کامیاب
لغتنامه دهخدا
کامیاب . [ کام ْ ] (نف مرکب ) کامروا. (آنندراج ). موفق . نایل بمراد. کام کش :
چنانم نماید دل کامیاب
که می بینم این کام دل را بخواب .
خیز بشمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفه ٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب .
- کامیاب بودن ؛ مراد حاصل کردن . بختیار و برخوردار بودن :
به بیداریست یارب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است .
- کامیاب کردن ؛ به مراد رساندن . بهره مند ساختن :
گر چه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند.
چنانم نماید دل کامیاب
که می بینم این کام دل را بخواب .
خیز بشمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفه ٔ نوروز ساز پیش شه کامیاب .
- کامیاب بودن ؛ مراد حاصل کردن . بختیار و برخوردار بودن :
به بیداریست یارب یا به خواب است
که جان من ز جانان کامیاب است .
- کامیاب کردن ؛ به مراد رساندن . بهره مند ساختن :
گر چه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند.