفا ؛ تحمل جفا کردن :
بکش جفای رقیبان مدام وجور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری .
- کشیدن دشواری ؛ تحمل دشواری کردن :
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد مهد آسانی .
- کشیدن عنا؛ رنج کشیدن . تحمل ناملایم کردن : جور و جفا دیدی و رنج عنا کشیدی . (گلستان ).
- کشیدن محال ؛ سختی کشیدن . تحمل دشواری و سختی کردن :
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی ؟
- کشیدن منت ؛منت کشیدن ، تحمل منت کسی کردن .
- کشیدن ناز ؛ تحمل ناز کسی کردن :
نکشم نازترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
گفت با کرد کا
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند.
جزین هر که بودند خویشان اوی
بزندان کشیدند با گفتگوی .
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم
زتیغ و سلاح و ز تاج و ز تخت
بر ایران کشیدند و بربست رخت .
لشکر کشید گرد جهان و به تیغ تیز
بگرفت از این کران جهان تا بدان کران .
نه بنالید از ایشان کس نه کس بتپید
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
بضاعات که از اقصای مغرب می آرند به نزدیک ایشان می کشند. (جهانگشای جوینی ). || تحشیدلشکر؛ آماده کردن لشکر و سوق دادن آن . سوق دادن لشکر. راندن لشکر :
به طوس و به گودرز فرمود شاه
کشیدن سپه سرنهادن به راه .
هرآن پادشا کو کشیدی به جنگ
چو رفتی سپاهش بر کرم تنگ .
از این روی تا مرو لشکر کشید
شد از گرد لشکر زمین ناپدید.
من او را کشیدم به توران زمین
پراگندم اندر جهان تخم کین .
بپرسید هر چیز و دریا بدید
وزان روی لشکر به مغرب کشید.
سپه کشید چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگندو از فاراب .
امیر بتافت و سوی ناحیت وی لشکر کشید. (تاریخ بیهقی ). در روزگار مبارک این پادشاه لشکرها کشید. (تاریخ بیهقی ).
دگر دادشان از هر امید بهر
وزانجا کشیدندلشکر بشهر.
کشیدند نزدیک دشمن سپاه
رسیدند هریک به یک روزه را.
زمرز بیابان چو برتر کشید
سپه را سوی شهر ساحر کشید.
پس برفتند و روی به حرب جالوت نهادند و داود در آنوقت که لشکر می کشیدبا گوسفندان بود. (قصص الانبیاء).
هرکجا شاه جهان لشکر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب .
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه .
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وزانجا سپه در بیابان کشید.
چپ و راست لشکر کشیدن گرفت
دل پردلان زو رمیدن گرفت .
- اندر کشیدن ؛ بردن . سوق دادن :
چو نزدیکی کوه آمل رسید
سپه را بدان بیشه اندر کشید.
بدان باره اندر کشیدند رخت
در شارسان را ببستند سخت .
براینگونه چون شاه پاسخ شنید
از آنجایگه لشکر اندر کشید.
- برکشیدن ؛ بردن . سوق دادن .
سوی کید هندی سپه برکشید
همه راه و بیراهه لشکر کشید.
- بیرون کشیدن ؛ بیرون بردن :
تهمتن سپه را به هامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید.
- درکشیدن ؛ روان شدن . خود و لشکر روان شدن به جانبی . با لشکر روانه شدن به محلی . لشکر بردن به نقطه ای : امیر با باقی لشکر در پی او به نشابور بیامد پس امیر تاش را و لشکر را خلعت بداد و تاش درکشید و به بیهق درآمد. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
|| رفتن . عزیمت کردن :
خود از بلخ زی زابلستان کشید
بمهمانی پور دستان کشید.
کشیدند با لشکری چون سپهر
همه نامداران خورشید چهر.
چو از مشرق او سوی خاور کشد
ز مشرق شب تیره سر بر کشد.
چو بشنید بهرام از آن سو کشید
همه دشت پرسبزه و آب دید.
از غزنین حرکت کرد سوی بست رفت و از آنجا سوی طوس کشید. (تاریخ سیستان ).
عنان برتافت از راه خراسان
کشید از دینور سوی سپاهان .
امیران پدر و پسر دیگر روز سوی ری کشیدند. (تاریخ بیهقی ).تا نماز دیگر برخواهیم نشست تا با هری رسیم زودتر این مهتران سوی بلخ کشند و ماسوی خوارزم . (تاریخ بیهقی ). چون به کرانه ٔ شهر رسید فرمود تا قوم را باز گردانیدند و پس سوی باغ شادیاخ کشید و به عادت فرودآمد.(تاریخ بیهقی ).
زره سوی ایوان کشیدند شاد
همه رنجها پهلوان کرد یاد.
وزآنجای خرم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیره ٔ هرنج .
