کار کردن
لغتنامه دهخدا
کار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فعل . عمل . کدح . سعی . (ترجمان القرآن ). صنع. (دهار)(ترجمان القرآن ). اعتمال . استعمال . عمل کردن : کشتی بانان که اندر رود پرک و اندر رود خشرت کارکنند از آنجا [ از نوجکث ] باشند. (حدود العالم ).
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی .
بر گفته ٔ من کار کن ای خواجه ازیراک
کردار ببایدت بر اندازه ٔ گفتار.
گفتارشان بدان و بگفتار کار کن
تا از خدای عز و جل وحیت آورند.
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
گفت یا قوم اینک کتاب و احکام خدا نوشته در این کتاب بخوانید و در این کارکنید. (مجمل التواریخ و القصص ص 114). گفتند سمعنا و اطعنا بشنویم و بدان کار کنیم . (مجمل التواریخ و القصص ص 115). موسی گفت از لوح نسخه ای گیرید و بخوانید و بر آن کار کنید. (مجمل التواریخ و القصص ص 115).
مدبر نکند کار بگفت عاقل
هرگز نشود بحیله مدبر مقبل .
نیکی او بین و بر آن کارکن
بر بدی خویشتن اقرار کن .
گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند.
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
چون من بنفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم .
ملک از میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد.
تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن .
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صواب است . (گلستان ). چراخدمت پادشاه نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی . (گلستان ).
- کار کردن عمله ؛ اشتغال کارگران و مزدوران بشغلی و خدمتی .
|| تأثیر کردن ، درگرفتن . اثر کردن . کارگرشدن : پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد بدو کار رنگ .
این نامها بر دل امیر کار کرد.(تاریخ بیهقی ص 409).
ضعیف و سرافکنده و سوگوار
بر او کرده ادبار ایام کار.
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم .
شاه بشراب مشغول بود و شراب در او کار کرده بود. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرها، ناگدازنده است و هنر وی آنک شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه ). استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند و حسد در ایشان کار کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). عاقبت هستی جوانی و مستی نبید اندر او کار کرد و با او گرد آمد.(تاریخ بخارا).
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند.
تماشای او در دلش کار کرد
بپایش بجنباند و بیدار کرد.
که این غم در دل من کار کرده ست .
تنم چون نرگس بیمار کرده است .
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد.
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کندوکوب .
خانه ٔ عشق در خراباتست
نیکنامی درو چه کار کند.
حاک السیف فیه ؛ کار کرد شمشیر در آن . ما احاکه السیف ؛ کار نکرد شمشیر در آن . (منتهی الارب ). خدا مالی بدو دهد که نه آب در آن کار کندو نه آتش .
- کار کردن ساعت ؛ حرکت چرخها و عقربه های ساعت ، وقت شماری ساعت .
- کار کردن مسهل ؛ روان شدن شکم توسط مسهل . اثر کردن مسهل . دفع کردن فضول معده از مخرج اسفل ، بعمل آمدن ملین ، استفراغ . امشال . امشاء. رجوع به معانی «کار» شود.
|| دیدن . بدیدن . توانائی نگریستن داشتن : تا چشم کار میکند آب است . تا چشم کار میکند صحراست . تا چشم کار میکند سبزه و چمن است .
- کار کردن بر ... اثر کردن در. بریدن . شکافتن . سنبانیدن : و ملاط وی [ هرمان مصر ] ازجوهری است که هیچ چیز بر وی کار نکند. (حدود العالم ).
|| جنگ کردن . حرب : در میدان جنگ کم از پانصد سوار کار میکردند و یک لشکر بنظاره بودند که چون فوجی مانده شدی فوجی دیگرآسوده پیش کار رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 580).
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی .
بر گفته ٔ من کار کن ای خواجه ازیراک
کردار ببایدت بر اندازه ٔ گفتار.
گفتارشان بدان و بگفتار کار کن
تا از خدای عز و جل وحیت آورند.
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
گفت یا قوم اینک کتاب و احکام خدا نوشته در این کتاب بخوانید و در این کارکنید. (مجمل التواریخ و القصص ص 114). گفتند سمعنا و اطعنا بشنویم و بدان کار کنیم . (مجمل التواریخ و القصص ص 115). موسی گفت از لوح نسخه ای گیرید و بخوانید و بر آن کار کنید. (مجمل التواریخ و القصص ص 115).
مدبر نکند کار بگفت عاقل
هرگز نشود بحیله مدبر مقبل .
نیکی او بین و بر آن کارکن
بر بدی خویشتن اقرار کن .
گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند.
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
چون من بنفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم .
ملک از میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد.
تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن .
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صواب است . (گلستان ). چراخدمت پادشاه نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی . (گلستان ).
- کار کردن عمله ؛ اشتغال کارگران و مزدوران بشغلی و خدمتی .
|| تأثیر کردن ، درگرفتن . اثر کردن . کارگرشدن : پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد بدو کار رنگ .
این نامها بر دل امیر کار کرد.(تاریخ بیهقی ص 409).
ضعیف و سرافکنده و سوگوار
بر او کرده ادبار ایام کار.
نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم .
شاه بشراب مشغول بود و شراب در او کار کرده بود. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرها، ناگدازنده است و هنر وی آنک شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه ). استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند و حسد در ایشان کار کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). عاقبت هستی جوانی و مستی نبید اندر او کار کرد و با او گرد آمد.(تاریخ بخارا).
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند.
تماشای او در دلش کار کرد
بپایش بجنباند و بیدار کرد.
که این غم در دل من کار کرده ست .
تنم چون نرگس بیمار کرده است .
جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد.
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کندوکوب .
خانه ٔ عشق در خراباتست
نیکنامی درو چه کار کند.
حاک السیف فیه ؛ کار کرد شمشیر در آن . ما احاکه السیف ؛ کار نکرد شمشیر در آن . (منتهی الارب ). خدا مالی بدو دهد که نه آب در آن کار کندو نه آتش .
- کار کردن ساعت ؛ حرکت چرخها و عقربه های ساعت ، وقت شماری ساعت .
- کار کردن مسهل ؛ روان شدن شکم توسط مسهل . اثر کردن مسهل . دفع کردن فضول معده از مخرج اسفل ، بعمل آمدن ملین ، استفراغ . امشال . امشاء. رجوع به معانی «کار» شود.
|| دیدن . بدیدن . توانائی نگریستن داشتن : تا چشم کار میکند آب است . تا چشم کار میکند صحراست . تا چشم کار میکند سبزه و چمن است .
- کار کردن بر ... اثر کردن در. بریدن . شکافتن . سنبانیدن : و ملاط وی [ هرمان مصر ] ازجوهری است که هیچ چیز بر وی کار نکند. (حدود العالم ).
|| جنگ کردن . حرب : در میدان جنگ کم از پانصد سوار کار میکردند و یک لشکر بنظاره بودند که چون فوجی مانده شدی فوجی دیگرآسوده پیش کار رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 580).