کشت
لغتنامه دهخدا
کشت . [ ک ِ ] (مص مرخم ، اِمص ) زراعت . کشاورزی . زرع . اَکّاری . مؤاکره . حرث :
به کشت ار برد رنج کشورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان .
جهان زمین و سخن شخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
- کشت و درود ؛ کاشتن و درودن . کشاورزی . عمل کشاورزی اعم از کشتن و درو کردن و برداشتن . کشت و برداشت :
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
زمینی که آباد هرگز نبود
برو بر ندیدند کشت و درود.
از ایران پراکنده شد هرکه بود
نماند اندر آن بوم کشت و درود.
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز باغ و ز کاخ و ز کشت و درود.
نخوری از رز و از صنعت و از کشت و درود
بر به تابستان تاش آب زمستان ندهی .
|| (اِ) زراعت . کشته : شهر کش رادو رود است که بر در شهر بگذرد و اندر کشتهای وی به کار شود. (حدود العالم ). ایشان را کشت نیست مگر ارزن و انگور نیست لیکن انگبین سخت بسیار است . (حدود العالم ).
همه باغ پرآب و کشت و خوید
همه کوه پرلاله و شنبلید.
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
کشت خدای نیست مگر اهل علم و دین
جز این دو تن همه خار و خس و گیاست .
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه منسوب به خیام ). روزی به شمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتند که مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و می گوید که به کشت خویش اندر گرفته ام . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر ظفر است .
برحذرم زآتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
این قحط کشی جهان نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی .
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت .
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آید و آب و کشت .
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی .
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت .
غبار هوا چشم عقلم بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت .
گفت ما خوردیم بر از کشته های رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشت ما بخور.
کشت ما را میتواند قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریادل چرا.
حصید، کشت دروده . (دهار). جرد؛ ملخ رسیده شدن کشت . خامه ؛ کشت تازه برآمده بر ساق . خضر؛ سبز شدن کشت . (منتهی الارب ). || کشتزار. محل زراعت . مزرعه . زمین زراعی :
تا سمو سربرآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت .
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت .
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای .
چرا گوش این دشتبان کنده ای
همان اسب در کشت افکنده ای .
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت .
هر چیزی که ملک من است ... یاملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... یا کشت ... از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی ).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .
کشت ها و غله بوم از یک گری زمین ، خراج یک درم سیم نقره . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها.
رجاد، آنکه خوشه ها از کشت به خرمنگاه برد. (منتهی الارب ). || (اِمص ) در اصطلاح طب جدید پرورش میکرب است برای تحقیقات پزشکی . || (اِ) تخم . بزر. || شخم . || تهیگاه . آن جزء از بدن که مابین سرین و پهلو واقع است . || کش شطرنج . (ناظم الاطباء). در آنندراج آمده : وانکه مصطلح شطرنج بازان است آن را میرخسرو در ترسل الاعجاز در مبحث مصطلحات شطرنج به معنی قسط به قاف و سین و طاء مهملتین که به معنی عدل است اختیار فرموده و شاه را از عدل گزیر نیست و شاه شطرنج از کشت می گریزد وجهش آن است که عدل ندارد و ازین است که درلفظ قسط تغییر داده بکاف استعمال کرده اند تا دلالت بر معنی عدل نکند بلکه از عالم الفاظ مهمله اند :
کرده یحیی ماتم این شطرنج باز روزگار
سبز خواهدداشت یارب تا به کی این کشت را .
در غیاث اللغات آمده به اصطلاح شطرنج بازان بودن شاه در آن خانه که اگر در آنجا سوای شاه مهره ٔ دیگر باشد کشته شود. رجوع به کش شود.
به کشت ار برد رنج کشورزیان
چنان کن که ناید به کشور زیان .
جهان زمین و سخن شخم و جانت دهقان است
به کشت باید مشغول بود دهقان را.
- کشت و درود ؛ کاشتن و درودن . کشاورزی . عمل کشاورزی اعم از کشتن و درو کردن و برداشتن . کشت و برداشت :
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
زمینی که آباد هرگز نبود
برو بر ندیدند کشت و درود.
از ایران پراکنده شد هرکه بود
نماند اندر آن بوم کشت و درود.
