کران
لغتنامه دهخدا
کران . [ ک َ ] (اِ) کنار باشد که در مقابل میان است . (برهان ). کناره . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). طرف . لب . لبه . حاشیه . جانب . (ناظم الاطباء). سیف البحر. (معجم البلدان ذیل کلمه ٔ ماه دینار). مقابل میان : حیره شهرکی است برکران بادیه . (حدود العالم ). قادسیه شهرکی است بر کران بادیه . (حدود العالم ). بجونه ، دهی است آبادان بر کران بیابان . (حدود العالم ). جزیره ٔ بنی رعنی شهری است که آب دریا از سه کران وی برآید. (حدود العالم ).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری .
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران .
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران .
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره ٔ تندرو.
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران .
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران .
من درساعت ... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده . (تاریخ بیهقی ). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی ).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم .
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.
تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی .
هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان . (گلستان ).
- از کران تا کران ؛از انتهایی به انتهایی . (یادداشت مؤلف ). از سویی به سوی دیگر :
ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران .
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران .
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران .
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.
- بر کران بودن ؛دور بودن . خارج بودن . بری بودن . در میانه نبودن :
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت .
- کران به کران ؛ کران تا کران :
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران .
و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
- کران تا به کران ؛ سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر :
میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران .
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران .
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران .
- کران تا کران ؛ از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب . (فرهنگ فارسی معین ). کران به کران . از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف ). سرتاسر : هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران . این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران .
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران .
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران .
- || سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه :
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران .
|| انتهاکه در مقابل ابتداست . (برهان ). پایان . (ناظم الاطباء) :
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای .
ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی .
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران .
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران .
به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب .
در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت .
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من .
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
- بر کران بودن ؛ دور بودن . جدا بودن :
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.
- بر کران رسیدن ؛ به آخر آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.
- بر کران شدن ؛ دور شدن . جدا شدن :
از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان .
- به کران بردن ؛بسر بردن . (فرهنگ فارسی معین ). به پایان بردن :
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران .
این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616).
- بی کران ؛ بی انتها. بی پایان . بی اندازه . بی نهایت . (ناظم الاطباء). بی حساب . بی شمار. بسیار :
چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران .
ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان .
چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت .
دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است . (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است . (گلستان سعدی ).
- عمر به کران کردن ؛ در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن . انزوا طلبیدن :
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان نبینم .
رجوع به کران بردن شود.
- کران طلبیدن ؛ کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان ). عزلت گرفتن . خلوت و تنهایی گزیدن . (از ناظم الاطباء) :
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی .
|| حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز :
بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از باره ٔ قنوج چنین تا در بلغار.
|| ساحل . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ): خنان ؛ ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم ). رقه و رایقه دو شهر است ... بر کران فرات نهاده . (حدود العالم ). بلد شهری است بر کران دجله نهاده . (حدود العالم ). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است . (حدود العالم ).
چو پیران بیامد به نزدیک رود [ گلزریون ]
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه .
بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.
نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران .
چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی ). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده . (تاریخ بیهقی ).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش .
مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم .
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی .
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه .
گفتم از ورطه ٔ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش .
کشتی هرکه درین لجه ٔ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
|| سرزمین . (ناظم الاطباء). || افق . (نصاب الصبیان ).
که تا در جهان تخم ساسانیان
پدید آید اندر کران و میان
از ایشان نرفته ست جز بدتری
به گرد جهان جستن و داوری .
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر افکند گرز گران .
به لشکر نگه کرد سلم از کران
سرش گشت زآن کار لشکر گران .
نیا را بدید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره ٔ تندرو.
همه زرّکانی و سیم سپید
ز سرتا به بن وز میان تا کران .
بخندد همی بر کرانهای راه
به فصل زمستان گل کامکار.
ز لاله های مخالف میانش چون فرخار
ز سروهای نونده کرانش چون کشمر.
