چیز
لغتنامه دهخدا
چیز. (اِ) شی ٔ. (منتهی الارب ) (دهار). پدیده .تعبیری عام هر موجود و موضوع و حال را :
نباید جز آن چیز کاندر خورد.
ز پندت نبد هیچ مانیده چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
خوبتر چیز در جهان سخن است
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن .
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود.
چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی .
هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی . (کیمیای سعادت ). و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه ).
گرچه دارم هم از مکارم تو
همه چیز ای ستوده در همه چیز.
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام .
- امثال
از این چیزها قبر آقا درست نمیشود .
- چیزی را بچیزی نفروختن ؛ شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن :
نخواهم من از رومیان باژ نیز
بنفروشم این رنجها را بچیز.
|| مال . ثروت . خواسته . هستی . دارائی . ملک . مایملک . متعلقات :
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند از او چیز او.
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .
مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب ) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای
چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید
وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف
کامروز مرا اندک بسیار نماید.
ز چیز کسان دور دارید دست
بی آزار باشید و یزدان پرست .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست .
بچیز تو اوساز مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند.
از ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند از مرز بسیار چیز.
جان و دل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی .
مکن زو یاد اگر چه مهربانست
کجا چیز کسان زآن کسانست .
مرا ویس است چشم و روشنائی
فزون ازجان و چیز پادشاهی .
مکن دزدی وچیز دزدان مخواه
تن از طمع مفکن به زندان و چاه .
بر مردم کاروان رفت شاد
جدا چیز هرکس بدو باز داد.
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
تن و جان بود چیز را مایه دار
چو جان شد، بود چیز، ناید بکار.
آتش و چیز حرام هردو یکیست
خاله گفت از محمد البجلی .
چیز باید که کار در عالم
چیز دارد که خاک بر سر چیز.
نانت ندهندتا نباشی سگ
بشکنندت اگر نداری چیز.
در غم چیز دل نیاویزم
بدم حرص تن نرنجانم .
و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه ٔ خویش بازفرستاد. (مجمل التواریخ والقصص ).
مرد دین باش و مال را یله کن
چیز دنیا بجملگی خله کن .
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت بچیز.
باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت . (تاریخ سیستان ).
چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود
کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست .
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز.
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به .
بتولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
شهری است پرکرشمه ٔ خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم .
به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب
که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست .
- از چیز کسان بی نیاز بودن ؛ چشم به مال غیر نداشتن . از مال غیر بی نیاز بودن :
ز چیز کسان بی نیازیم نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز.
- با چیز ؛ چیزدار. مالدار. متمول . مَلی . ثروتمند. مقابل بی چیز و نادار.
- بچیز ؛ باچیز. مالدار. ثروتمند. متمول :
همی از درت بازگردد بچیز
همه چیز گیتی نیرزد پشیز.
- بهره از چیز داشتن ؛ توانگر بودن . از ثروت و مال بی نیاز بودن :
ولیکن ندارند بهره ز چیز
ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز.
- بی چیز ؛ نیازمند. محتاج . فقیر. نادار :
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی .
- چیز بر مردم قسمت کردن ؛ توزیع. (لغت ابوالفضل بیهقی ). سرشکن کردن .
- چیز به کسی بخشیدن ؛ انفاق کردن . عطا دادن :
به درویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشهای بسیار نیز.
فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی بر منش آفرین کرد نیز.
- چیز به کسی دادن ؛ مال بخشیدن به کسی . عطا دادن :
گهر دادش و چیز چندان زگنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج .
- چیزدار ؛ متمول . ثروتمند. دارا. مالدار. مَلی .
- چیز دیدن ؛ مشاهده کردن چیز. شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئله ٔ موافق طبع داشته باشد :
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب .
- چیزمیز ؛ اندک و قلیل . (آنندراج ). چیز اندک . بضاعت مزجات .
- چیزی در وقت پیدا کرده ؛ وظیفه . (لغت ابوالفضل بیهقی ).
- دست از چیز کسان کوته کردن ؛ به مال کسان دست درازی نکردن . طمع نکردن به مال کسی :
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم .
|| آفریده . مخلوق . موجود. هرچه هستی داشته باشد :
پدید آمداز دو چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
به گیتی در از زندگان چیز نیست
کش اندر نهان دشمنی نیز نیست .
وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
هر چیز که هست آنچنان می باید
آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست .
- به چیز برداشتن ؛به چیزی برداشتن . بحساب آوردن . ارزی نهادن .
- به چیز برنداشتن ؛ ارزی ننهادن . ارجی قائل نشدن :
پس آزادگان این سخن را بنیز
نبرداشتند ایچ گونه بچیز.
- به چیز داشتن ؛ به چیزی داشتن . توجه کردن . مورد مهر و محبت قرار دادن :
پیر باچیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت به چیز.
- به چیزی نشمردن ؛ مهم ندانستن . قابل اعتنا ندانستن . بچیزی نگرفتن . درشمار نیاوردن . بحساب نیاوردن .
- به چیزی نگرفتن ؛ قابل توجه ندانستن . بحساب نیاوردن . بچیزی نشمردن . مهم ندانستن :
بیچارگیم بچیز نگرفتی
درماندگیم بهیچ نشمردی .
- کسی را به چیزی نداشتن ؛ قابل اعتنا نشمردن . مهم ندانستن . بحساب نیاوردن . ارجی ننهادن :
ستاینده کو بی سپاسست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز.
همان خسروش داد پیغام نیز
که بندوی را من ندارم به چیز.
|| وجود. هستی . مقابل عدم :
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید بنیز.
که یزدان زناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آمد پدید.
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابدمایه بودی بجای .
- چیز گشتن ؛ مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن :
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازه ٔ کهتری برگذشت .
- ناچیز ؛ مقابل چیز. عدم . مقابل وجود. هیچ . نیستی :
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آمد پدید.
همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا.
ور اندیشه ٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست .
- || پست . بی مقدار. اندک مایه :
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد.
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازه ٔ کهتری برگذشت .
کنون پنداری ای ناچیزهمت
که خواهد کردنت روزی فراموش .
- ناچیز بودن ؛ پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن . بی ارزش بودن . بی ارج بودن :
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازه ٔ کهتری برگذشت .
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم .
- ناچیز شدن ؛ معلوم شدن . نیست شدن :
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار.
- ناچیز کردن ؛ معدوم کردن . نیست و نابودکردن . از بن برداشتن . از بین بردن : فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370).
|| این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد :
به خانه جز از سرخ یاقوت نیز
نماند از بد و نیک صندوق چیز.
مر آن خستگان را ببردند نیز
نهشتند از آن خسته و کشته چیز.
سبک توشه ٔ راه برداشتند
ز شکر و دعا چیز نگذاشتند.
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی .
تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر او آشکار و نهان
هر آلت که باید بداده ست نیز
بهانه بیزدان نمانده ست چیز.
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند، ما رفت خواهیم نیز.
همه خواندند بر توچیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست .
|| حرف . سخن . مطلب . موضوع . قول . نکته . دقیقه :
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت . (تاریخ سیستان ). پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت . (تاریخ سیستان ).
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از کنیزک چیزها.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد. سعدی (گلستان ). تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید.
|| اندام . عضو :
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .
|| حادثه . اتفاق :
چه داند کسی تاچه آید بسر
بهر چیز کآید ببندم کمر.
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
نمانم که تا شب بمانی به بند
نه بر جانت آید ز چیزی گزند.
|| علت . موجب . سبب : آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد. (قصص الانبیاء36).
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست .
|| خوردنی . غذا :
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وزآن پس به آسودگی بگذریم .
وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند. (تاریخ سیستان ). || زمان اندک . اندک زمان . پاره ای از زمان : چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست . (تاریخ بیهقی ). در خبر است که حضرت رسول (ص ) در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده .(قصص الانبیاء ص 14).
- چیزی نمانده است که ... ؛ کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب .
|| نقد. نقدینه . موجودی . خواسته . مایه :
فرختیم شاها و اینک بهاست
کنون مان سوی دانه مشتی هواست
اگر بیند از رای فرخ عزیز
دهد دانه ما را بدین مایه چیز.
|| متاع . کالا. جنس :
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هر گونه چیز.
به یارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز.
به موبد درم داد ده بدره نیز
هم از جامه و اسب و بسیار چیز.
مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند. (تاریخ بیهقی ). با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند. (تاریخ بیهقی ).
- چیز از جایی خاستن ؛ جنس و یا کالائی از جائی خاستن .حاصل آمدن جنسی از جائی . کالا و متاع که از جائی به دست آید :
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که بپسندد اندرجهان مهتری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار.
|| کار. عمل :
تو نیز همه روز در اندیشه آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهده ٔ آن بیرون نتواندآمد. (تاریخ بیهقی ). خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله . (تاریخ بیهقی ص 515).خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی . (تاریخ سیستان ). ذی الجناحین چیزی نیارست کرد. (تاریخ سیستان ). || نبض . رنگ . تفسره و آنچه در معاینه ٔ طبی مورد توجه واقع شود : بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610).
نباید جز آن چیز کاندر خورد.
ز پندت نبد هیچ مانیده چیز
ولیکن مرا خود پر آمد قفیز.
خوبتر چیز در جهان سخن است
خلق آن خواجه خوبتر ز سخن .
از کمال هیچ چیزی نیست شادی عقل را
زآنکه کامل بهرآن شد چیز تا نقصان شود.
چه چیز بهتر ونیکوترست در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی .
هیچ چیز بتو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی . (کیمیای سعادت ). و از دو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه ).
گرچه دارم هم از مکارم تو
همه چیز ای ستوده در همه چیز.
این دو چیزم بر گناه انگیختند
بخت نافرجام و عقل ناتمام .
- امثال
از این چیزها قبر آقا درست نمیشود .
- چیزی را بچیزی نفروختن ؛ شیئی را با شیی ٔ دیگر عوض نکردن :
نخواهم من از رومیان باژ نیز
بنفروشم این رنجها را بچیز.
|| مال . ثروت . خواسته . هستی . دارائی . ملک . مایملک . متعلقات :
بداندیش دشمن بود ویل جو
که تا چون ستاند از او چیز او.
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژآگاه را بر خود آگه کنی .
مهتری مکه بیکبارگی بدو شد (قصی بن کلاب ) و خلق را نیکو همیداشت و درویشان را نگرش همی کرد و حال همه کس بدیدی و بازدانستی و معلوم کردی و ایشان را چیزها دادی و او را خواسته بسیار بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ای چیز جهان پیش تو ناچیز بفرمای
چیزیم ورآن چیز بود اندک شاید
وز اندکی چیز مخور هیچ تأسف
کامروز مرا اندک بسیار نماید.
ز چیز کسان دور دارید دست
بی آزار باشید و یزدان پرست .
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
مروت نپاید اگر چیز نیست
همان جاه نزد کست نیز نیست .
بچیز تو اوساز مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند.
از ایشان فراوان بکشتند نیز
گرفتند از مرز بسیار چیز.
جان و دل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چیز خواجه اندر زدی .
مکن زو یاد اگر چه مهربانست
کجا چیز کسان زآن کسانست .
مرا ویس است چشم و روشنائی
فزون ازجان و چیز پادشاهی .
مکن دزدی وچیز دزدان مخواه
تن از طمع مفکن به زندان و چاه .
بر مردم کاروان رفت شاد
جدا چیز هرکس بدو باز داد.
بزرگی ترا شاه مهراج داد
کت او رنج و چیز و که ات تاج داد.
تن و جان بود چیز را مایه دار
چو جان شد، بود چیز، ناید بکار.
آتش و چیز حرام هردو یکیست
خاله گفت از محمد البجلی .
چیز باید که کار در عالم
چیز دارد که خاک بر سر چیز.
نانت ندهندتا نباشی سگ
بشکنندت اگر نداری چیز.
در غم چیز دل نیاویزم
بدم حرص تن نرنجانم .
و این مرد را بسیار چیز داد و به خانه ٔ خویش بازفرستاد. (مجمل التواریخ والقصص ).
مرد دین باش و مال را یله کن
چیز دنیا بجملگی خله کن .
پیر با چیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت بچیز.
باز آن اسیران را هر کسی را چیزی بداد و بگذاشت . (تاریخ سیستان ).
چون در زمانه چیز نداری خرد چه سود
کآن را که چیز نیست خرد هیچ چیز نیست .
داد خاقان خراج و دختر و چیز
حمل دینار و گنج گوهر نیز.
نهانی بخواهندگان چیز ده
که خشنودی ایزد از چیز به .
بتولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
شهری است پرکرشمه ٔ خوبان ز شش جهت
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم .
به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب
که چیز خود طلبیدن کم از گدائی نیست .
- از چیز کسان بی نیاز بودن ؛ چشم به مال غیر نداشتن . از مال غیر بی نیاز بودن :
ز چیز کسان بی نیازیم نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز.
- با چیز ؛ چیزدار. مالدار. متمول . مَلی . ثروتمند. مقابل بی چیز و نادار.
- بچیز ؛ باچیز. مالدار. ثروتمند. متمول :
همی از درت بازگردد بچیز
همه چیز گیتی نیرزد پشیز.
- بهره از چیز داشتن ؛ توانگر بودن . از ثروت و مال بی نیاز بودن :
ولیکن ندارند بهره ز چیز
ز زر و ز سیم و ز هر گونه نیز.
- بی چیز ؛ نیازمند. محتاج . فقیر. نادار :
ترک عمل بگفتم و ایمن شدم ز زلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی .
- چیز بر مردم قسمت کردن ؛ توزیع. (لغت ابوالفضل بیهقی ). سرشکن کردن .
- چیز به کسی بخشیدن ؛ انفاق کردن . عطا دادن :
به درویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشهای بسیار نیز.
فراوانش بستود و بخشید چیز
بسی بر منش آفرین کرد نیز.
- چیز به کسی دادن ؛ مال بخشیدن به کسی . عطا دادن :
گهر دادش و چیز چندان زگنج
که ماند از شمارش مهندس به رنج .
- چیزدار ؛ متمول . ثروتمند. دارا. مالدار. مَلی .
- چیز دیدن ؛ مشاهده کردن چیز. شی ٔملاحظه کردن و در بیت ذیل از فردوسی شاید معنی خواسته و کالا و متاع یا موضوع و مورد و مسئله ٔ موافق طبع داشته باشد :
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب .
- چیزمیز ؛ اندک و قلیل . (آنندراج ). چیز اندک . بضاعت مزجات .
- چیزی در وقت پیدا کرده ؛ وظیفه . (لغت ابوالفضل بیهقی ).
- دست از چیز کسان کوته کردن ؛ به مال کسان دست درازی نکردن . طمع نکردن به مال کسی :
ز چیز کسان دست کوته کنیم
خرد را سوی روشنی ره کنیم .
|| آفریده . مخلوق . موجود. هرچه هستی داشته باشد :
پدید آمداز دو چیزی دراز
سیه رنگ و تیره تن و تیزتاز.
به گیتی در از زندگان چیز نیست
کش اندر نهان دشمنی نیز نیست .
وآنگه کزین مزاج مهیا جدا شوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
هر چیز که هست آنچنان می باید
آن چیز که آنچنان نمی بایدنیست .
- به چیز برداشتن ؛به چیزی برداشتن . بحساب آوردن . ارزی نهادن .
