کشان
لغتنامه دهخدا
کشان . [ ک َ ] (اِ) خیمه ای که به یک ستون برپا باشد و چادر یک دیرکی . (ناظم الاطباء).خیمه ای را گویند که به یک ستون برپا باشد و گنبدی گویند و گنبدی گویند و چنین خیمه در این روزگار به قلندری معروف و مشهور شده چه درویشان در اعیاد چنین خیمه ها بر در خانه های اعیان زنند و چیزی طلب کنند و سپاهیان خاصه پیادگان لشکر در اسفار هرچند تن در یکی از این گونه خیمه منزل دارند. (از انجمن آرا). آفتاب گردان . || (نف ، ق ) در حال کشیدن . (یادداشت مؤلف ). کشنده که فاعل کشیدن است . (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صفت بیان حالت از کشیدن :
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان .
بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان .
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان .
چو دیدند گردان کسی زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان .
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد کشان افکنندش بخاک .
بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان .
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان .
نه خود میرود هرکه جویان اوست
بعنفش کشان میبرد لطف دوست .
- کشان برکشان ؛ در حال کشیدن .
|| کشنده . جذب کننده . برنده . بزور برنده . (ناظم الاطباء) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ (گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی . با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری .
رجوع به دامن کشان شود.
- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن .
- موکشان ؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر :
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای .
|| ج ِ کش در ترکیباتی چون ، دردکشان ، بارکشان ، می کشان . (از انجمن آرا). || متمایل . مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازه ٔ او ... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. (جهانگشای جوینی ). || (فعل امر) امر بکشیدن از کشاندن . (از انجمن آرا) :
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان .
|| (اِ مرکب ) کهکشان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کهکشان شود.
فرنگیس را دیدچون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان .
بفرمود تا روزبانان کشان
مر او را کشیدند چون بیهشان .
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان .
چو دیدند گردان کسی زان نشان
ببردند پیش سکندر کشان .
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد کشان افکنندش بخاک .
بوی بهشت می دمد ما بعذاب در گرو
آب حیات میرود ما تن خویشتن کشان .
چند نصیحتم کنی کز پی نیکوان مرو
چون نرود که بیدلم شوق همی برد کشان .
نه خود میرود هرکه جویان اوست
بعنفش کشان میبرد لطف دوست .
- کشان برکشان ؛ در حال کشیدن .
|| کشنده . جذب کننده . برنده . بزور برنده . (ناظم الاطباء) : آن را که کمند سعادت کشان می برد چه کند که نرود؟ (گلستان ).
- دامن کشان ؛ کنایه از با طنازی . با عشوه گری :
چون رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان
گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری .
رجوع به دامن کشان شود.
- در پای کشان ؛ به روی زمین کشنده :
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان ز کبر دامن .
- موکشان ؛ در حال کشیدن مو با گرفتن موی سر :
موکشان بر لب چه آرد زود
نیز نه بان کندنه ویل و نه وای .
|| ج ِ کش در ترکیباتی چون ، دردکشان ، بارکشان ، می کشان . (از انجمن آرا). || متمایل . مجذوب : از بالشها هنوز بعضی نگرفته بود که تسلیم کرد و بدین سان آوازه ٔ او ... و بسیار کسان کشان جناب او شدند. (جهانگشای جوینی ). || (فعل امر) امر بکشیدن از کشاندن . (از انجمن آرا) :
گوش ما گیر و بدان مجلس کشان .
|| (اِ مرکب ) کهکشان . (یادداشت مؤلف ). رجوع به کهکشان شود.