چیر
لغتنامه دهخدا
چیر. (ص ) مخفف چیره . پیروز. غالب . مظفر. غالب . مسلط :
کجا نام او شیده ٔ شیر بود
همیشه به جنگ اندرون چیر بود.
اگر چند هستی تو در جنگ چیر
نه من روبهم نیز تو شرزه شیر.
او به می دادن جادوست به دل بردن چیر
چیزها داند کردن به چنین باب اندر.
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.
نشسته بر آهو عقاب دلیر
چو بر اسب گردی به ناورد چیر.
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر.
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر.
به گرداب در غرقگان را دلیر
مگیر ار نباشی بدان آب چیر.
چو برهوش میخواره می چیرشد
سران را سر از خرمی سیر شد.
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر.
سالار بک ای در صف احرار دلیر
دست تو گه جود و سخا کردن چیر.
گرچه بر بیخرد هوی چیرست
بر در خانه هر سگی شیرست .
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی .
به آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد ازو چون آهواز شیر.
غمی دارم هلاک شیرمردان
برین غم چون نشاطم چیرگردان .
از غفوری ّ تو غفران چشم سیر
روبهان بر شیر از عدل تو چیر.
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
غالبست و چیر بر هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان .
گرانباری از دست این خصم چیر
چنان میبرم کآسیاسنگ زیر.
|| توانا.
- بازوی چیر ؛ بازوی توانا :
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر.
شما را بس از بازوی چیر من
اگرتان رهد سر ز شمشیر من .
- بر کسی یا چیزی چیر بودن ؛ مسلط بودن :
بر سماع راست هر کس چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست .
- بر کسی یا چیزی چیر گردیدن ؛ بر او غالب آمدن . بر او ظفر یافتن . مسلط شدن بر او :
شه چوظالم بود نپاید دیر
زود گردد بر او مخالف چیر.
- به کاری یا درکاری چیر بودن ؛ بر آن تسلط داشتن . رموز آن نیک دانستن . بر انجام دادن آن توانا بودن :
اگر چند هستی تو در جنگ چیر
نه من روبهم نیز تو شرزه شیر.
اوبه می دادن جادوست به دل بردن چیر
چیزها داند کردن به چنین باب اندر.
- دست چیر بودن ؛ مسلط بودن :
ملک رابود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
- میل چیر بودن ؛ هوس غالب بودن :
زمستانش به بردع میل چیرست .
که بردع را هوای گرمسیرست .
- هوی بر کسی چیر بودن ؛ هوا و هوس بر او غالب بودن . خواهانی بر او غلبه داشتن :
گر چه بر بیخرد هوی چیرست
بر در خانه هر سگی شیرست .
|| دلاور و شجاع . (شرفنامه ٔ منیری ) (از برهان ) (ناظم الاطباء). دلاور. (از فرهنگ خطی ) :
از ایرانیان کس نبد دیده چیر
چنان دیوچهران گرد دلیر.
به گاه نبردی یکی چیر شیر
غلط گفته ام بلکه از شیر چیر.
- چیردل ؛ شجاع . پردل . جسور. بی باک . متهور :
یکی پهلوان بچه ٔ شیردل
نماید بدین کودکی چیردل .
|| (اِ) بهره . حصه . نصیب . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). تیر. حظ :
از سخن چیر نیاید بجز آواز ستور
مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر.
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیر را نظر دارد.
نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر
آن بزرگ است که از علم فزون دارد چیر.
چو کورست گردون چه چیر از هنر
چوکرّست گردون چه سود از فغان .
بنده ای باش بی نصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنه ست نه سیر.
|| گاو نر. اما جای دیگر دیده نشد. || شارع و شاهراه . اما جای دیگر دیده نشد. || واخ . (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد.
کجا نام او شیده ٔ شیر بود
همیشه به جنگ اندرون چیر بود.
اگر چند هستی تو در جنگ چیر
نه من روبهم نیز تو شرزه شیر.
او به می دادن جادوست به دل بردن چیر
چیزها داند کردن به چنین باب اندر.
شاهی که بدو هیچ ملک چیر نباشد
شاهی که شکارش بجز از شیر نباشد.