- به چیز برنداشتن ؛ ارزی ننهادن . ارجی قائل نشدن :
پس آزادگان این سخن را بنیز
نبرداشتند ایچ گونه بچیز.
- به چیز داشتن ؛ به چیزی داشتن . توجه کردن . مورد مهر و محبت قرار دادن :
پیر باچیز نیست خواجه عزیز
پیر بی چیز را که داشت به چیز.
- به چیزی نشمردن ؛ مهم ندانستن . قابل اعتنا ندانستن . بچیزی نگرفتن . درشمار نیاوردن . بحساب نیاوردن .
- به چیزی نگرفتن ؛ قابل توجه ندانستن . بحساب نیاوردن . بچیزی نشمردن . مهم ندانستن :
بیچارگیم بچیز نگرفتی
درماندگیم بهیچ نشمردی .
- کسی را به چیزی نداشتن ؛ قابل اعتنا نشمردن . مهم ندانستن . بحساب نیاوردن . ارجی ننهادن :
ستاینده کو بی سپاسست نیز
سزد گر ندارد کس او را به چیز.
همان خسروش داد پیغام نیز
که بندوی را من ندارم به چیز.
|| وجود. هستی . مقابل عدم :
کند چون بخواهد ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید بنیز.
که یزدان زناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آمد پدید.
گر از چیز چیز آفریدی خدای
ازل تا ابدمایه بودی بجای .
- چیز گشتن ؛ مهم و با ارز و ارجمند و مایه دار شدن :
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازه ٔ کهتری برگذشت .
- ناچیز ؛ مقابل چیز. عدم . مقابل وجود. هیچ . نیستی :
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید
بدان تا توانائی آمد پدید.
همیگوئی زمانی بود از معلول تا علت
پس از ناچیز محض آورد موجودات را پیدا.
ور اندیشه ٔ من چنان شد درست
که ناچیز بود آفرینش نخست .
- || پست . بی مقدار. اندک مایه :
بچشم خرد چیز ناچیز کرد
دو صندوق پرسرب و ارزیز کرد.
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازه ٔ کهتری برگذشت .
کنون پنداری ای ناچیزهمت
که خواهد کردنت روزی فراموش .
- ناچیز بودن ؛ پست و حقیر و خوار و بی مقدار بودن . بی ارزش بودن . بی ارج بودن :
هرآنکس که ناچیز بد چیز گشت
وز اندازه ٔ کهتری برگذشت .
بگفتا من گلی ناچیز بودم
ولیکن مدتی با گل نشستم .
- ناچیز شدن ؛ معلوم شدن . نیست شدن :
لیکن چو پدید آید خورشید در آن دم
ناچیز شود آن نم او جمله به یک بار.
- ناچیز کردن ؛ معدوم کردن . نیست و نابودکردن . از بن برداشتن . از بین بردن : فرمان سلطان محمود بود به توقیع وی که خواجه احمد را ناچیزکرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370).
|| این کلمه با فعل منفی در مقام نفی مطلق بکار رود و معنی هیچ دهد :
به خانه جز از سرخ یاقوت نیز
نماند از بد و نیک صندوق چیز.
مر آن خستگان را ببردند نیز
نهشتند از آن خسته و کشته چیز.
سبک توشه ٔ راه برداشتند
ز شکر و دعا چیز نگذاشتند.
زنان را نیست چیزی بهتر از شوی .
تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر او آشکار و نهان
هر آلت که باید بداده ست نیز
بهانه بیزدان نمانده ست چیز.
از ایشان نمانده ست جز نام چیز
برفتند، ما رفت خواهیم نیز.
همه خواندند بر توچیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.
گرفتم که سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست .
|| حرف . سخن . مطلب . موضوع . قول . نکته . دقیقه :
ز من هر دو پدرود باشید نیز
سخن جز شنیده مگوئید چیز.
