کردگار
لغتنامه دهخدا
کردگار. [ ک ِ دْ / ک ِ دِ ] (ص مرکب ) فاعل . عامل . (یادداشت مؤلف ). کننده . (از فرهنگ فارسی معین ) :
ز گردش شود کردگی آشکار
نشان است پس کرده بر کردگار.
|| بسیار عمل کننده . فعال . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِخ ) نام خدای تعالی . (صحاح الفرس ). نامی از نامهای خدای تعالی . (برهان ) (ناظم الاطباء). آفریننده . خالق . جهان آفرین . صانع. آفریدگار. پروردگار. (یادداشت مؤلف ) :
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
چون جامه ٔ اشن بتن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش .
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان .
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
ازین نامه ٔ نامور باستان .
همی راند جمشید خون در کنار
همی کرد پوزش [ از ناسپاسی خود ] بر کردگار.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
وین کمال ملک او جوید بسعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد بخیر از کردگار.
آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم .
چنان دان که هود اندران روزگار
پیمبر بد ازداور کردگار.
کردگارت من اندر تو همی بینم
بر دو چشم دل ای گنبد زنگاری .
آن همی گوید که گرتان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی .
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
اینت گوید کردگار ما همه
چرخ و خاک و باد و آب و آذرست .
آسمان و زمین را جز او کردگار نه . (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین ).
چو تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی .
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله .
هرکه از کردگار ترسنده ست
خلق عالم از او هراسنده ست .
هرکه را کردگار کرد عزیز
نتواند کسی که خوار کند.
صد لطف از کردگار و ز دل تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا.
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش .
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار.
آفریننده ٔ خزاین جود
مبدع جود و کردگار وجود.
که ای کهبذ بحق کردگارت
که ایمن کن مرا درزینهارت .
کنون چون اسپری شد روزگارش
روانش باد شاد از کردگارش .
چو کردگار جهان وضع روزگار نهاد
اساس کار بر ارکان پایدار نهاد.
گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار.
نشناسد که کردگارش کیست
نه بداند که اصل کارش چیست .
عارف کردگار زر چه کند
ولی اﷲ بار و خر چه کند.
|| (ق مرکب ) بعضی دانسته و عمداً گفته اند. (برهان ). عمداً. (صحاح الفرس ) (شعوری ). قصداً. (شعوری ).جهانگیری این معنی را آورده و شاهد ذیل را نقل کرده است :
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
و شعر بگفته ٔ رشیدی از رودکی است . رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 995 شود. مصحح فرهنگ رشیدی در حاشیه نوشته است :محل تأمل است چه در بیت «کرده کار» هم توان خواند بمعنی همه کارکرده و فارغ شده یا بمعنی جلد و مجرب . (ازحاشیه ٔ برهان چ معین ). مؤلف در یادداشتهای خویش نوشته است : در این شعر لفظ کردگار بمعنی عمداً نیست ، بلکه بمعنی مهیا و آماده و مستعد می نماید.
ز گردش شود کردگی آشکار
نشان است پس کرده بر کردگار.
|| بسیار عمل کننده . فعال . (فرهنگ فارسی معین ). || (اِخ ) نام خدای تعالی . (صحاح الفرس ). نامی از نامهای خدای تعالی . (برهان ) (ناظم الاطباء). آفریننده . خالق . جهان آفرین . صانع. آفریدگار. پروردگار. (یادداشت مؤلف ) :
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
چون جامه ٔ اشن بتن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش .
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان .
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
ازین نامه ٔ نامور باستان .
همی راند جمشید خون در کنار
همی کرد پوزش [ از ناسپاسی خود ] بر کردگار.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
وین کمال ملک او جوید بسعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد بخیر از کردگار.
آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم .
چنان دان که هود اندران روزگار
پیمبر بد ازداور کردگار.
کردگارت من اندر تو همی بینم
بر دو چشم دل ای گنبد زنگاری .
آن همی گوید که گرتان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی .
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
اینت گوید کردگار ما همه
چرخ و خاک و باد و آب و آذرست .
آسمان و زمین را جز او کردگار نه . (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین ).
چو تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی .
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله .
هرکه از کردگار ترسنده ست
خلق عالم از او هراسنده ست .
هرکه را کردگار کرد عزیز
نتواند کسی که خوار کند.
صد لطف از کردگار و ز دل تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا.
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش .
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار.
آفریننده ٔ خزاین جود
مبدع جود و کردگار وجود.
که ای کهبذ بحق کردگارت
که ایمن کن مرا درزینهارت .
کنون چون اسپری شد روزگارش
روانش باد شاد از کردگارش .
چو کردگار جهان وضع روزگار نهاد
اساس کار بر ارکان پایدار نهاد.
گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار.
نشناسد که کردگارش کیست
نه بداند که اصل کارش چیست .
عارف کردگار زر چه کند
ولی اﷲ بار و خر چه کند.
|| (ق مرکب ) بعضی دانسته و عمداً گفته اند. (برهان ). عمداً. (صحاح الفرس ) (شعوری ). قصداً. (شعوری ).جهانگیری این معنی را آورده و شاهد ذیل را نقل کرده است :
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
و شعر بگفته ٔ رشیدی از رودکی است . رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 995 شود. مصحح فرهنگ رشیدی در حاشیه نوشته است :محل تأمل است چه در بیت «کرده کار» هم توان خواند بمعنی همه کارکرده و فارغ شده یا بمعنی جلد و مجرب . (ازحاشیه ٔ برهان چ معین ). مؤلف در یادداشتهای خویش نوشته است : در این شعر لفظ کردگار بمعنی عمداً نیست ، بلکه بمعنی مهیا و آماده و مستعد می نماید.