ژکور
لغتنامه دهخدا
ژکور. [ ژَ ] (ص ) زُفت و بخیل و دون بود. (لغت نامه ٔ اسدی ). سفله و دون همت باشد. (لغت نامه ٔ اسدی نسخه ٔ نخجوانی ) . ممسک . فرومایه .پست . خسیس . (برهان ). رجوع به زکور شود :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
زمانه مدح تو را جاودان همی دارد
از آنکه سخت عزیز است و اوست سخت ژکور.
اگر زرنگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می ننوشم نه تائب ژکورم .
بوهم هیچ حکیمی نبود از این حکمت
که سال سفله و زفت و بخیل و سخت ژکور (کذا).
|| دزد. (صحاح الفرس ) (برهان ). راهزن . قطاع الطریق . (برهان ). || پیچیده . || گرفته . (برهان ).
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر به قیامت ز گور.
زمانه مدح تو را جاودان همی دارد
از آنکه سخت عزیز است و اوست سخت ژکور.
اگر زرنگیرم نه زاهد خسیسم
وگر می ننوشم نه تائب ژکورم .
بوهم هیچ حکیمی نبود از این حکمت
که سال سفله و زفت و بخیل و سخت ژکور (کذا).
|| دزد. (صحاح الفرس ) (برهان ). راهزن . قطاع الطریق . (برهان ). || پیچیده . || گرفته . (برهان ).