چیدن
لغتنامه دهخدا
چیدن . [ دَ ] (مص )آراستن و ترتیب دادن . (آنندراج ). با ترتیب نهادن مثل چیدن غذا بر سفره (فرهنگ نظام ). به سامان نهادن چیزها. به نظم و ترتیب نهادن چیزها در جایی . به نظم و ترتیب نزد هم گذاردن . منظم کنار هم نهادن چیزها. به نظم و ترتیب آراستن : ظرفها را دور طاقچه چیده بود؛ ظرفها را با نظم و ترتیب گذاشته بود. سفره را چیدند؛ سفره را گستردند و آراسته و مرتب کردند :
از بزم تو نور در نظرها چیدند
وز لعل تو شور در شکرها چیدند
رخشانی شیشه ها و شفافی رنگ
در دامن شام خوش سحرها چیدند.
کلمه ٔ چیدن به صورت ترکیب بکار رود و اینک موارد و شواهد آن .
- آشیانه چیدن ؛ لانه ساختن پرندگان . آشیان بستن و خانه ساختن مرغان :
آشیان زغن و زاغ بچیدم بر سر
سر قدم ساخته در خار مغیلان رفتم .
- || کنایه از خانه ساختن آدمی .
- اسباب چیدن ؛ مرتب کردن و سامان دادن اسباب .
- || اسباب چینی کردن ؛ پاپوش دوختن . (مجازاً) مقدمه چیدن ، ترتیب دادن مقدماتی از گفتار وغیره به منظور تهمت نهادن بر کسی :
ولی بر بنده جرمی نیست لازم
تو خود میخواستی اسباب چیدن .
- بازچیدن ؛ مرتب چیدن . پی هم نهادن .
- || دوباره چیدن . از نو منظم کردن .
- || جمع کردن و یکایک برگرفتن آنچه چیده شده است .
- برچیدن ؛ درنوردیدن . جمع کردن چیز گسترده . مقابل گستردن .
- تفرقه چیدن بر چیزی در جائی ؛ جدائی افکندن :
آسمان بر بساط تفرقه چید
پای افتادگی نرفت از جا.
- دام چیدن ؛ وسیله و اسباب انگیختن برای گرفتار کردن کسی . تله و دام تعبیه کردن . دام نهادن . تله گذاردن . تله کاشتن . تور انداختن . دام گستردن :
طرفه دامی چیده بر ما هوشیاری بی سبب
خویش را در خانه ٔ خمار می باید کشید.
- درچیدن ؛ چیدن .
- درهم چیدن ؛ داخل هم قرار دادن .
|| در تداول چاپخانه ها نزد هم نهادن حروف سربی تا کلمه ای بوجود آید و مطلبی بعبارت درآید. قراردادن حروف سربی کنار هم مطابق خبر و مطلبی که باید طبع شود.
- واچیدن ؛ برچیدن .
- || پخش کردن و جدا کردن حروفی که حروف چین برای بوجود آوردن کلمه پهلوی هم نهاده است .
|| بر بالای هم گذاشتن چیز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || برگرفتن و برداشتن از زمین .
- مرد مبارز چیدن سِنان از میدان ؛ با طعن نیزه یکایک مبارزان را زدن و کشتن و از پهنه ٔ نبرد دور کردن :
سبک چنان که به منقار دانه چیند مرغ
سنانش چیند مرد مبارز از میدان .
|| یک یک از زمین برداشتن . یک یک برداشتن چیزهای پراکنده از زمین و گردآوری آنها در کیسه یا سبد و جز آن . التقاط. یک یک برداشتن چیزی از جایی : چون درم ها بگرفت از در انوشیروان روان شد و آن درم ها همی ریخت و مردمان همی چیدند تا به خانه رسید هیچ درم نمانده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی به دشت به نیمه همی چند غوشای .
رو همان پیشه که کردی پدرت
هیزم آور زِ رَز و چین غوشا.
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چید هیچکس نه درم .
- خرده چیدن مرغ ؛ با منقار برداشتن و بلعیدن مرغ خرده های طعام را. جمع کردن مرغ دانه را به منقار از زمین :
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او خرده نچیدی .
- خوشه چیدن ؛ عمل خوشه چین ؛ یعنی آنکه براثر دروگران برود و خوشه های گندم و جو را که جابجا بر زمین افتد جمع کند :
هر که مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
- دانه چیدن یا دانه برچیدن ؛ دانه برداشتن مرغ از زمین و فروبردن . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). دانه برداشتن مرغ از زمین خوردن را. برداشتن مرغ دانه ها را به منقار از زمین . (یادداشت مؤلف ) :
سبک چنانکه به منقار دانه چیند مرغ
سنانش چیند مرد مبارز از میدان .
- ریزه چیدن ؛ ریزه خواری .
- ریزه چین (ریزه چن ) ؛ ریزه خوار :
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند من چرا
موروَش از ره خسان ریزه چنم دریغ من .
