کارآزمای
لغتنامه دهخدا
کارآزمای . [ زْ / زِ ] (نف مرکب ) تجربه کننده . مجرب .تجربه کار. ممارس . کارآزمود. کارآزموده :
چو گیو و چو رهام کارآزمای
چو گرگین و خرّاد فرخنده رای .
همی خواهداین پیر کارآزمای
که ترکان بجنگ اندر آرند پای .
همی گفت کای باب کارآزمای
چرائی بدین خیره بودن بپای .
ندیدند کارآزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا بر آب .
چنان کرد گنجور کارآزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای .
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده ٔ پخته رای .
پسر پیش بین بود و کارآزمای
پدررا ثنا گفت کای نیکرای .
و رجوع به کارآزمایی شود.
چو گیو و چو رهام کارآزمای
چو گرگین و خرّاد فرخنده رای .
همی خواهداین پیر کارآزمای
که ترکان بجنگ اندر آرند پای .
همی گفت کای باب کارآزمای
چرائی بدین خیره بودن بپای .
ندیدند کارآزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا بر آب .
چنان کرد گنجور کارآزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای .
شنید این سخن مرد کارآزمای
کهن سال و پرورده ٔ پخته رای .
پسر پیش بین بود و کارآزمای
پدررا ثنا گفت کای نیکرای .
و رجوع به کارآزمایی شود.