سپهبد همه سوی کشتی کشید
وزان بردگان بهترین برگزید.
کشیدند زی شهر با کام و ناز.
بر این همت منزل بمنزل کشید تا به بغداد رسید. (چهارمقاله ٔ عروضی ).
کاروانی راه گم کرده کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید.
- درکشیدن ؛ دررفتن . هزیمت کردن . فرار کردن . بناگهان پنهان شدن :
چو بشنید خسرو که شاه جهان
همی کشتن او سگالد نهان
شب تیره از طیسفون درکشید
تو گفتی که گشت از جهان ناپدید.
|| قود. مقاده . قیاد. اقتیاد. با رسنی یا مانند آن از پی خویش بردن . (یادداشت مؤلف ) :
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به موئی کشی .
- جنیبت کشیدن ؛ اسب یدک را همراه بردن . با خود بردن جنیبتی .
- عصا کشیدن ؛ عصاکش کسی شدن . سر عصای کسی را گرفتن و او را رهبری کردن :
هین عصایم کش که کورم ای اخی .
- کجاوه کشیدن ؛ قیادت کجاوه کسی را کردن .
- مهار کشیدن ؛ گرفتن مهار شتر یا چارپای و رهبری کردن :
ای که مهار می کشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو می کشی وز طرفی سلاسلم .
- || کنایه از هدایت کردن کسی .
- یدک کشیدن ؛ قیادت یدک کسی را کردن .
- || کنایه از موافق و همراه بودن کسی است مرکسی را.
- || در تداول ، مقام وکاری اضافه بر وظیفه و مقام اصلی را در تصدی گرفتن .
|| بردن . حمل کردن . (ناظم الاطباء) :
برکمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
عجب آید مرا ز تو که همی
چون کشی آن کلان دو خایه ٔ فنج .
فرستاده را داد چندین درم
که آرنده گشت از کشیدن دژم .
کشد جوشن و خود و کوپال را
تن پهلوان و بر و یال را.
پذیره شدندش سران سپاه
کسی کو کشد پهلوانی کلاه .
به پیلانش باید کشیدن کلید
اگر ژنده پیلش تواند کشید.
بفرمود تا پاک خوالیگرش
به زندان کشد خوردنیها برش .
باز آمد همگان را سوی چرخشت کشید.
با پیل نشست که اسب او را بدشخواری کشیدی . (تاریخ سیستان ).
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یکموی نیست .
اگر خود اگر گرز و خفتانش پیل
کشیدی نبردی فزون از دو میل .
نزدیک شهر چاهی بود و دلوی بزرگ و سنگی برآن نهاده که چهل نفر می بایست تا آن را بکشند. (قصص الانبیاء ص 59). دویست شتر بار او کشند. (مجمل التواریخ و القصص ).
من گاو زمینم که جهان بردارم
یا چرخ چهارمم که خورشید کشم .
چون در نبات ارواح نورانی ... حرارتی نبود بار امانت معرفت نتوانست کشید مجموعه ای می بایست که تا بار امانت را مردانه و عاشقانه بردوش جان کشد. (مرصاد العبادنجم الدین رازی ).
جنگ میکردند حمالان پریر
تو مکش تا من کشم حملش چو شیر.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد.
- آب کشیدن ؛ بردن آب . سقایی . آبکشی :
دو صد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهوکن بمنده بر.
- اثاث کشیدن ؛ حمل اثاث خانه کردن . بردن اثاث خانه . اسباب کشیدن . حمل اسباب و اثاث کردن .
- بار کشیدن ؛ حمل بار کردن . بار بردن :
بامیانی کز او اثر نه پدید
چون توانی کشید بارگران .
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد
در عشق کم از درخت گل نتوان بود
سالی به امید گل همی خار کشد.
ز خشکی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار.
کوه اندوه بار محنت تو
چون کشد دل که بحرو بر نکشد.
چون شتر مرغی شناس این نفس را
نی کشد بار و نه پرد بر هوا.
غم زمانه خورم یا فراق یارکشم
به طاقتی که ندارم کدام بارکشم .
- به خدمت کشیدن چیزی ؛ بردن چیزی به قصد حرمت خدمت کسی . آوردن چیزی خدمت کسی :
عمل داران برابر می دویدند
زر و دیبا به خدمت می کشیدند.
- رخت کشیدن ؛ رخت بردن . اسباب بردن :
وطن خوش بود رخت آنجا کشیدند
ملک را تاج و تخت آنجاکشیدند.
گفت کو قصر خلیفه ای حشم
تا من اسب و رخت را آنجا کشم .
- زین کسی را کشیدن ؛ خدمت او را کردن :
نبیند جهان کس به آیین نو
سپهر چهارم کشد زین تو.
- غاشیه کشیدن پیش کسی ؛ بردن و حمل کردن غاشیه پیشاپیش او تا چون فرودآید بر زین پوشانند : اکنون هر که پنجاه درم دارد و غاشیه تواند خرید پیش وی غاشیه می کشند. (تاریخ بیهقی ).
