26 فرهنگ

کاج

لغت‌نامه دهخدا

کاج . (ق ) کاچ . کاش . کاشکی . افسوس . لیت . (برهان ).یا لیت . (اوبهی ). افسوس کردن در کارها :
ای کاج که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی .

نظامی .


کاج بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش .

سعدی .


آن عزیزان چوزنده می نشدند
کاج اینان دگر بمردندی .

سعدی .


کاج کانروز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر.

سعدی .


کاج کان دلبر عیار که من کشته ٔ اویم
بار دیگر بگذشتی که کند زنده ببویم .

سعدی .


کاج با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی بدیدارش .

سعدی .


ای کاج ز در درآمدی دوست
تا دیده ٔ دشمنان بکندی .

سعدی .


پادشاهی ملک بخشی همچو او
کاج بودی در همه آفاق کاج .

شمس فخری .


تعبیر رفت یار سفر کرده میرسد
ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی .

حافظ.


فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذرّه ٔ خاک در تو بودی کاج .

حافظ.


خورشید چو آن خال سیه دید بدل گفت
ای کاج که من بودمی آن بنده ٔ مقبل .

حافظ.