چین
لغتنامه دهخدا
چین . (اِخ ) در اصطلاح و تداول و کتب نظم و نثر فارسی گاه به جای ترکستان چین بکار رفته است و آن قسمت از آسیای مرکزی که ترکستان شرقی و یا ترکستان چین خوانده می شود فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوضه ٔ نهر تاریم و شعب آن مثل ختن دریا و قند دریا وکاشغردریا و آق سوست و پیش مسلمین به نام کاشغر و ختن معروف بوده است . در شواهد ذیل اشاره به کلمه ٔ چین شده است گاه چین اصلی و گاه چین اصطلاحی :
برفت آن برادر ز روم این ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین .
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ .
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین .
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین .
تا همای نام تو بگشاد بال
از فضای قیروان تا حد چین .
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد.
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن .
برتربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی ناقه عطسه ٔ مشکین زند مشام .
دگرباره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دورنگ .
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل .
- آرایش چین ؛ زینت و زیور ساخت و خاص چین . این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پرده ٔ نقاشی و آینه بندی مراد باشد. رجوع به کلمه ٔ آرایش شود :
در ایوان یکی تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد.
- آهوی چین ؛ آهو که در سرزمین چین زیست کند :
نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم .
- آینه ٔ چین ؛ آینه ٔ ساخت کشور چین :
خسرو چین از افق آینه ٔ چین نمود
زآینه ٔ چرخ رفت رنگ شه زنگبار.
- بتخانه ٔ چین ؛ بتکده ٔ سرزمین چین :
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه ٔ چین .
- ترکان چین ؛ خوبرویان چینی . زیبارخان چین :
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .
- ترکستان چین ؛ رجوع به کلمه ٔ چین شود.
- خاقان چین ؛ نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی ، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است :
گریزان و رخسارگان پر ز چین
همی رفت تا پیش خاقان چین .
- خاقان چینی ؛ خاقان سرزمین چین :
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چینی سرست .
- سپهدار چین ؛ سالار و سردار سپاهیان چین . فرمانروای سرزمین چین .
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار.
- صنم چین ؛ زن و خوبروی از مردم چین :
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم آن است که در هر خم زلفش چین است .
- فغفور چین ؛ نام عموی پادشاهان چین : پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
- لعبت چین ؛ زیباروی از مردم چین :
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
- مشک چین ؛ مشک که از چین آرند :
چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس
آهو به چین به است که سنبل چرا کند.
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین .
- نقاش چین ؛ چهره پرداز چینی .صورتگر چینی :
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ .
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
- || کنایه از بهار است .
|| چینیان . مردم چین . اهالی چین :
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
برفت آن برادر ز روم این ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین .
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ .
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین .
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین .
تا همای نام تو بگشاد بال
از فضای قیروان تا حد چین .
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد.
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن .
برتربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی ناقه عطسه ٔ مشکین زند مشام .
دگرباره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دورنگ .
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل .
- آرایش چین ؛ زینت و زیور ساخت و خاص چین . این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پرده ٔ نقاشی و آینه بندی مراد باشد. رجوع به کلمه ٔ آرایش شود :
در ایوان یکی تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد.
- آهوی چین ؛ آهو که در سرزمین چین زیست کند :
نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم .
- آینه ٔ چین ؛ آینه ٔ ساخت کشور چین :
خسرو چین از افق آینه ٔ چین نمود
زآینه ٔ چرخ رفت رنگ شه زنگبار.
- بتخانه ٔ چین ؛ بتکده ٔ سرزمین چین :
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه ٔ چین .
- ترکان چین ؛ خوبرویان چینی . زیبارخان چین :
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش .
- ترکستان چین ؛ رجوع به کلمه ٔ چین شود.
- خاقان چین ؛ نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی ، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است :
گریزان و رخسارگان پر ز چین
همی رفت تا پیش خاقان چین .
- خاقان چینی ؛ خاقان سرزمین چین :
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چینی سرست .
- سپهدار چین ؛ سالار و سردار سپاهیان چین . فرمانروای سرزمین چین .
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار.
- صنم چین ؛ زن و خوبروی از مردم چین :
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم آن است که در هر خم زلفش چین است .
- فغفور چین ؛ نام عموی پادشاهان چین : پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
- لعبت چین ؛ زیباروی از مردم چین :
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
- مشک چین ؛ مشک که از چین آرند :
چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس
آهو به چین به است که سنبل چرا کند.
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین .
- نقاش چین ؛ چهره پرداز چینی .صورتگر چینی :
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ .
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
- || کنایه از بهار است .
|| چینیان . مردم چین . اهالی چین :
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.