- || غاشیه ٔ کسی را کشیدن . بندگی و اطاعت او کردن .
- کباده ٔ چیزی را کشیدن ؛ خواستار آن بودن .
- کشیدن بار ؛ بار کشیدن :
کشد مرد پرخوار بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم .
برغبت بکش بارهر جاهلی
که افتی بسر وقت صاحبدلی .
نه عجب کو چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده .
- امثال :
آنقدر بارکن که بِکِشد نه آنقدر که بُکُشد . (از امثال و حکم ).
تا مست نباشی نبری بار غم یار
آری شتر مست کشد بار گران را.
- محمل کشیدن ؛ حمل محمل کردن . بردن محمل :
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند از این منزل بریدن .
- ناوه کشیدن ؛ ناوه بردن . ناوه حمل کردن :
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خار زنی گرد بیابان .
- هیزم کشیدن ؛ حمل هیزم کردن : چون بناسپری شد بفرمود تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران بدیدن شدند.
- هیمه کشیدن ؛ هیزم کشیدن .
|| نزدیک آوردن . || باخود بردن . راندن :
ببستند ازآن گر گساران هزار
پیاده بخواری کشیدند زار.
|| جر. چیزی را بر زمین مالان بردن . (یادداشت مؤلف ) متحب . دحج . (منتهی الارب ) :
چو بهرام جنگی رسید اندر اوی
کشیدش بر آن خاک غلطان به روی .
به خشم اندرون شد از آن زن غمین
بخواری کشیدش بروی زمین .
آن را بگرفتند و کشیدند و بکشتند
وین را بکشند و بکشند این به چه سان است ؟
خوارزم شاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر بر آمد که در پای وی رسن کرده بودند و می کشیدند. (تاریخ بیهقی ).
- به زمین کشیدن ؛ مالان بر زمین بردن .
- جارو کشیدن ؛ جارو کردن .
- در خاک و خون کشیدن ؛ کشتار شدید کردن . درخون کشیدن .
- در خون کشیدن ؛ خونین کردن . کشتن .
- دامن بر زمین کشیدن ؛ رفتن . بناز خرامیدن .
- دامن کشیدن ؛ مالان کردن دامن در چیزی :
سرکشان از عشق تو درخاک و خون دامن کشند.
|| جلب . (دهار).اجتلاب . جذب . اجتذاب . مجاذبه . (یادداشت مؤلف ). به طرف خود آوردن . به جانب خود آوردن . (ناظم الاطباء). جمع کردن به جانب خود. به سوی خود روان کردن : گراز بیلی باشد که رسن اندر او بندند و دو تن بکشند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
خاک قارون را چو فرمان دررسید
با زر و تختش به قعر خود کشید.
- آب کشیدن ؛ آب در ریشی یا جراحتی ، جمع شدن . (یادداشت مؤلف ). چرک کردن .
- || آب طلبیدن ؛ این غذای شور آب می کشد، آب می برد.
- || به وجه شرعی شستن و تطهیر کردن .
- باد کشیدن ؛ هوا جذب کردن و بر اثر آن خراب شدن چون باد کشیدن پنیر کوزه . رجوع به ترکیب هوا کشیدن شود. (یادداشت مؤلف ).
- برکشیدن ؛ جذب کردن . جلب کردن . اجذاب .
- به خود کشیدن ؛ جذب کردن چیزی مایعی را در خود چون جذب کردن جامه خوی و عرق تن را یا جذب کردن آب خشک کن مرکب نوشته را یا جذب کردن سفال و اسفنج آب را. (یادداشت مؤلف ).
- به خویشتن کشیدن ؛ جذب کردن : جگر آب را وتریها را که به خویشتن می کشد به گرده و مثانه می فرستد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
- به دام کشیدن ؛ به سوی دام سوق دادن . به دام بردن :
کشیده دمش طوطیان را به دام
سخن پروری طوطیانوش نام .
- پای در دامن کشیدن ؛ مقابل پای دراز کردن . پای جمع کردن :
پای در دامن قناعت کش
کت لباس بطر ندوخته اند.
- در آغوش کشیدن ؛ بخود نزدیک کردن .
- در خود کشیدن ؛ جذب کردن . اجتلاب . به سوی خود کشیدن . به خود نزدیک ساختن :
چو شیرش بسر پنجه در خود کشید
دگر زور در پنجه ٔ خود ندید.
- در دام کشیدن ؛ بسوی دام سوق دادن به دام بردن :
مرا در کار خود رنجور داری
کشی در دام دامن دورداری .
- درکشیدن ؛ جذب کردن به طرف خود. جلب کردن به طرف خود :
ماهی والست طمع دور دار
زود بدم در کشدت وال وار.
همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق
بدان همی کند و در کشم به خویشتنش .
- || درآوردن . داخل کردن . در عداد چیزی قرار دادن :
قافیه سنجان که سخن برکشند
گنج دو عالم به سخن درکشند.
رجوع به همین ترکیب در معانی دیگر شود.
- دل کشیدن ؛ خاطرکشیدن . پدید آمدن شوق .
- || ترک علاقه کردن :
و گر دشمن آید زجایی پدید
از این کارها دل بباید کشید.
- دم کشیدن ؛ جذب حرارت کافی کردن پختنی یا نوشیدنی که بر اثر حرارت قابل خوردن یا نوشیدن شود چون دم کشیدن برنج یا دم کشیدن چای .
- عنان کشیدن ؛ به طرف خود آوردن سوار سرعنان را تا اسب بایستد.
- || از کاری برکنار داشتن خود را.
- کشیدن خاک کسی را ؛ علاقه مند شدن وی به محلی .
- || جنازه ٔ او را بدانجا که آرزو می داشت دفن کردن .
- نم کشیدن ؛ نم و تری به خود جلب کردن .
- هوا کشیدن ؛ فاسد شدن مایع یا چیزی که اگر سربسته نباشد و در مقابل هوا قرار گیرد خراب شود (البته بر اثر جذب عوامل موجب فساد و موجود در هوا).
|| مایل شدن متمایل شدن . متوجه شدن به چیزی . بطرف چیزی گرائیدن . علاقه مند به چیزی شدن :
دل فور پر درد شد زان خروش
به دانسو کشیدش دل و چشم و گوش .
اگر پر طاووس باشد بباغ
کرا می کشد دل بدیدار زاغ .
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوی لووهور همی
دل مسعودسعدبن سلمان .
دل ضعیفم از آن می کشد بطرف چمن
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد.
- خاطر کشیدن ؛ به جائی یا به چیزی مایل شدن و متوجه شدن :
خاطر بباغ می کشدم روز نوبهار
تا با درخت گل بنشینم به بوی دوست .
- کشیدن دل خاطر را ؛ میل کردن . دل و خاطر به سوئی متوجه شدن :
گفتم به گوشه ای بنشینم ولی دلم
ننشیند از کشیدن خاطر به سوی دوست .
|| نوشیدن . آشامیدن . پیمودن . (یادداشت مؤلف ) :
گوری کنیم و باده کشیم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پری نژاد.
می سوری بخواه کامد رش
مطربان پیش دار و باده بکش .
کشیدند می تاجهان تیره شد
سر میگساران زمی خیره شد.
جهاندار چون دید بستد نبید
از اندازه ٔ خط برتر کشید.
ترا گاه بزم است و آوای رود
کشیدن می و پهلوانی سرود.
پنج و شش می کشید و پر گل گشت
روی آن روی نیکوان یکسر.
گه کشد خصم و گه کشد سیکی
گه زند صید و گه زند چوگان .
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج و درد دارم دستار.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سر بکشیدم دو دم مست شدم ناگهان .
از پسر نرد باز داوگران تر ببر
وز دو کف سادگان ساتگنی کش بدم .
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری .
هوازی جهان پهلوان را بدید
که در سایه ٔ گل همی مل کشید.
رطل دومنی بود بیکدم بکشیدش
آن ماه چنان باده چنان باده خور آمد.
می کشددم دم و می آشامد
خرنه هشیار نه مست و نه خراب .
باخسان در ساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
می تا خط ازرق قدح کش
خط درکش زهرپروران را.
می کش مکش آسیب زمین و ستم چرخ
بی چرخ و زمین رقص کن انگار هبائی .
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دُرد آشامی .
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین .
آن خواجه ٔ یزدی خلف خواجه رشید
درماه محرم از چه رو باده کشید
چون نیک نظر کنید از روی حساب
فرقی نبود میان یزدی و یزید.
- اندرکشیدن ؛ یکباره نوشیدن . یکباره آشامیدن :
چو بشنید پرویز برپای خاست
یکی جام می گلشن آرای خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
بیکدم می روشن اندر کشید.
- جام کشیدن یا درکشیدن ؛ کنایه از باده نوشیدن :
وزان پس چو سام یل آمد پدید
نریمان می و جام شادی کشید.
جام طرب کش که صبح کام برآمد
خنده ٔ صبح از دهان جام بر آمد.
شو به گلاب اشک من خواب جهان ز عبهرت
تا به دو لاله در کشی جام گلاب عبهری .
عاشقان جام فرح آنگه کشند
که بدست خویش خوبانشان کشند.
گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل
جرعه ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی .
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی .
ای بخت سرکش تنگش به برکش
گه جام زر کش گه لعل دلخواه .
- درکشیدن می و شراب ؛ باده نوشیدن . شراب نوشیدن :
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندر کشید.
