کارگر
لغتنامه دهخدا
کارگر. [ گ َ ] (ص مرکب ،اِ مرکب ) کسی که رنج میبرد و زحمت میکشد. در بند و بست کارها. (ناظم الاطباء). کسی که کاری انجام دهد. (فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار). عامل . رجوع به عامل شود. یکی از عمله . یکی از فعله . یکی از اکره . یکی از کارگران کارخانه :
مفرمای کاری بدان کارگر
کزان کار نتواند آمد بدر.
کارگر است این فلک بعمر همی
کار بفرمان کردگار کند.
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری .
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه ٔ کارش .
پنجه ٔ کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج .
عدل بشیریست خردشادکن
کارگری مملکت آبادکن .
خری دید پوینده و باربر
توانا و زورآور و کارگر.
چو دیدی کار رو در کارگر آر
قیاس کارگر از کار بردار.
|| اهل کشت و پنبه و مزدور. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). برای کارگر با آلات و افزار، فرهنگستان لفظ افزارمند را وضع کرده . (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). صنعت کار. پیشه ور. اهل حرفه :
کسی کو مِرَد جای و چیزش کراست
چو شد شاه با کارگر هر دو راست .
ز هر پیشه ای کارگر خواستند
همه شهر از ایشان بیاراستند.
|| اثرکننده و مؤثر. (برهان ). هر آنچه اثر کند و مؤثر واقع شود مانند حرکت و سخن و دارو و زخم شمشیر و جز آن . (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار). تأثیرکننده کاری . رجوع به مدخل کاری شود. کاری . با اثر :
باد خنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر.
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم چه کارگر است .
همت کارگر در آن دربست
کوبدان کار زود یابد دست .
|| خداوند و صاحب کار و کارکننده . (برهان ). دانا و کارآزموده ٔ در معامله و صاحب فراست در کار و خداوند و صاحب کار و کارکننده . (ناظم الاطباء). || در فرهنگ ناصری کارگر بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را «کرگر» نیز گویند و به این معنی کاف ثانی کاف تازیست . (آنندراج ).و رجوع به «کرکر» شود. || کارگران ، بدون اضافت ، کنایه از متصدیان کارخانجات . (آنندراج ) :
کارگران سخا به کشور جودت
خشت زر اندرنهند در کف مزدور.
|| صنعتگر و هنرمند. (ناظم الاطباء). || مخفف کاریگر. (برهان ). در هند کاریگر را بمعنی دوم (یعنی اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کارگر داننده و مؤثرکننده است . (فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار). کاریگر خود لغتی است در «کارگر» باشباع کسره ای که در بعض لهجه ها به راء کارگر دهند. (برهان قاطع چ معین ، حاشیه ٔ لغت کارگر).
مفرمای کاری بدان کارگر
کزان کار نتواند آمد بدر.
کارگر است این فلک بعمر همی
کار بفرمان کردگار کند.
گر سه حمال کارگر داری
چار حمال خانه برداری .
کارگر بین که خاک خونخوارش
چون فکند از نشانه ٔ کارش .
پنجه ٔ کارگر شد آهن سنج
بر بنا کرد کار سالی پنج .
عدل بشیریست خردشادکن
کارگری مملکت آبادکن .
خری دید پوینده و باربر
توانا و زورآور و کارگر.
چو دیدی کار رو در کارگر آر
قیاس کارگر از کار بردار.
|| اهل کشت و پنبه و مزدور. (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). برای کارگر با آلات و افزار، فرهنگستان لفظ افزارمند را وضع کرده . (فرهنگ نظام ذیل لغت کار). صنعت کار. پیشه ور. اهل حرفه :
کسی کو مِرَد جای و چیزش کراست
چو شد شاه با کارگر هر دو راست .
ز هر پیشه ای کارگر خواستند
همه شهر از ایشان بیاراستند.
|| اثرکننده و مؤثر. (برهان ). هر آنچه اثر کند و مؤثر واقع شود مانند حرکت و سخن و دارو و زخم شمشیر و جز آن . (ناظم الاطباء)(آنندراج ) (فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار). تأثیرکننده کاری . رجوع به مدخل کاری شود. کاری . با اثر :
باد خنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حیلت من گشت کارگر.
گوید آخر چه آرزو داری
آرزو زهر و غم چه کارگر است .
همت کارگر در آن دربست
کوبدان کار زود یابد دست .
|| خداوند و صاحب کار و کارکننده . (برهان ). دانا و کارآزموده ٔ در معامله و صاحب فراست در کار و خداوند و صاحب کار و کارکننده . (ناظم الاطباء). || در فرهنگ ناصری کارگر بمعنی پشت و پناه و بزرگ و آن را «کرگر» نیز گویند و به این معنی کاف ثانی کاف تازیست . (آنندراج ).و رجوع به «کرکر» شود. || کارگران ، بدون اضافت ، کنایه از متصدیان کارخانجات . (آنندراج ) :
کارگران سخا به کشور جودت
خشت زر اندرنهند در کف مزدور.
|| صنعتگر و هنرمند. (ناظم الاطباء). || مخفف کاریگر. (برهان ). در هند کاریگر را بمعنی دوم (یعنی اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کارگر داننده و مؤثرکننده است . (فرهنگ نظام ، ذیل لغت کار). کاریگر خود لغتی است در «کارگر» باشباع کسره ای که در بعض لهجه ها به راء کارگر دهند. (برهان قاطع چ معین ، حاشیه ٔ لغت کارگر).