کشتی
لغتنامه دهخدا
کشتی . [ ک ُ ] (اِ) زورآزمائی دو تن با یکدیگر بدون به کار بردن آلات و اسباب به قصد بر زمین افکندن همنبرد. مصارعت . به هم چسبیدن دو پهلوان به یکدیگر و کوفتن و افکندن یکدیگر را بر زمین . (ناظم الاطباء). عمل دو کس که بر هم چسبند و خواهند یکدیگر را برزمین زنند. (از برهان ). زورورزی دو تن با یکدیگر تاکدام یک از پای درآید و آن را کستی با سین نیز گویند. مرد و مرد. مصارعة. (یادداشت مؤلف ) :
بدو گفت پولاد جنگی نبرد
به کشتی پدید آید از مرد مرد.
گرت رأی بیند چو شیر ژیان
به کشتی ببندیم هر دو میان .
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان .
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی .
دیگر به تماشای کشتی راغب بودی . (جهانگشای جوینی ). گفت ای پادشاه ...بزورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود. (گلستان سعدی ).
- کشتی پاک شدن ؛ کنایه از تمام شدن کشتی . (آنندراج ) :
چه بهشت است که آن شوخ غضبناک شود
از نگاهی کشد و کشتی ما پاک شود.
- کشتی پاک کردن ؛ کنایه از تمام کردن کشتی . (آنندراج ) :
با خلق جهان پاک کنم کشتی همت
گر مشعل دولت کندم کهنه سواری .
- کشتی خصمانه ؛ کشتی که از روی خصومت گرفته شود. کشتی بخصومت و عداوت . (از آنندراج ) :
یاد ایامی که از جوش می سرشار عشق
کشتی خصمانه با خم بود مینای مرا.
در میان ما و گردون کشتی خصمانه است
سالها در عاشقی زورآزمایی کرده ایم .
- کشتی قدر بودن ؛ برابر بودن در کشتی و زور. (آنندراج ).
|| (اِ) زنار و آن ریسمانی است که ترسایان و کافران بر میان بندند و گاهی بر گردن هم اندازند. (برهان ). بندی که زرتشتیان بر میان بندند. (یسنا). کستی . زنار بزبان پهلوی . (صحاح الفرس ). ریسمانی که فارسیان و هندوان بر میان بندند. کستیج . (یادداشت مؤلف ) :
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند.
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی او بر میان .
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.
بر کمرگاه تو از کشتی جورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
گسسته بند کشتی برمیانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش .
از میان کشتی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.
بدو گفت پولاد جنگی نبرد
به کشتی پدید آید از مرد مرد.
گرت رأی بیند چو شیر ژیان
به کشتی ببندیم هر دو میان .
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته دارم میان .
چو شیران به کشتی برآویختند
ز تنها خوی و خون همی ریختند.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی .
دیگر به تماشای کشتی راغب بودی . (جهانگشای جوینی ). گفت ای پادشاه ...بزورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود. (گلستان سعدی ).
- کشتی پاک شدن ؛ کنایه از تمام شدن کشتی . (آنندراج ) :
چه بهشت است که آن شوخ غضبناک شود
از نگاهی کشد و کشتی ما پاک شود.
- کشتی پاک کردن ؛ کنایه از تمام کردن کشتی . (آنندراج ) :
با خلق جهان پاک کنم کشتی همت
گر مشعل دولت کندم کهنه سواری .
- کشتی خصمانه ؛ کشتی که از روی خصومت گرفته شود. کشتی بخصومت و عداوت . (از آنندراج ) :
یاد ایامی که از جوش می سرشار عشق
کشتی خصمانه با خم بود مینای مرا.
در میان ما و گردون کشتی خصمانه است
سالها در عاشقی زورآزمایی کرده ایم .
- کشتی قدر بودن ؛ برابر بودن در کشتی و زور. (آنندراج ).
|| (اِ) زنار و آن ریسمانی است که ترسایان و کافران بر میان بندند و گاهی بر گردن هم اندازند. (برهان ). بندی که زرتشتیان بر میان بندند. (یسنا). کستی . زنار بزبان پهلوی . (صحاح الفرس ). ریسمانی که فارسیان و هندوان بر میان بندند. کستیج . (یادداشت مؤلف ) :
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند.
که گشتاسب خوانند ایرانیان
ببستش یکی کشتی او بر میان .
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.
بر کمرگاه تو از کشتی جورست بتا
چه کشی بیهده کشتی و چه بندی کمرا.
گسسته بند کشتی برمیانش
چو شلوارش دریده بر دو رانش .
از میان کشتی گسستی وز سر افکندی کلاه
از مغی گشتی بری اسلام کردی اختیار.