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صدجان شیرین آورم .
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس در نگیرد زهد و پرهیزت .
- دوستگانی درکشیدن ؛ کنایه است ازباده نوشیدن . نوشیدن شراب :
هرشب از سلطان عشقم دوستگانیها رسد
تا به یاد روی سلطان درکشم هر صبحدم .
- سرکشیدن ؛ یکبار نوشیدن . لاجرعه آشامیدن چنانکه جام آبی یا شربتی را.
- صهبا کشیدن ؛ شراب نوشیدن :
گنج نه ، گوهر فشان ، صهبا کش و دستان شنو
بار ده ، قصه ستان ، توقیع زن ، تدبیر ساز.
- قدح کشیدن ؛ شراب نوشیدن :
زانجا که رسم و عادت عاشق کشی تست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن .
|| آرمیدن با زن . جماع . (از غیاث اللغات ). قاع . جفت گیری کردن . آرمیدن . (یادداشت مؤلف ) :
که کشد گویی در شهر کمان چو منی
من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر
من خداوند کمان را و کمان را بکشم
گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر.
مزدکی گشتی و شد مادرکش و خواهر فشار.
خوهر فشارد و مادر کشد سپس نگرد
پسر سپوزد و زین جمله برحذر نبود.
- به خر کشیدن ؛ با خر نر جفت کردن . (از یادداشت مؤلف ).
- به روی خود کشیدن ؛ به پشت خود کشیدن .
- به پشت خود کشیدن ؛ کنایه از موطوء واقع شدن . در زیر کس قرار گرفتن وطی شدن را. (یادداشت مؤلف ). خویشتن مفعول قرار دادن مرد.
- پشت خود کشیدن ؛ روی خود کشیدن . به روی خود کشیدن .
- روی خود کشیدن ؛ به پشت خود کشیدن . || برگرداندن . منحرف کردن . (یادداشت مؤلف ) :
بیامرز کرده گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا.
|| ترنجانیدن . درهم کردن . (یادداشت مؤلف ). بهم آوردن .
- ابرو در هم کشیدن ؛ گره بر ابروان افکندن . روی ترش کردن . اخم کردن .
- بهم کشیدن ؛ دوختن جامه را ناهنجار و بد و به شتاب .
- روی درهم کشیدن ؛ روی ترش کردن : یکی از علماء خورنده ٔبسیار داشت و کفاف اندک با یکی از بزرگان ... بگفت روی از توقع او درهم کشید. (گلستان ). ملک روی از این سخن درهم کشید. (گلستان چ یوسفی ص 73).
امید هست که روی ملال درنکشد
از این سبب که گلستان نه جای دلتنگی است .
چو حجت نماند جفاجوی را
به پرخاش درهم کشد روی را.
- روی فراهم کشیدن ؛ روی درهم کشیدن :
شاهدان ز اهل نظر روی فراهم نکشند
بار درویش تحمل نکند مرد کریم .
|| رسیدن . بالغ شدن .(یادداشت مؤلف ). با سلطان جماعتی خاص که بودند به پانصد نمیکشیدند. || سنجیدن . سختن . وزن کردن . اتزان . (یادداشت مؤلف ) :
برآورد چندان گهرها زگنج
که ما یافتیم از کشیدنش رنج .
- برکشیدن ؛ سنجیدن .برابر داشتن در وسائل سنجش . وزن کردن :
نیامدهمی ز آسمان آب و نم
همی بر کشیدند نان با درم .
دینت را با عالم حسی به میزان برکشند
بی تمیزان کار دین بی کیل وبی میزان کنند.
زر ندارم ولیک جان نقد است
شو بها برنه و شکر برکش .
- تمام کشیدن یا تمام و کمال کشیدن یا تمام عیار کشیدن ؛ با موزون داشتن ترازو نقص در توزین نداشتن . کمتر از آنچه بایدوزن نکردن .
- درست کشیدن ؛ صحیح وزن کردن . کم وزن نکردن .
- کم کشیدن ؛ کمتر از آنچه باید وزن کردن .
|| آویختن . آویزان کردن .
- بر درخت کشیدن ؛ بر درخت آویزان کردن . به درخت دار زدن . بردار زدن : بعضی را بر درخت کشید و برخی را نشانه ٔ تیر کرد و قومی را برتیغ گذرانید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- به دار کشیدن ؛ به دار آویختن . دار زدن :
مر مهترانشان را زنده کنی بگور
مر کهترانشان را مرده کشی بدار.
- به صلابه کشیدن ؛ به صلابه آویختن . به صلابه آویزان کردن .
