ژی
لغتنامه دهخدا
ژی . (اِ) آبگیر. آبدان . شَمَر. (لغت نامه ٔ اسدی ). جائی که آب در آن جمع شده باشد. (برهان ). غفچی . کوژی . تالاب . غدیر. اوشال . ژیر. آژیر. شاید این کلمه صورت دیگری از کلمه ٔ جوی باشد :
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صدو بر هر مژه ای ژی .
می ستد باید بدین گه کاین زمین همچون ستی
آب چون مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی .
بسی ژی در آن مرغزار و شکار
بیاسود خسرو در آن مرغزار.
رخ اعداش چو نی باد و سرش سبز چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش باد فرو گل شده چون نی در ژی .
در شبنم هوای درش قطره ای است چرخ
وز قطره ٔ سحاب کفش شبنمی است ژی .
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم صدو بر هر مژه ای ژی .
می ستد باید بدین گه کاین زمین همچون ستی
آب چون مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی .
بسی ژی در آن مرغزار و شکار
بیاسود خسرو در آن مرغزار.
رخ اعداش چو نی باد و سرش سبز چو سرو
سال عمرش بعدد باد فزون از الفی
ناصحش باد سرافراز چو در بستان سرو
حاسدش باد فرو گل شده چون نی در ژی .
در شبنم هوای درش قطره ای است چرخ
وز قطره ٔ سحاب کفش شبنمی است ژی .