به کابل دگر سام را هرچه بود
ز باغ و ز کاخ و ز کشت و درود.
نخوری از رز و از صنعت و از کشت و درود
بر به تابستان تاش آب زمستان ندهی .
|| (اِ) زراعت . کشته : شهر کش رادو رود است که بر در شهر بگذرد و اندر کشتهای وی به کار شود. (حدود العالم ). ایشان را کشت نیست مگر ارزن و انگور نیست لیکن انگبین سخت بسیار است . (حدود العالم ).
همه باغ پرآب و کشت و خوید
همه کوه پرلاله و شنبلید.
مر کشت را خود افکن نیرو
رز را بدست خود کن فرخو.
ملک چون کشت گشت و تو باران
این جهان چون عروس و تو داماد.
کشت خدای نیست مگر اهل علم و دین
جز این دو تن همه خار و خس و گیاست .
کشتزار ایزد است این خلق و این تردست مرگ
داس این کشت ای برادر همچنین باشد سزا.
این تاوان مر ادب را بستدیم تا خداوندان اسپ اسپ را نگه دارند تا به کشت کسان اندر نیاید. (نوروزنامه منسوب به خیام ). روزی به شمس الملوک قابوس وشمگیر برداشتند که مردی به درگاه آمده است و اسپی برهنه آورده و می گوید که به کشت خویش اندر گرفته ام . (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام ).
کشت امید چون نرویاند
گریه کو فتح باب هر ظفر است .
برحذرم زآتش اجل که بسوزد
کشت حیاتی که خوشه در دهن آورد.
این قحط کشی جهان نبردی
گر کشت وفا رسیده بودی .
تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت .
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آید و آب و کشت .
اگر بینی در آن ده کار و کشتی
مرا در هر سخن بینی بهشتی .
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت .
غبار هوا چشم عقلم بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت .
گفت ما خوردیم بر از کشته های رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشت ما بخور.
کشت ما را میتواند قطره ای سیراب کرد
اینقدر استادگی ای ابر دریادل چرا.
حصید، کشت دروده . (دهار). جرد؛ ملخ رسیده شدن کشت . خامه ؛ کشت تازه برآمده بر ساق . خضر؛ سبز شدن کشت . (منتهی الارب ). || کشتزار. محل زراعت . مزرعه . زمین زراعی :
تا سمو سربرآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت .
گشت پرمنگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت .
بدین مرز دهقانم و کدخدای
خداوند این بوم و کشت و سرای .
چرا گوش این دشتبان کنده ای
همان اسب در کشت افکنده ای .
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت .
هر چیزی که ملک من است ... یاملک من شود در بازمانده ٔ عمرم از زر یا رزق ... یا کشت ... از ملک من بیرون است . (تاریخ بیهقی ).
بهاری بدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کشت .
کشت ها و غله بوم از یک گری زمین ، خراج یک درم سیم نقره . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 92).
کوهها و بحرها و دشتها
بوستانها باغها و کشتها.
رجاد، آنکه خوشه ها از کشت به خرمنگاه برد. (منتهی الارب ). || (اِمص ) در اصطلاح طب جدید پرورش میکرب است برای تحقیقات پزشکی . || (اِ) تخم . بزر. || شخم . || تهیگاه . آن جزء از بدن که مابین سرین و پهلو واقع است . || کش شطرنج . (ناظم الاطباء). در آنندراج آمده : وانکه مصطلح شطرنج بازان است آن را میرخسرو در ترسل الاعجاز در مبحث مصطلحات شطرنج به معنی قسط به قاف و سین و طاء مهملتین که به معنی عدل است اختیار فرموده و شاه را از عدل گزیر نیست و شاه شطرنج از کشت می گریزد وجهش آن است که عدل ندارد و ازین است که درلفظ قسط تغییر داده بکاف استعمال کرده اند تا دلالت بر معنی عدل نکند بلکه از عالم الفاظ مهمله اند :
کرده یحیی ماتم این شطرنج باز روزگار
سبز خواهدداشت یارب تا به کی این کشت را .
در غیاث اللغات آمده به اصطلاح شطرنج بازان بودن شاه در آن خانه که اگر در آنجا سوای شاه مهره ٔ دیگر باشد کشته شود. رجوع به کش شود.