ز پاشیدن آتش از هر کران
همی ریخت گفتی ز چرخ اختران .
من درساعت ... امیر را بیافتم در کران شهر به در باغی فرودآمده . (تاریخ بیهقی ). امیر بر کران شهر که خیمه زده بودند فرودآمد. (تاریخ بیهقی ).
ای طلبیده جهان مرا مطلب هیچ
گم شده انگار از میان و کرانم .
ابری چون گرد رزم هایل و تیره
برقی درخشنده از کرانش چو خنجر.
صفی که ز یک کران به حیلت
نتوان دیدن کران دیگر
تنها شکنی چو حمله کردی
بی زحمت همعنان دیگر.
تو گر با من نیی بی تو نیم من
عجب هم بر کران هم در میانی .
هرکه او بر کران نشست آرد
با وی انصاف در میان ننهند.
عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چو صلح بیند لنگر بنهد که آنجا سلامت بر کران است و اینجا حلاوت در میان . (گلستان ).
- از کران تا کران ؛از انتهایی به انتهایی . (یادداشت مؤلف ). از سویی به سوی دیگر :
ز کشته به هر سو فکنده سران
زمین کوه گشت از کران تا کران .
بسالی همه دشت نیزه وران
نیارند خورد از کران تا کران .
همه خانه بد از کران تا کران
پر از مشک و دینار و پر زعفران .
تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی
اوراد ذاکران ز کران تا کران شود.
- بر کران بودن ؛دور بودن . خارج بودن . بری بودن . در میانه نبودن :
ز عقل و عافیت آن روز بر کران بودم
که روزگار حدیث تو در میان انداخت .
- کران به کران ؛ کران تا کران :
هما چو بر سر کس سایه افکند چه عجب
اگر جهان همه او را شود کران به کران .
و رجوع به ترکیب کران تا کران شود.
- کران تا به کران ؛ سرتاسر. از یک سو تا به سوی دیگر :
میر یوسف عضد دولت و خورشید ملوک
که جهان منظر اویست کران تا به کران .
گفتم چه مایه داد بدو مملکت خدای
گفتا ازین کران جهان تا بدان کران .
تو چو من یابی بسیار و نیابم چو تو من
گر جهان جمله بگردم ز کران تا به کران .
- کران تا کران ؛ از یک سوی عالم تا سوی دیگر. از مشرق تا مغرب . (فرهنگ فارسی معین ). کران به کران . از سویی تا سوی دیگر. (از یادداشت مؤلف ). سرتاسر : هر کجا آرامگاه مردمان بود به چهار سوی جهان از کران تاکران . این زمین را ببخشیدند و به هفت بهر کردند. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ).
به یزدان که بسیار دیدم جهان
هم ایران و توران کران تا کران .
بزرگ جهانی کران تا کران
سرافراز بر تاجور مهتران .
هوا از درفشان درفش سران
چو باغ بهار از کران تا کران .
- || سرتاسر. کلاً. از سیر تا پیاز. بتمامه :
یکی شد بر شاه مازندران
بگفت آنچه دید از کران تا کران .
|| انتهاکه در مقابل ابتداست . (برهان ). پایان . (ناظم الاطباء) :
چو زو برگذشتی نماندت جای
کران جهان خواندش رهنمای .
ازین در سخن چند رانم همی
همانا کرانش ندانم همی .
چون ناز کنی ناز ترا نیست قیاسی
چون خشم کنی خشم ترا نیست کرانی .
شاید که نیست نعمت و جاه ترا کران
زیرا که نیست همت و فضل ترا کنار.
زآن درازی راه با دل گفتمی هر ساعتی
کاین بیابان را مگر پیدا نخواهد بد کران .
آن کس رها شود ز تو کز بیم تیغ تو
زنده بود بسر نبرد روز با کران .
به دولت اندر ملک ترا مباد کران
به شادی اندر عمر ترا مباد حساب .
در گیتی ای شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجایب گیتی کران نداشت .
