کبودی
لغتنامه دهخدا
کبودی . [ ک َ ] (حامص ) نیلگونی . آسمانگونی .(ناظم الاطباء). زرقة. (ترجمان القرآن ) :
تا بود لعلی نعت گلنار
چون کبودی صفت نیلوفر.
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.
- کبودی رنگ ؛ رنگ آسمان گونی . رنگ لاجوردی . (ناظم الاطباء).
|| تیرگی . تاریکی :
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی .
گرنه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش .
- کبودی و کوری ؛ کوری و سیاه رویی . (از یادداشت مؤلف ) :
کبودی و کوری درآمد به چرخ
که بغداد را کرد بی کاخ و کرخ .
|| (اِ) خال و نقش که مصنوعاً در بدن و دست و پا پیدا آرند. || مایه ٔ خال کوبی . (یادداشت مؤلف ). || دستار از کناره ٔ پوست گوسفند کبودرنگ . (ناظم الاطباء).
تا بود لعلی نعت گلنار
چون کبودی صفت نیلوفر.
آسمان کو ز کبودی به کبوتر ماند
بر در کعبه معلق زن و دروا بینند.
- کبودی رنگ ؛ رنگ آسمان گونی . رنگ لاجوردی . (ناظم الاطباء).
|| تیرگی . تاریکی :
شرع را از طبع نافرمان شدی
کور بودی در کبودی زان شدی .
گرنه کوری این کبودی دان ز خویش
خویش را بد گو، مگو کس را تو بیش .
- کبودی و کوری ؛ کوری و سیاه رویی . (از یادداشت مؤلف ) :
کبودی و کوری درآمد به چرخ
که بغداد را کرد بی کاخ و کرخ .
|| (اِ) خال و نقش که مصنوعاً در بدن و دست و پا پیدا آرند. || مایه ٔ خال کوبی . (یادداشت مؤلف ). || دستار از کناره ٔ پوست گوسفند کبودرنگ . (ناظم الاطباء).