- به قناره کشیدن ؛ به قناره آویزه کردن . به قناره آویختن .
|| امتداد یافتن . زمان بردن . وقت بردن . مضی . (یادداشت مؤلف ) : سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیرو آن خلوت تا نماز پیشین بکشید. (تاریخ بیهقی ). ایشان را پیش سلیمان آورد و چهل اسب بودند از پاکیزگی ولطافت در آن اسبان می نگریست و تعجب می کرد تا نماز دیگر کشید. (قصص الانبیاء ص 167).
چو زمانی برآن کشید دراز
لشکر از هر سویی رسید فراز.
- اندرکشیدن ؛ گذشتن . سپری شدن :
بیامد بدان باغ و می درکشید
چو پاسی زتیره شب اندرکشید.
وزان پس چو هردو سپه آرمید
شب تیره یک بهره اندرکشید.
چو نیمی زتیره شب اندرکشید
زباده یکی بهره شد ناپدید.
- دور کشیدن ؛ دیر کشیدن : ابومطیع... دوری بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی ).
- دیر کشیدن ؛ طول کشیدن . وقت بردن . زمان بردن .
- طول کشیدن ؛ دیر کشیدن .
|| مد. (تاج المصادر بیهقی ).
- کشیدن حرفی ؛ مدّ دادن آن . (یادداشت مؤلف ).
|| ممتد کردن خط و کشه . (ناظم الاطباء). نقش کردن به درازا. به درازا رسم کردن :
بر پر الفی کشیدو نتوانست
خمیده کشید الف ز بی صبری .
خدایا عرض و طول عالمت را
توانی در دل موری کشیدن .
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
- درکشیدن ؛ نقش کردن . رسم کردن :
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندر آن خط نوا برکشید.
- در کشیدن خط ؛ کنایه از باطل کردن . محو کردن :
سپهرقدرا هرکس که برکشیده ٔ تست
سپهر درنکشد خط خط امانش را.
|| رسم کردن . نگاشتن . نقش کردن . نگار کردن . برانگیختن نقش . برنگاشتن .ترسیم کردن . تصویر کردن . (از یادداشت مؤلف ) :
نسخه ٔ چشم وابرویت پیش نگارگر برم
گویمش این چنین بکش صورت قوس و مشتری .
کلک مشاطه ٔ صنعش نکند نقش مراد
هرکه اقرار بدین حسن خدا داد نکرد.
- برکشیدن ؛ برنگاشتن . نقش کردن :
هیخ نقاشت نمی بیند که نقشی برکشد
وانکه دید از حیرتش کلک از بنان افکنده است .
صورتگر زیبای چین رو صورت خوبش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری .
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایره ای بر کشند زنگاری .
- پرگار کشیدن ؛ دایره رسم کردن . کنایه از حلقه زدن :
همه روی صحرا زگور و پلنگ
برآن خط کشیدند پرگار تنگ .
- پیرامن کشیدن خط ؛ رسم کردن خطگرد چیزی چنان که خط تعویذ و حرز :
وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان
خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید.
- تصویر کشیدن ؛ صورت کشیدن .
- دایره کشیدن ؛ دایره رسم کردن .
- درکشیدن ؛ نگاشتن . نقش کردن :
چو من نقش قلم را درکشم رنگ
کشد مانی قلم در نقش ارژنگ .
- رقم کشیدن ؛ نوشتن . رسم کردن . نگاشتن .
- || خط بطلان کشیدن .
- شکل کشیدن ؛ صورت کشیدن .نقش صورت و شکل چیزی یا کسی را رسم کردن .
- قلم کشیدن ؛ رقم کشیدن ، باطل کردن . خط بطلان رسم کردن بر روی حسابی .
- نقش کشیدن ؛ صورت کشیدن ، شکل کشیدن .
- نقشه کشیدن ؛ ترسیم نقشه کردن . رسم نقشه کردن .
- || کنایه از توطئه کردن ، کنایه از زمینه برای چیزی چیدن : من از چیزهائی که قبلا نقشه اش را بکشند بدم می آید. (سایه روشن صادق هدایت ص 18).
|| درگذرانیدن از چوبی یا سیخی یا نخی یک سر ریسمان را از سوراخ اشیاء متعدد سوراخ دار خرد گذرانیدن و اشیاءرا بدین صورت نزدیک هم قرار دادن . در سوراخی درآوردن . (یادداشت مؤلف ). به رشته در آوردن . نخ کردن : به رشته های زرین و سیمین آوردند ودر علاقه ٔ ابریشمین کشیدند. (تاریخ بیهقی ).
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یار در شاهوار ای ناصبی .
آه من چندان فروزان شد که کوران نیم شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
- اندر رشته کشیدن ؛ در ریسمان کشیدن .
- برشته کشیدن ؛ اندر رشته کشیدن ، نخ کردن . در رشته آوردن :
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
برشته می کشم این زر و در و مرجان را.
- برکشیدن ؛ در گذرانیدن چیزی از چیزی :
تو شادمانه وانکه بتو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده بتفسیده بابزن .
- بند کشیدن ؛ نخی از لیفه ٔ شلوار و مانند آن گذرانیدن برای بستن آن .
- || درز آجر یا موزائیک یا سنگ را با گچ و خاک یا سیمان پر کردن .
- به بند کشیدن ؛ کنایه از بدام انداختن یا با رسنی جانداری را بستن و نگاه داشتن :
چو کاموس جنگی بخم کمند
پیاده گرفت و کشیدش به بند.
- || بزندان بردن و بند کردن .
- به رسن کشیدن ؛ به ریسمان کشیدن . به ریسمانی بستن .
- به ریسمان کشیدن ؛ به نخ کشیدن .
- به سیخ کشیدن ؛ سیخ از چیزی چون گوشت در گذرانیدن .
- || کنایه از آزار بدنی سخت دادن .
- به نخ کشیدن ؛ نخ از سوراخ اشیائی متعدد و متشابه گذراندن ، چون به نخ کشیدن دانه های تسبیح .
- تار کشیدن ؛ تار بستن چنانکه تار بستن عنکبوت .
- || سیم سه تار یا تار یاچنگ بربستن .
- در سلک کشیدن ؛ به نخ کشیدن ، در رشته کشیدن : ولیکن بر رأی روشن صاحبدلان ... پوشیده نماند که در موعظه های شافی در سلک عبارت کشیده است . (سعدی ).
- رود کشیدن بر ؛ زه از جانبی بجانبی دیگر به درازا امتداد دادن :
مثال طبعمثال یکی شکافه زنست
که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
|| تحمل کردن . صبر کردن . (ناظم الاطباء). مقاسات . مکابده . (یادداشت مؤلف ). رنج بردن . بر بلا صبر کردن :
دلا کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
همی گفت زندان و بند گران
کشیدم بسی ناچمان و چران .
غم وشادمانی بباید کشید
زهر شور و تلخی بباید چشید.
چنین داد پاسخ که من ماه پنج
کشیدم براه اندرون درد و رنج .
همی ندانم تا چون همی کشیدستم
به یکدل اندر چندین هزار بار گران .
هر خواری که پیش آید بباید کشید. (تاریخ بیهقی ). امّا نفس خشم گیرنده به وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120). دریغا مسلمانیا که از پلیدی نامسلمانی اینها بایست کشید. (تاریخ بیهقی ).
چه باید کشید این همه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک .
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانندکه ما
از دهر چه می کشیم نایند دگر.
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری .
خربزه می خوردند و پوست آن بر سر من می انداختند بروجه طیبت حال خود و استخفاف من و من بدل می گفتم که بار خدایا اگر نه آنستی که جامه ٔ دوستان تو دارند و الا من از ایشان نکشیدی . (هجویری ).
دل بیش کشد رنج چو دلبر دو شود.
حال باری در آتشم تا چه شود
خاک است همیشه مفرشم تا چه شود
بر ناخوشی دهر خوشم تا چه شود
تو میکن و من همی کشم تا چه شود.
جور دشمن چکند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خارو غم و شادی بهم اند.
بعلت جاهش بلیتش همی کشیدند.
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می کشم از برای تو.
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده ٔ گل نعره زنان خواهد شد.
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند.
کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم
که دل چه می کشد از روزگار هجرانش .
چند روز آن درویش غدیوتی قبض و بار عظیم کشید. (انیس الطالبین ).
کبابم کردی از آه پیاپی
دلا چند از تو می باید کشیدن .
- استخفاف کشیدن ؛ تحمل خفت و خواری کردن : استخفاف چنین قوم کشیدن دشوار است . (تاریخ بیهقی ). سخن تو در شرق و غرب روان است و تو از چنین سگ چنین استخفاف کشی . (تاریخ بیهقی ).
- اندوه کشیدن ؛ تحمل غم و اندوه کردن :
یار آن باشد که انده یار کشد
بر کس ننهد بار اگر بار کشد.
- انتظار کشیدن ؛تحمل انتظار کردن . انتظار بردن .
- بلا کشیدن ؛ تحمل بلا کردن . تحمل مصیبت کردن : بند وی سوی مهتران لشکر کس فرستاد که تاکی بلای وی کشید او را از ملک باز کنید و پسرش پرویز از آذربایجان بیاورید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
که چندین بلاها بباید کشید
زگیتی همه زهر باید چشید.
گفت با جبرئیل از چه است که در این هیجده سال بلا می کشیدم و کرمان مرا می خوردند هرگز چندین درد بمن نرسیده بود. (قصص الانبیاء).
گر تو سنگی بلای سختی کش
ور نه ای سنگ بشکن و بگذار.
- تلخی کشیدن ؛ سختی کشیدن .
- تنگی کشیدن ؛ سختی کشیدن .تحمل ناملایم کردن :
مداراکن مده گردن خسان را همچو آزادان
که از تنگی کشیدن به بسی کردن مدارائی .
