چیره دست
لغتنامه دهخدا
چیره دست . [ رَ / رِ دَ ] (ص مرکب ) چیردست . ماهر. زبردست . توانا. قادر. حاذق :
بیامد یکی موبد چیره دست
مر آن ماهرخ را به می کرد مست .
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقا کند همی .
این کارهای من که گره در گره شده ست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی .
به فرمان او زرگر چیره دست
طلی های زر بر سر نقره بست .
نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صِقل چینی بود چیره دست .
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست .
|| غالب . مسلط. (از غیاث اللغات ). سرفائق :
بدیشان بود گستهم چیره دست
به خنجر ببرد سر هر دو پست .
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
ازایرانیان کس نشد چیره دست
که بر ما ز پیلان ما بد شکست .
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم شادی نشست .
سکندر شود بر جهان چیره دست
به دارای دارا درآرد شکست .
فرومایگان را کند چیره دست .
- بر کسی یا چیزی چیره دست شدن ؛ بر کسی یا چیزی غالب آمدن . مسلط شدن . دست یافتن :
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیره دست .
- به کسی یا چیزی چیره دست گشتن ؛ بر او تسلط یافتن . غلبه یافتن .دست یافتن .
|| قوی . نیرومند :
نباید که دشمن شود چیره دست
رها یابد از بند آن پیل مست .
|| دلیر. دلاور. (ناظم الاطباء) :
همی داردش (فرزند را) تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و برنشست .
چنین گفت رستم گو نیکبخت
که جانم فدای شه و تاج و تخت
بگفت این و بر رخش رخشان نشست
برِ خسرو آمد یل چیره دست .
به عموریه بود شه را نشست
چو بشنید کآمد یکی چیره دست .
دگر ره سپهبد یل چیره دست
بپرسید کای پیر یزدان پرست .
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند.
که این نامه ز اسکندر چیره دست
به خاقان که بادا سکندرپرست .
گر این چاره سازی به دست آوریم
برآن چیره دستان شکست آوریم .
|| هنرمند. پیشه ور. || تیزدست . چالاک دست . جلدکار. (ناظم الاطباء). || کنایه از سرکش است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بدخواه . بداندیش . (ناظم الاطباء).
بیامد یکی موبد چیره دست
مر آن ماهرخ را به می کرد مست .
نقاش چیره دست است آن ناخدای ترس
عنقاندیده صورت عنقا کند همی .
این کارهای من که گره در گره شده ست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی .
به فرمان او زرگر چیره دست
طلی های زر بر سر نقره بست .
نداند چو رومی کسی نقش بست
گه صِقل چینی بود چیره دست .
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست .
|| غالب . مسلط. (از غیاث اللغات ). سرفائق :
بدیشان بود گستهم چیره دست
به خنجر ببرد سر هر دو پست .
خسرو پیروزبختی شهریار چیره دست
فتح و نصرت بر یمین و بخت و دولت بر یسار.
ازایرانیان کس نشد چیره دست
که بر ما ز پیلان ما بد شکست .
از آن پس نریمان چو شد چیره دست
پس از رزم در بزم شادی نشست .
سکندر شود بر جهان چیره دست
به دارای دارا درآرد شکست .
فرومایگان را کند چیره دست .
- بر کسی یا چیزی چیره دست شدن ؛ بر کسی یا چیزی غالب آمدن . مسلط شدن . دست یافتن :
کسی کو به تنها سپاهی شکست
بدین چاره شد بر عدو چیره دست .
- به کسی یا چیزی چیره دست گشتن ؛ بر او تسلط یافتن . غلبه یافتن .دست یافتن .
|| قوی . نیرومند :
نباید که دشمن شود چیره دست
رها یابد از بند آن پیل مست .
|| دلیر. دلاور. (ناظم الاطباء) :
همی داردش (فرزند را) تا شود چیره دست
بیاموزدش خوردن و برنشست .
چنین گفت رستم گو نیکبخت
که جانم فدای شه و تاج و تخت
بگفت این و بر رخش رخشان نشست
برِ خسرو آمد یل چیره دست .
به عموریه بود شه را نشست
چو بشنید کآمد یکی چیره دست .
دگر ره سپهبد یل چیره دست
بپرسید کای پیر یزدان پرست .
کجا توانم جستن که تیزپایانند
چه چاره دانم کردن که چیره دستانند.
که این نامه ز اسکندر چیره دست
به خاقان که بادا سکندرپرست .
گر این چاره سازی به دست آوریم
برآن چیره دستان شکست آوریم .
|| هنرمند. پیشه ور. || تیزدست . چالاک دست . جلدکار. (ناظم الاطباء). || کنایه از سرکش است . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || بدخواه . بداندیش . (ناظم الاطباء).