کرم
لغتنامه دهخدا
کرم . [ ک َ رَ ] (اِ) کلم . (از برهان ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ). غنبید. بقلةالانصار. (یادداشت مؤلف ). کرنب . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ) :
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سربکشیدم دو دم مست شدم ناگهان .
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم .
اندرین موسم انباز کرم لوزینه ست
از سخای تو شود ساخته این انبازی .
در روزگارهیچ نشان دیدی از کرم
جز در میان سبزه و اطراف بوستان .
گویند مراخواجگکی هست کریم
یک برگ کرم به که چنو شصت کریم .
|| قسمی گیاه خودرو. (یادداشت مؤلف ) :
روز کرم گذشت و کرم را به بوستان
اندر میان سبزه کند انتظار چشم .
رجوع به کرنب و کلم شود.
گفت بخوردم کرم درد گرفتم شکم
سربکشیدم دو دم مست شدم ناگهان .
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم .
اندرین موسم انباز کرم لوزینه ست
از سخای تو شود ساخته این انبازی .
در روزگارهیچ نشان دیدی از کرم
جز در میان سبزه و اطراف بوستان .
گویند مراخواجگکی هست کریم
یک برگ کرم به که چنو شصت کریم .
|| قسمی گیاه خودرو. (یادداشت مؤلف ) :
روز کرم گذشت و کرم را به بوستان
اندر میان سبزه کند انتظار چشم .
رجوع به کرنب و کلم شود.