داد و دهشت کران ندارد
گر بیش کنی زیان ندارد.
گر تو نگیریم دست کار من از دست شد
زآنکه ندارد کران وادی هجران من .
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
- بر کران بودن ؛ دور بودن . جدا بودن :
زین پیش میش اندر جهان از گرگ بودی بر کران
اکنون ز عدلت هر دوان یک چشمه سازند آبخور.
- بر کران رسیدن ؛ به آخر آمدن . (یادداشت مؤلف ) :
گویند مهدی آیدصاحبقران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید.
- بر کران شدن ؛ دور شدن . جدا شدن :
از همه عالم شده ام بر کران
بسته بسودای تو جان بر میان .
- به کران بردن ؛بسر بردن . (فرهنگ فارسی معین ). به پایان بردن :
ور تو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران .
این زن عدت به کران برد. (کشف الاسرار ج 1 ص 616).
- بی کران ؛ بی انتها. بی پایان . بی اندازه . بی نهایت . (ناظم الاطباء). بی حساب . بی شمار. بسیار :
چو انبوه شد لشکر بی کران
عدد خواست از نام نام آوران .
ور او را کان زر بی کران است
مرا نیکو سخن زر است و دل کان .
چو لشکر بود اندک و کار تخت
به از بی کران لشکر و کار سخت .
دانستم که مهابت من در دل ایشان بی کران است . (گلستان سعدی چ یوسفی ص 65). مال بی کران داری و ما را مهمی است . (گلستان سعدی ).
- عمر به کران کردن ؛ در عزلت بسر بردن و به پایان بردن آن . انزوا طلبیدن :
عمری به کران کنم که اهلی
زین کوچه ٔ باستان نبینم .
رجوع به کران بردن شود.
- کران طلبیدن ؛ کرانه و گوشه گرفتن و دوری گزیدن را نیز گفته اند. (برهان ). عزلت گرفتن . خلوت و تنهایی گزیدن . (از ناظم الاطباء) :
خاقانیا ز خدمت شاهان کران طلب
تا از میان موج سیاست برون شوی .
|| حد. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سرحد. (ناظم الاطباء). مرز :
بلغار کرانی ز جهان است و مر او راست
از باره ٔ قنوج چنین تا در بلغار.
|| ساحل . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ): خنان ؛ ناحیتی است بر کران رود کر. (حدود العالم ). رقه و رایقه دو شهر است ... بر کران فرات نهاده . (حدود العالم ). بلد شهری است بر کران دجله نهاده . (حدود العالم ). اولاس آخرین شهری است از اسلام که بر کران دریای روم است . (حدود العالم ).
چو پیران بیامد به نزدیک رود [ گلزریون ]
سپه بد پراکنده چون تار و پود
بدیگر کران خفته بد گیو و شاه
نشسته فرنگیس بر دیدگاه .
بجز دریا نخواندی کس کف دریا مثالش را
اگر نز بهر آن بودی که دریا را کران باشد.
نسبتی دارد دریا ز دل او گرچه
این کران دارد و آن را نتوان یافت کران .
چون به کران جیحون رسیدیم امیر فرودآمد. (تاریخ بیهقی ). و بسیار پیادگان آمده با سرهنگان بخدمت وبر آن جانب آب بر کران جیحون ایستاده . (تاریخ بیهقی ).
دریا کرانه دارد و دریای فضل تو
ننموده هیچوقت کسی را کران خویش .
مدح تو دریای ناپدید کران است
زورق دریای ناپدید کرانم .
دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
بر هر کران دریا مرجان تازه بینی .
گر در دم نهنگ درآیی نفس مزن
ور در گو محیط درافتی کران مخواه .
گفتم از ورطه ٔ عشقت به صبوری بدرآیم
بازمی بینم دریا نه پدید است کرانش .
کشتی هرکه درین لجه ٔ خونخوار فتاد
نشنیدیم که دیگر به کران می آید.
|| سرزمین . (ناظم الاطباء). || افق . (نصاب الصبیان ).