کاست
لغتنامه دهخدا
کاست .(مص مرخم ، اِمص ) کاستن . کاهیدن . نقصان :
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست .
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است
ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست .
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده ست همواره بیشی و کاست .
آفت کاست یافت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر.
گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت
ور ماه تویی مرا چرا باید کاست .
زآنکه در حسن برافزونی و بر کاست نه ای
من بعشق تو بر افزونم و بر کاست نیم .
|| (اِ) کم . ناقص . مقابل فزود :
هست لایق با چنین اقرار راست
آن نصیحت ها و آن کردار کاست .
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو بدریاها نگردد کم ّ و کاست .
ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست .
|| (ن مف ) کاسته . گمشده . (جهانگیری ). نقصان یافته . || (فعل ) ماضی کاستن . (برهان ) :
یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه و از وی چه کاست .
نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست .
|| (اِ) دروغ باشد که عربان کذب گویند. (برهان ). گاهی افاده ٔ معنی دروغ و کج نیز کند. (آنندراج ).
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست .
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است
ای فزوده ز چراچاره نیابی تو ز کاست .
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده ست همواره بیشی و کاست .
آفت کاست یافت بر من دست
انده خواست گشت بر من چیر.
گر شمع تویی مرا چرا باید سوخت
ور ماه تویی مرا چرا باید کاست .
زآنکه در حسن برافزونی و بر کاست نه ای
من بعشق تو بر افزونم و بر کاست نیم .
|| (اِ) کم . ناقص . مقابل فزود :
هست لایق با چنین اقرار راست
آن نصیحت ها و آن کردار کاست .
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست
کو بدریاها نگردد کم ّ و کاست .
ببند ای پسر دجله در آب کاست
که سودی ندارد چو سیلاب خاست .
|| (ن مف ) کاسته . گمشده . (جهانگیری ). نقصان یافته . || (فعل ) ماضی کاستن . (برهان ) :
یکی مرغ بر کوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه و از وی چه کاست .
نانم افزود و آبرویم کاست
بی نوائی به از مذلت خواست .
|| (اِ) دروغ باشد که عربان کذب گویند. (برهان ). گاهی افاده ٔ معنی دروغ و کج نیز کند. (آنندراج ).