کاربند
لغتنامه دهخدا
کاربند. [ ب َ ] (نف مرکب ) صفت فاعلی از کار بستن . کارگزار. مأمور. عامل . فاعل . عمل کننده و اطاعت کننده . (غیاث ). بعمل آرنده . (آنندراج ) :
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کاربند.
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون بود کاربند.
اگر پند ما را شوی کاربند
همیشه بماند کلاهت بلند.
سرش راست بر شد چو سرو بلند
بگفتار خوب و خرد کاربند.
گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمکاری .
کاربند و مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر.
امن است در حوالی ملک تو کاربند
عدل است در حوالی ملک تو قهرمان .
ضرورت است به توبیخ با کسی گفتن
که پند مصلحت آمیز کاربندش نیست .
مستی ما به آب عنب کاربند نیست
من سالخورده رند خرابات پرورم .
دانش و فرهنگ انبازان خرد و خوی نیک کاربند خرد است . (تحفة الملوک ). || فرمانبردار. محکوم . || (فعل امر) امر از کار بستن . (آنندراج ) : کاربندنده . عمل کننده . احمد ترا بجای پدر است مثالهای وی را کاربند باش . (تاریخ بیهقی ص 361).
مغنی بیا بشنو و کار بند
ز قول من این پند داناپسند.
ج ، کاربندان :
درختان را بهاران کاربندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها.
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کاربند.
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون بود کاربند.
اگر پند ما را شوی کاربند
همیشه بماند کلاهت بلند.
سرش راست بر شد چو سرو بلند
بگفتار خوب و خرد کاربند.
گر کاربند باشی اینها را
در مکر و غدر سخت ستمکاری .
کاربند و مسخر و منقاد
امر و نهی ترا قضا و قدر.
امن است در حوالی ملک تو کاربند
عدل است در حوالی ملک تو قهرمان .
ضرورت است به توبیخ با کسی گفتن
که پند مصلحت آمیز کاربندش نیست .
مستی ما به آب عنب کاربند نیست
من سالخورده رند خرابات پرورم .
دانش و فرهنگ انبازان خرد و خوی نیک کاربند خرد است . (تحفة الملوک ). || فرمانبردار. محکوم . || (فعل امر) امر از کار بستن . (آنندراج ) : کاربندنده . عمل کننده . احمد ترا بجای پدر است مثالهای وی را کاربند باش . (تاریخ بیهقی ص 361).
مغنی بیا بشنو و کار بند
ز قول من این پند داناپسند.
ج ، کاربندان :
درختان را بهاران کاربندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها.