چیرشدن
لغتنامه دهخدا
چیرشدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) پیروز شدن . ظفر یافتن . غلبه کردن . مظفر شدن . مسلط شدن . فایق شدن . تسلط یافتن . غالب آمدن . فاتح آمدن . فیروز گشتن :
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ .
گر شودچیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد.
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر.
به آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد ازو چون آهو از شیر.
- بر کسی یا چیزی چیر شدن ؛ بر کسی یا چیزی مسلط شدن . فایق آمدن بر کسی یا چیزی :
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.
طغانشاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر.
گوزن ماده میکوشید باشیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر.
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه ٔ آهنین است و شیر.
- دست چیر شدن ؛ توانا شدن . مسلط آمدن :
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ .
گر شودچیر و تاج بردارد
وز ولایت خراج بردارد.
چو روزی چند بر وی رنج شد چیر
تن از جان سیر شد جان از جهان سیر.
به آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد ازو چون آهو از شیر.
- بر کسی یا چیزی چیر شدن ؛ بر کسی یا چیزی مسلط شدن . فایق آمدن بر کسی یا چیزی :
چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.
طغانشاه سخن بر ملک شد چیر
قراخان قلم را داد شمشیر.
گوزن ماده میکوشید باشیر
برو هم شیر نر شد عاقبت چیر.
چو بر عقل دانا شود عشق چیر
همان پنجه ٔ آهنین است و شیر.
- دست چیر شدن ؛ توانا شدن . مسلط آمدن :
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.