کاریدن
لغتنامه دهخدا
کاریدن . [ دَ ] (مص ) کاشتن . (زمخشری ) (آنندراج ). الحرث ، کشت کاریده . (ربنجنی ). حرث کارید. (دستوراللغه ). کاشتن و زراعت و عمل کردن . (ناظم الاطباء). تخم افشاندن . حُرث ، زمین کشت کاریده :
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت .
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله کارید.
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت .
|| کار کردن . (آنندراج ). عمل کردن و کار کردن . (ناظم الاطباء). || اره کردن . (ناظم الاطباء).
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت .
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله کارید.
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت .
|| کار کردن . (آنندراج ). عمل کردن و کار کردن . (ناظم الاطباء). || اره کردن . (ناظم الاطباء).