- تیمار کشیدن ؛ تحمل سختی از کس کردن :
و گر دشمنی آمدستت پدید
که تیمار و رنجش نباید کشید.
همه یاد دارید گفتار من
کشیدن بدین کار تیمار من .
- جفا کشیدن ؛ تحمل جفا کردن .
- جور کشیدن ؛ ستم کشیدن . تحمل ظلم کردن . کشیدن جور.
- حسرت کشیدن ؛ تحمل حسرت کردن . حسرت بردن .
- خجالت کشیدن ؛ بردن خجالت . تحمل خجالت کردن . شرمساری بردن .
- خجلت کشیدن ؛ تحمل خجلت کردن . شرم زده شدن :
خجلت عیب تن خویش و غم جهل کشد
کودکی کو نکشد زحمت استاد و ادیب .
- خواری کشیدن ؛ تحمل پستی و خواری کردن .
- دردسر کشیدن ؛ تحمل رنج و ناراحتی کردن :
جان به فردا نکشد دردسرمن بکشید
بیک امروز زمن سیر نیایید همه .
اگر گردی به دردسر کشیدن
ز تو گفتن ز من یک یک شنیدن .
- درد کشیدن ؛ تحمل درد کردن :
خستگی اندر طلبت واجب است
درد کشیدن به امید دوا.
- رنج کشیدن ؛ تحمل رنج کردن . رنج بردن :
چه مایه کشیدیم رنج و بلا
از این اهرمن کیش دوش اژدها.
اگرچه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم از آن پس نه گنج .
هرآنکس که فرمان ما برگزید
غم و درد و رنجش نباید کشید.
ز آمل بیامد به گرگان کشید
همه درد و رنج بزرگان کشید.
او همی گوید من تیغ زنم رنج کشم
تا بزرگی به هنر گیرم و گیتی به هنر.
خوارزمشاه را رنج باید کشید یکساعت بباید نشست تا رسول پیش آرند. (تاریخ بیهقی ).
اگر چه رنج بی پایان کشیدم
و گرچه صد بلای عشق دیدم .
- رنجوری کشیدن ؛ بیماری کشیدن .
- ریاضت کشیدن ؛ به خود رنج دادن .
- || سختی که صوفیان برند برای تصفیه ٔ نفس .
- زبونی کشیدن ؛ تحمل پستی کردن . تحمل خواری کردن :
چرخ برهم زنم ارجز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک .
- زحمت کشیدن ؛ تحمل زحمت کردن :
مکن ز غصه شکایت که در طریق ادب
براحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید.
- ستم کشیدن ؛ تحمل جور و ستم کردن : اما نفس خشم گیرنده با وی است نام و ننگ جستن و ستم ناکشیدن چون بر وی ظلم کنند به انتقام مشغول بودن . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 120).
- سختی کشیدن ؛ رنج کشیدن . تحمل ناملایم کردن :
به هشتادو نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی .
یقین می دان که گر سختی کشیدی
از آن سختی به آسانی رسیدی .
- عاقبت چیزی را کشیدن ؛ به نتیجه ٔ آن رسیدن ، کیفر آن بردن : حسنک عاقبت تهور و تعدی خودکشید. (تاریخ بیهقی ).
- عذاب کشیدن ؛ تحمل عذاب کردن :
بار خدایا بسی عذاب کشیدی
انده و تیمار گونه گونه بدیدی .
- عقوبت کشیدن ؛ تحمل عقوبت کردن :
بناها درازل محکم تو کردی
عقوبت در رهت باید کشیدن .
- غرامت کشیدن ؛ تحمل غرامت کردن : او قرار داد کی هر خرابی کی در ولایت شاپور کرده بودند غرامت کشید و نصیبین به عوض طیسبون کی خراب کرده بودند به شابور سپرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ).
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش .
چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نکردی . (گلستان ).
- فراق کشیدن ؛ تحمل دوری و فراق کردن :
غم زمانه خورم یا فراق یار کشم
بطاقتی که ندارم کدام بارکشم .
- کشیدن جفا ؛ تحمل جفا کردن :
بکش جفای رقیبان مدام وجور حسود
که سهل باشد اگر یار مهربان داری .
- کشیدن دشواری ؛ تحمل دشواری کردن :
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد مهد آسانی .
- کشیدن عنا؛ رنج کشیدن . تحمل ناملایم کردن : جور و جفا دیدی و رنج عنا کشیدی . (گلستان ).
- کشیدن محال ؛ سختی کشیدن . تحمل دشواری و سختی کردن :
ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی ؟
- کشیدن منت ؛منت کشیدن ، تحمل منت کسی کردن .
- کشیدن ناز ؛ تحمل ناز کسی کردن :
نکشم نازترا و ندهم دل به تو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
گفت با کرد کا