- لقمه چیدن ؛ اندک اندک از اینجا و آنجا قوت و خوراک خود را فراهم کردن . دریوزگی : هنرمند... هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند. (گلستان سعدی ).
|| بریدن . جدا کردن . قطع کردن . گرفتن . کوتاه کردن . در تلفظ عامیانه بریدن کاغذ و پارچه با مقراض . چدن . بریدن : با داس چیدن ؛ یعنی با داس درو نمودن . (قاموس مقدس ) :
بهار آمد از گلستان گل چنم
ز روی زمین شاخ سنبل چنم .
همی گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل در کنار.
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نوبر چده ای .
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوزمگر گل نچیده اند.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن .
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
چه می چینی پر و بالم به مقراض
که از بال و پرم گل میتوان چید.
گر تیغ شدم بخون کشیدند مرا
ور شمعشدم به تیغ چیدند مرا
سیلی خور دهر خشک دستم گویی
از خاک تیمم آفریدند مرا.
- پشم چیدن ؛ بریدن پشم با دو کارد و یا مقراض .
- چیدن پادشاه ؛ یهودیان را رسم بود که گله های خود را در چراگاههای عام نتوانند بچرانند مگر در ماه نیسان ؛ یعنی پس از آنکه اسب و گله های پادشاه چرا نموده و علفهای خوب و پاکیزه را خورده باشند و تا اواخر ماه آذار در آنجا چرا مینمودند و از آن پس ایشان را جو میدادند تا آخر سال . (قاموس مقدس ).
- چیدن شارب ؛ گرفتن فزونیهای شارب . پرداختن شارب از فزونیها. چیدن شارب مستحب است . کوتاه کردن موی سبلت .
- چیدن موی ؛ بریدن و قطع کردن موی . پیراستن موی از فزونیها. آراستن موی با پیراستن .
- رُطَب چیدن ؛ بازکردن خرما از نخل :
از آن باغ رنگین رطب چیدمی
وزو دادمی هر کرا دیدمی .
- || کنایه از بوسه گرفتن است .
- ستاره از خاک چیدن ؛ کنایه است از گل چیدن .
- || مجازاً جمع کردن درهم و دینار و پول از زمین ؛ درهم و دینار از زمین برگرفتن :
آنجا که تو دامن کرم بفشانی
از خاک بجز ستاره کس چیندنی .
- گل از چیزی یا جائی چیدن ؛ به مراد دل و آرزو رسیدن . کنایه از کامیاب شدن است :
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را.
- گل از رخ کسی چیدن ؛ از تماشای رخسار کسی لذت بردن :
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن .
- گل چیدن ؛ جدا کردن گل از شاخه و بوته ٔ آن . بازکردن گل . کندن گل از بوته اش . بازکردن گل از شاخه :
بهار آمد از گلستان گل چنم
ز روی زمین شاخ سنبل چنم .
بگشتند هر سو همی گل چدند
سراپرده را چون برابر شدند.
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده روئی چو روشن چراغ .
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن .
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خارچنگم زد به دامن .
- لاله و گل چیدن ؛ از گلستان گل و لاله برگرفتن و دسته بستن :
مقصود من آنست که تو لاله و گل
می چینی و من درد تو برمی چینم .
- میوه چیدن ؛ کندن میوه از شاخ درخت . بازکردن میوه . قطف :
یکی جامه ٔ زندگانی است تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
- ناخن چیدن ؛ بریدن و کوتاه کردن ناخن . گرفتن فزونیهای ناخن : نقل است که روزی در دهه ٔ ذی الحجه به صحرا شد و از آرزوی حج میسوخت و گفت اگر آنجا نیم ، باری بر فوت این حسرتی بخورم و اعمال ایشان بجای آرم که هر که متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود. (تذکرةالاولیاء).
- نوک کسی را چیدن یا نوک کسی را کوتاه کردن یا بریدن نوک کسی ؛ مجازاً با گفتار و سخنی ملزم و مسکت کسی را از ادامه یا تکرار گفتاری بازداشتن . با سخن کسی را وادار به سکوت کردن .کسی را از ادامه ٔ ادعا و دعوی خود بازداشتن .
|| رُفتن .پاک کردن . ستردن .
- چیدن درد از کسی ؛ درد او بر خود گرفتن . کسی رااز درد و غم رهائی بخشیدن . درد و غم از کسی بازکردن . با استمالت و دلجوئی تسکین به درد کسی دادن . رجوع به ترکیب درد از کسی چیدن شود.
- درد از کسی چیدن ؛ کسی را از درد و غم رهائی بخشیدن :
دُر زآن لب لعل نوش خوردت چینم
لاله همه زآن رخ چو وردت چینم
در بوسه لبت گزیده ام دردت کرد
درمان دلم تویی که دردت چینم .
گفت دردت چینم و خود درد بود
خار بود ار چه به صورت ورد بود.
پیش از این از راست وز چپ میدوید
که بچینم درد تو چیزی نچید.
