کرج
لغتنامه دهخدا
کرج . [ ک َ ] (اِ) گوی گریبان . (برهان ) (آنندراج ). کَرچ . (برهان ). گوی گریبان باشد در نسخه ٔ میرزا، اما در سامی فی الاسامی به کسر کاف و راء آن باشد که از گریبان پیرهن بیرون کنند و به عربی قواره گویند و بر این قول اعتماد بیشتر است . (مجمعالفرس ) :
چو چوگان کج بود کرجش از آن رو
ز شکر گوی لذت می رباید.
رجوع به کِرِج شود. || چاک و شکاف جامه . (ناظم الاطباء) . رجوع به کرچ شود.
چو چوگان کج بود کرجش از آن رو
ز شکر گوی لذت می رباید.
رجوع به کِرِج شود. || چاک و شکاف جامه . (ناظم الاطباء) . رجوع به کرچ شود.