کشنده
لغتنامه دهخدا
کشنده . [ ک َ /ک ِ ش َ دَ / دِ ] (نف ) جار. حمال . حمل کننده . باربرنده . منتقل کننده چیزی را از جایی به جایی :
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ .
بفرمود تا بار آن اشتران
به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
|| سرکش .که عنان از دست سوار بکشد :
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
|| دستگیرنده . برکشنده :
تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
|| جالب . جاذب . جذاب . جلب کننده . (یادداشت مؤلف ). || همراه برنده :
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شداز بیم چون بیهشان .
|| مکنده . آنچه با مکیدن مایعی را از جایی خارج کنند. (یادداشت مؤلف ) :
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان .
|| کلتبان . قلطبان . قرطبان . قواد. جاکش .(دهار).
کشنده درفش فریدون بجنگ
کشنده سرافراز جنگی پلنگ .
بفرمود تا بار آن اشتران
به پشت اندر آرند پیش سران
کسی برگرفت از کشنده شمار
بیک روز مزدور بد ده هزار.
|| سرکش .که عنان از دست سوار بکشد :
مرا در زیر ران اندر کمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن .
|| دستگیرنده . برکشنده :
تو پیروز کردی مر آن بنده را
کشنده تویی مرد افکنده را.
|| جالب . جاذب . جذاب . جلب کننده . (یادداشت مؤلف ). || همراه برنده :
ببردند شیران جنگی کشان
کشنده شداز بیم چون بیهشان .
|| مکنده . آنچه با مکیدن مایعی را از جایی خارج کنند. (یادداشت مؤلف ) :
این سخن شیر است در پستان جان
بی کشنده خوش نمی گردد روان .
|| کلتبان . قلطبان . قرطبان . قواد. جاکش .(دهار).