و منصور او را (ابومسلم خراسانی را) چیزهای سخت همی گفت . (تاریخ سیستان ). پس یعقوب بن لیث گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت . (تاریخ سیستان ).
کس ندارد گوش در دهلیزها
تا بپرسم از کنیزک چیزها.
ملک زین حکایت چنان برشکفت
که چیزش ببخشید و چیزش نگفت .
بزبان پارسی چیزی میگوید که مفهوم ما نگردد. سعدی (گلستان ). تو چیزی گفتی ما خوشمان آمد ما هم چیزی نوشتیم تا ترا خوش آید.
|| اندام . عضو :
دو چیزش برکن و دو بشکن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش به گاز و دیده به انگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه .
|| حادثه . اتفاق :
چه داند کسی تاچه آید بسر
بهر چیز کآید ببندم کمر.
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی زمانه نمرده ست نیز.
نمانم که تا شب بمانی به بند
نه بر جانت آید ز چیزی گزند.
|| علت . موجب . سبب : آن خروس سفید چون آن مار را دید بانگ کرد بی عادت خویش مادر بچه آگاه شد گفت این بی وقت بانگ کرد بی چیز نباشد. (قصص الانبیاء36).
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست .
|| خوردنی . غذا :
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
وزآن پس به آسودگی بگذریم .
وز آن چیز که ابراهیم القوسی را ساخته بودند چاشت خوردند. (تاریخ سیستان ). || زمان اندک . اندک زمان . پاره ای از زمان : چیزی نپایست تا لشکر در رسید با این مقدار مردم جنگ پیوست . (تاریخ بیهقی ). در خبر است که حضرت رسول (ص ) در وقتی که از زمین به عالم بقا رحلت نمود شش هزار چیزی کم مانده بحقیقت معلوم نشد که چند گذشته و چند مانده .(قصص الانبیاء ص 14).
- چیزی نمانده است که ... ؛ کم مانده است که ... نزدیک است که ... عنقریب .
|| نقد. نقدینه . موجودی . خواسته . مایه :
فرختیم شاها و اینک بهاست
کنون مان سوی دانه مشتی هواست
اگر بیند از رای فرخ عزیز
دهد دانه ما را بدین مایه چیز.
|| متاع . کالا. جنس :
بسی گوهر از گنج بگزید نیز
ز دیبا و دینار و هر گونه چیز.
به یارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هرگونه چیز.
به موبد درم داد ده بدره نیز
هم از جامه و اسب و بسیار چیز.
مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و مردمان درم و دینار و شکر و چیز می انداختند. (تاریخ بیهقی ). با دختر باکالیجار چندان چیز آورده بودند از جهیز معین که آن را حد و اندازه نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403). فراشان به بشارت بخانهای محتشمان رفتند و این خبر بدادند و بسیار چیز یافتند. (تاریخ بیهقی ).
- چیز از جایی خاستن ؛ جنس و یا کالائی از جائی خاستن .حاصل آمدن جنسی از جائی . کالا و متاع که از جائی به دست آید :
ز چیزی که خیزد ز هر کشوری
که بپسندد اندرجهان مهتری
فرستاد سیصد شتروار بار
از ایران بر قیصر نامدار.
|| کار. عمل :
تو نیز همه روز در اندیشه آنی
کآن چیز کنی کز تو نگیرد دلش آزار.
و وی مردی پخته و عاقبت نگر است چیزی نکرده است که از عهده ٔ آن بیرون نتواندآمد. (تاریخ بیهقی ). خویشتن را نگر چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی جل جلاله . (تاریخ بیهقی ص 515).خویشتن کانا ساخته بود (یحیی بن ازهر) چیزها می کرد که مردمان از آن بخندیدی . (تاریخ سیستان ). ذی الجناحین چیزی نیارست کرد. (تاریخ سیستان ). || نبض . رنگ . تفسره و آنچه در معاینه ٔ طبی مورد توجه واقع شود : بوالعلا آمد و چیزها که نگاه بایست کرد نگاه کرد و نومید برفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610).