نشسته بر آهو عقاب دلیر
چو بر اسب گردی به ناورد چیر.
سرانجام هم بخت شه بود چیر
درآمد سر بخت بدخواه زیر.
سرانجام هم گردد از جنگ سیر
بر او دشمنانش بباشند چیر.
به گرداب در غرقگان را دلیر
مگیر ار نباشی بدان آب چیر.
چو برهوش میخواره می چیرشد
سران را سر از خرمی سیر شد.
توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.
ز دشمن چو بینی سواری دلیر
میان دو صف بر یلان تو چیر.
سالار بک ای در صف احرار دلیر
دست تو گه جود و سخا کردن چیر.
گرچه بر بیخرد هوی چیرست
بر در خانه هر سگی شیرست .
به عشق گربه گر خود چیر باشی
از آن بهتر که با خود شیر باشی .
به آخر چون شود دیوانگی چیر
گریزد مرد ازو چون آهواز شیر.
غمی دارم هلاک شیرمردان
برین غم چون نشاطم چیرگردان .
از غفوری ّ تو غفران چشم سیر
روبهان بر شیر از عدل تو چیر.
ملک را بود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
غالبست و چیر بر هر دو جهان
شرح این غالب نگنجد در دهان .
گرانباری از دست این خصم چیر
چنان میبرم کآسیاسنگ زیر.
|| توانا.
- بازوی چیر ؛ بازوی توانا :
نگه کن که بر منهراس دلیر
چه آوردم از گرز و بازوی چیر.
شما را بس از بازوی چیر من
اگرتان رهد سر ز شمشیر من .
- بر کسی یا چیزی چیر بودن ؛ مسلط بودن :
بر سماع راست هر کس چیر نیست
طعمه ٔ هر مرغکی انجیر نیست .
- بر کسی یا چیزی چیر گردیدن ؛ بر او غالب آمدن . بر او ظفر یافتن . مسلط شدن بر او :
شه چوظالم بود نپاید دیر
زود گردد بر او مخالف چیر.
- به کاری یا درکاری چیر بودن ؛ بر آن تسلط داشتن . رموز آن نیک دانستن . بر انجام دادن آن توانا بودن :
اگر چند هستی تو در جنگ چیر
نه من روبهم نیز تو شرزه شیر.
اوبه می دادن جادوست به دل بردن چیر
چیزها داند کردن به چنین باب اندر.
- دست چیر بودن ؛ مسلط بودن :
ملک رابود بر عدو دست چیر
چو لشکر دل آسوده باشند و سیر.
- میل چیر بودن ؛ هوس غالب بودن :
زمستانش به بردع میل چیرست .
که بردع را هوای گرمسیرست .
- هوی بر کسی چیر بودن ؛ هوا و هوس بر او غالب بودن . خواهانی بر او غلبه داشتن :
گر چه بر بیخرد هوی چیرست
بر در خانه هر سگی شیرست .
|| دلاور و شجاع . (شرفنامه ٔ منیری ) (از برهان ) (ناظم الاطباء). دلاور. (از فرهنگ خطی ) :
از ایرانیان کس نبد دیده چیر
چنان دیوچهران گرد دلیر.
به گاه نبردی یکی چیر شیر
غلط گفته ام بلکه از شیر چیر.
- چیردل ؛ شجاع . پردل . جسور. بی باک . متهور :
یکی پهلوان بچه ٔ شیردل
نماید بدین کودکی چیردل .
|| (اِ) بهره . حصه . نصیب . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). تیر. حظ :
از سخن چیر نیاید بجز آواز ستور
مردم است آنکه بدانست سرود از تکبیر.
چرا که تا به تن اندر بود نیارامد
تنت مگر که مر این چیر را نظر دارد.
نه بزرگ است که از مال فزون دارد بهر
آن بزرگ است که از علم فزون دارد چیر.
چو کورست گردون چه چیر از هنر
چوکرّست گردون چه سود از فغان .
بنده ای باش بی نصیبه و چیر
که فرشته نه گرسنه ست نه سیر.
|| گاو نر. اما جای دیگر دیده نشد. || شارع و شاهراه . اما جای دیگر دیده نشد. || واخ . (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد.