کاریگر
لغتنامه دهخدا
کاریگر. [ گ َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) مزیٌدعلیه کارگر. (غیاث ) (آنندراج ). جلاذی . جلذی . (منتهی الارب ). کارگر. (فرهنگ شاهنامه ). استاد. صنعت کار. مؤثر : یزید [ یزیدبن مهلب ] کاریگران را بکار کرد تا درختان را همی بریدند و راهها نرم همی کردند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
دگر گفت کاریگران آورید
گچ و سنگ و خشت گران آورید.
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی .
ز هر سو برفتند کاریگران
شدند انجمن چون سپاهی گران .
از آن شادمانی هم اندر زمان
بفرمود پنهان بکاریگران .
چو اسباط بیرون شدند از سرای
بفرمود فرخ شه نیکرای
بکاریگران تا ببندند بار
تمامی صد اشتر همه خوار بار.
جهاندار بر تخت زر بار داد
بکاریگران گنج بسیار داد.
در هند برای کارگر بمعنی (اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کاری را گرداننده و مؤثرکننده است ،اما در آن معنی استعمال نمی شود. (از فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار).
دگر گفت کاریگران آورید
گچ و سنگ و خشت گران آورید.
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی .
ز هر سو برفتند کاریگران
شدند انجمن چون سپاهی گران .
از آن شادمانی هم اندر زمان
بفرمود پنهان بکاریگران .
چو اسباط بیرون شدند از سرای
بفرمود فرخ شه نیکرای
بکاریگران تا ببندند بار
تمامی صد اشتر همه خوار بار.
جهاندار بر تخت زر بار داد
بکاریگران گنج بسیار داد.
در هند برای کارگر بمعنی (اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کاری را گرداننده و مؤثرکننده است ،اما در آن معنی استعمال نمی شود. (از فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار).