ژیان
لغتنامه دهخدا
ژیان . (ص ) خشم آلود بود چون شیر و دد و دام و آنچه بدین ماند. (لغت نامه ٔ اسدی ). ددان تند را خوانند. سباع درنده ٔ جنگی . خشم آلود بود چون دد و پیل و اژدها و مانند اینها. تند (در ددان ). (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی ). خشمین . خشمگین . خشم آلود. خشم آلوده . خشمناک . تند و خشمناک و قهرآلود و درنده را گویند از انسان و هر یک از حیوانات دیگر از چرنده و پرنده و درنده که در ایشان صفت غضب و خشمناکی باشد. (برهان ). خشمناک وتندخو و اطلاق این لفظ بر جمیع درندگان و طائر شکاری کنند و بعضی انسان را نیز داخل کرده اند. (غیاث ).
(در صفت اژدها)، اژدهای ژیان :
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان .
(در صفت ببر)، ببر ژیان :
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر ژیان دارد اندر کنام .
(در صفت پلنگ )، پلنگ ژیان :
بسان پلنگ ژیان بد بع خوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی .
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر.
نباشد جز از راستی در میان
نباید بدن چون پلنگ ژیان .
از آن هرکه بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان .
(در صفت پیل )، پیل ژیان :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .
بیفکند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد از او چرم و پای و میان .
برآورد خرطوم پیل ژیان
بدان تا به رستم رساند زیان .
درآمد بکردار پیل ژیان
به بازو کمان و کمر بر میان .
زدم بر زمینش چو پیل ژیان
که او را همه خرد شد استخوان .
از این دو هنرمند پیل ژیان
بباید ببندد به مردی میان .
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک .
فکندی بدان گرز پیل ژیان
که جاوید بادی تو ای پهلوان .
تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و بسته میان .
چو پیل ژیان شاهزاده دو شاه
براندند هر دو ز قلب سپاه .
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان .
به بندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان .
که ساسان به پیل ژیان برنشست
گرفته یکی تیغ هندی به دست .
هزار پیل ژیان پیش کرد وز پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار.
نیامد گزندی به گرد دلیر
همانگه ز پیل ژیان جست زیر.
(در صفت دیو):
جهانی نظاره بدیدار گرگ
چه گرگ ، آن ژیان نرّه دیو سترگ .
(در صفت شیر): کویر؛ شیر ژیان . (لغت نامه ٔ اسدی ):
چو خسرو چنان دید با اندیان
چنین گفت کای نره شیر ژیان
بر آن پیل بر تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم
همه تاج را در میان آوریم .
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی
کسی را که شاهی کند آرزوی .
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان .
کنون نزد او جنگ شیر ژیان
همان است و نخجیر و آهو همان .
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس .
ببستند گردان رومی میان
بر آن جنگ یکسر چو شیر ژیان .
شهنشاه ایران چو تنها بماند
چو شیر ژیان سوی لشکر براند.
بدینسان بود فر و برز کیان
به نخجیر آهنگ شیر ژیان .
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
کنون سال چون پانصد اندرگذشت
سر و تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سر و کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو [ چهر بهرام چوبینه ] وبخت تو
سپاه و کلاه تو و تخت تو
برآریم سر کار ساسانیان
چو آهخته شیری که گردد ژیان .
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هریک چو شیر ژیان .
بران تا از این هر دو شیر ژیان
کرا پیشتر خواهد آمد زیان .
شما هر دو بر سان شیر ژیان
به کینه ببندید یکسر میان .
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی .
برخنه درآورد یکسر سپاه
چو شیرژیان رستم کینه خواه .
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان .
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیردچه چیز، شیر ژیان .
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچه ٔ شیر ژیان است .
بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد.
چو شیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند وبفشارد سخت .
این دهر باستیزه چو بستیزد
شیر ژیان به دام درآویزد.
به انصاف او شاخ آهوبره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب .
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد.
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند.
زاده ٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه است از عطسه ٔ شیر ژیان .
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم .
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست .
(در صفت عقاب )، عقاب ژیان :
همی تا نسوزد به آب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت ملک برخور.
(در صفت غُرم )، غُرم ژیان :
که با آهوئی گفت غُرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزاد گشت
نپویم بدین سو ترا باددشت .
مرا گر بخواهی زشاه جهان
چو غُرم ژیان با تو آیم دمان .
بیاورد فرزند راچون نوند
چو غُرم ژیان سوی کوه بلند.
(در صفت گرگ )، گرگ ژیان :
پس آنگه درآمدچو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان .
(در صفت گور)، گور ژیان :
کسی را که بگرفت از ایشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان .
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ .
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدیدارِ افکنده گور ژیان .
نبد شیر درنده را خوابگاه
نه گور ژیان یافت بر دشت راه .
گرفت اوبه تندی یکی را میان
چو شیری که یازد به گور ژیان .
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کز آن خوب تر کس نبیند نگار
پس اندر همی راند بهرام نرم
بر او بارگی را نکرد ایچ گرم
در آن بیشه بد جای نخجیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
زتنگی چو گور ژیان برگذشت
پدید آمد آنجای باغی بدشت .
بودم ژیان گور بدشت فساد و فسق
تازنده و مراغه گر و بارناپذیر.
جهد باد صبا بر کوهساران
چردگور ژیان در مرغزاران .
(در صفت گوزن )، گوزن ژیان :
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
(در صفت مرغ )، مرغ ژیان :
چو مرغ ژیان [ سیمرغ ] باشد آموزگار
چنین کام دل خواهد از روزگار.
(در صفت هزبر)، هزبر ژیان :
برفت از پس شاه غسانیان
سرافراز طایر هزبر ژیان .
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هزبر ژیان را بدام آورد .
زمین پر ز جوش و هوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش .
بیامد [ منوچهر ] کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان .
بدو گفت شاه ای هزبر ژیان
از این آزمایش ندارم زیان .
به گرشاسب گفت ای هزبر ژیان
چه گوئی بدین جنگ بندی میان .
(در صفت اژدها)، اژدهای ژیان :
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر اژدهای ژیان .
(در صفت ببر)، ببر ژیان :
در این بیشه زین بیش مگذار گام
که ببر ژیان دارد اندر کنام .
(در صفت پلنگ )، پلنگ ژیان :
بسان پلنگ ژیان بد بع خوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی .
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر
نیارد شدن پیش چنگال شیر.
نباشد جز از راستی در میان
نباید بدن چون پلنگ ژیان .
از آن هرکه بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان .
(در صفت پیل )، پیل ژیان :
ز پای اندرآمد نگون گشت طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس .
بیفکند گوری چو پیل ژیان
جدا کرد از او چرم و پای و میان .
برآورد خرطوم پیل ژیان
بدان تا به رستم رساند زیان .
درآمد بکردار پیل ژیان
به بازو کمان و کمر بر میان .
زدم بر زمینش چو پیل ژیان
که او را همه خرد شد استخوان .
از این دو هنرمند پیل ژیان
بباید ببندد به مردی میان .
بیفکند پیل ژیان را به خاک
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باک .
فکندی بدان گرز پیل ژیان
که جاوید بادی تو ای پهلوان .
تو گفتی دو پیلند هر دو ژیان
گشاده به کین دست و بسته میان .
چو پیل ژیان شاهزاده دو شاه
براندند هر دو ز قلب سپاه .
همی رفت بر سان شیر دمان
ابا لشکر گشن و پیل ژیان .
به بندی ببستش دو دست و میان
که نگشاید آن بند پیل ژیان .
که ساسان به پیل ژیان برنشست
گرفته یکی تیغ هندی به دست .
هزار پیل ژیان پیش کرد وز پس کرد
ولایتی چو بهشتی و باره ای چو بهار.
نیامد گزندی به گرد دلیر
همانگه ز پیل ژیان جست زیر.
(در صفت دیو):
جهانی نظاره بدیدار گرگ
چه گرگ ، آن ژیان نرّه دیو سترگ .
(در صفت شیر): کویر؛ شیر ژیان . (لغت نامه ٔ اسدی ):
چو خسرو چنان دید با اندیان
چنین گفت کای نره شیر ژیان
بر آن پیل بر تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.
ز بیشه دو شیر ژیان آوریم
همه تاج را در میان آوریم .
ببندیم شیر ژیان بر دو سوی
کسی را که شاهی کند آرزوی .
سیاوش بیامد کمر بر میان
سخن گفت با من چو شیر ژیان .
کنون نزد او جنگ شیر ژیان
همان است و نخجیر و آهو همان .
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را بکس .
ببستند گردان رومی میان
بر آن جنگ یکسر چو شیر ژیان .
شهنشاه ایران چو تنها بماند
چو شیر ژیان سوی لشکر براند.
بدینسان بود فر و برز کیان
به نخجیر آهنگ شیر ژیان .
دو شیر ژیان پیش آن بیشه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
کنون سال چون پانصد اندرگذشت
سر و تاج ساسانیان سرد گشت
کنون تخت و دیهیم را روز ماست
سر و کار با بخت پیروز ماست
چو بینیم چهر تو [ چهر بهرام چوبینه ] وبخت تو
سپاه و کلاه تو و تخت تو
برآریم سر کار ساسانیان
چو آهخته شیری که گردد ژیان .
پس پشت شاه اندر ایرانیان
دلیران و هریک چو شیر ژیان .
بران تا از این هر دو شیر ژیان
کرا پیشتر خواهد آمد زیان .
شما هر دو بر سان شیر ژیان
به کینه ببندید یکسر میان .
دو شیر ژیان چون دمور و گروی
که بودند گردان پرخاشجوی .
برخنه درآورد یکسر سپاه
چو شیرژیان رستم کینه خواه .
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان .
به رزم ریزد، ریزد چه چیز، خون عدو
به صید گیرد، گیردچه چیز، شیر ژیان .
از پشه عنا و الم پیل بزرگ است
وز مور فساد بچه ٔ شیر ژیان است .
بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد.
چو شیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند وبفشارد سخت .
این دهر باستیزه چو بستیزد
شیر ژیان به دام درآویزد.
به انصاف او شاخ آهوبره
ز شیر ژیان برکند چنگ و ناب .
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد.
سگ کیست روباه نازورمند
که شیر ژیان را رساند گزند.
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند.
زاده ٔ طبع منند اینان که خصمان منند
آری آری گربه است از عطسه ٔ شیر ژیان .
در یک سر ناخن از دو دستش
صد شیر نر ژیان ببینم .
از صهیل اسب شیرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند.
گر سواران خنگ توسن در کمند افکنده اند
من کمند افکنده و شیر ژیان آورده ام .
مورچگان را چو بود اتفاق
شیر ژیان را بدرانند پوست .
(در صفت عقاب )، عقاب ژیان :
همی تا نسوزد به آب اندر آذر
نگیرد عقاب ژیان را کبوتر
جهان گیر و کینه کش از بدسگالان
ملک باش و از نعمت ملک برخور.
(در صفت غُرم )، غُرم ژیان :
که با آهوئی گفت غُرم ژیان
که گر دشت گردد همه پرنیان
ز دامی که پای من آزاد گشت
نپویم بدین سو ترا باددشت .
مرا گر بخواهی زشاه جهان
چو غُرم ژیان با تو آیم دمان .
بیاورد فرزند راچون نوند
چو غُرم ژیان سوی کوه بلند.
(در صفت گرگ )، گرگ ژیان :
پس آنگه درآمدچو گرگ ژیان
زریر سپهبد جهان پهلوان .
(در صفت گور)، گور ژیان :
کسی را که بگرفت از ایشان میان
چو شیری که یازد به گور ژیان .
همی مژده دادش که جنگی پلنگ
ز گور ژیان کرد کوتاه چنگ .
بیامد هم اندر زمان اردوان
بدیدارِ افکنده گور ژیان .
نبد شیر درنده را خوابگاه
نه گور ژیان یافت بر دشت راه .
گرفت اوبه تندی یکی را میان
چو شیری که یازد به گور ژیان .
یکی گور دید اندر آن مرغزار
کز آن خوب تر کس نبیند نگار
پس اندر همی راند بهرام نرم
بر او بارگی را نکرد ایچ گرم
در آن بیشه بد جای نخجیرگاه
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
زتنگی چو گور ژیان برگذشت
پدید آمد آنجای باغی بدشت .
بودم ژیان گور بدشت فساد و فسق
تازنده و مراغه گر و بارناپذیر.
جهد باد صبا بر کوهساران
چردگور ژیان در مرغزاران .
(در صفت گوزن )، گوزن ژیان :
بدان ایزدی فر و جاه کیان
ز نخجیر گور و گوزن ژیان
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
(در صفت مرغ )، مرغ ژیان :
چو مرغ ژیان [ سیمرغ ] باشد آموزگار
چنین کام دل خواهد از روزگار.
(در صفت هزبر)، هزبر ژیان :
برفت از پس شاه غسانیان
سرافراز طایر هزبر ژیان .
بکوشید و اندر میان آورید
خروش هزبر ژیان آورید.
شکیبا و با هوش و رای و خرد
هزبر ژیان را بدام آورد .
زمین پر ز جوش و هوا پرخروش
هزبر ژیان را بدرید گوش .
بیامد [ منوچهر ] کنون چون هزبر ژیان
بکین پدر تنگ بسته میان .
بدو گفت شاه ای هزبر ژیان
از این آزمایش ندارم زیان .
به گرشاسب گفت ای هزبر ژیان
چه گوئی بدین جنگ بندی میان .