- درد برچیدن از کسی یا چیزی ؛ درد و اندوه ازکسی یا چیزی بازکردن و دور کردن . گرفتن درد و اندوه از کسی یا چیزی :
مقصود من آنست که تو لاله و گل
می چینی و من درد تو برمی چینم .
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کزچشم بیمارت هزاران درد برچینم .
- درد برچین ؛غمگسار. غمخوار :
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه دردبرچینی .
- عسل چیدن ؛ بریدن عسل به شانه ها از کندو و بیرون کردن آن . انگبین برچیدن ؛ جل النحل جلاء؛ دور کرد زنبوران را تا انگبین برچیند. (منتهی الارب ). اشتیار.
|| برگزیدن . انتخاب کردن . گلچین کردن . || جذب کردن . بخود کشیدن .
- چیدن آب ؛ بخود کشیدن آب چنانکه اسفنج ،. الْتّسقی ؛ خون و مانند آن در خویشتن چیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مِرشَحَه ؛ آنچه در زیر نمدزین بود تا خوی چیند. (مهذب الاسماء) : و رطوبت معده بچیند و وی را دباغت کند. (الابنیه عن حقایق الادویة). و رطوبتها بچیند. (الابنیه عن حقایق الادویة). و او (یعنی ابار) داروئی است که همه ٔ ریشهای بد را منفعت کند، خاصه مر ریشهای چشم را که رطوبتها از وی چیند. (الابنیه عن حقایق الادویة). و از صدف سوخته ٔمغسول کرده ذرور سازند و چند کرت بکار دارند تریهاء قرحه را بچیند و خشک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قلقند، سخت قابض است و در وی حرارتی است تریهاء چشم را بچیند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بسکه اسباب نشاط ما تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشه ٔ ما باده را.
و گاهی با مزید مقدم «بر» در همین معنی بکار رود.
زهره برچیده چو خورشید نم هر جرعه
که در آن خاک چنان بی خطر آمیخته اند.
- آب چین ؛ که آب را به خود کشد. که آب را جمع کندو در خود کشد.
- || کفن . رجوع به آب چین شود.
- عرق چین ؛ که عرق را در خود کشد. که خوی برگیرد و خود کشد.
- || نوعی کلاه . شب کلاه . رجوع به عرقچین شود.
- اشک از جائی به دامن چیدن ؛ اشک را با دامن خشک کردن . با دامن گرفتن اشک را :
میکند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آنکه می چیند به دامن اشک از مژگان من .
- چیدن سخن ؛ استماع آن :
چشم گوید غمزه کرده ستم حرام
گوش گوید چیده ام سوءالکلام .
|| فراهم کردن . جمع کردن .
- بخود چیدن ؛ مایه ٔ تفاخر خود شمردن . تفاخر کردن . امری یا اموری را مایه ٔ فخر خود شمردن : ندیدبدید وقتی که دید به خودش چید.
- برخود چیدن ؛ به امری تفاخر کردن . به آن کبر و ناز فروختن . (یادداشت مؤلف ).
- فراخودچیدن ؛ در خود جمع کردن : دامن محبت فراخود چیدن ؛ ترک صحبت کردن : بعد از تأمل این معنی مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراخود چینم . (گلستان سعدی ).
|| بافتن با میل . نسج جوراب و مانند آن با میل : جوراب چیدن . گیوه چیدن .
از بزم تو نور در نظرها چیدند
وز لعل تو شور در شکرها چیدند
رخشانی شیشه ها و شفافی رنگ
در دامن شام خوش سحرها چیدند.
کلمه ٔ چیدن به صورت ترکیب بکار رود و اینک موارد و شواهد آن .
- آشیانه چیدن ؛ لانه ساختن پرندگان . آشیان بستن و خانه ساختن مرغان :
آشیان زغن و زاغ بچیدم بر سر
سر قدم ساخته در خار مغیلان رفتم .
- || کنایه از خانه ساختن آدمی .
- اسباب چیدن ؛ مرتب کردن و سامان دادن اسباب .
- || اسباب چینی کردن ؛ پاپوش دوختن . (مجازاً) مقدمه چیدن ، ترتیب دادن مقدماتی از گفتار وغیره به منظور تهمت نهادن بر کسی :
ولی بر بنده جرمی نیست لازم
تو خود میخواستی اسباب چیدن .
- بازچیدن ؛ مرتب چیدن . پی هم نهادن .
- || دوباره چیدن . از نو منظم کردن .
- || جمع کردن و یکایک برگرفتن آنچه چیده شده است .
- برچیدن ؛ درنوردیدن . جمع کردن چیز گسترده . مقابل گستردن .
- تفرقه چیدن بر چیزی در جائی ؛ جدائی افکندن :
آسمان بر بساط تفرقه چید
پای افتادگی نرفت از جا.
- دام چیدن ؛ وسیله و اسباب انگیختن برای گرفتار کردن کسی . تله و دام تعبیه کردن . دام نهادن . تله گذاردن . تله کاشتن . تور انداختن . دام گستردن :
طرفه دامی چیده بر ما هوشیاری بی سبب
خویش را در خانه ٔ خمار می باید کشید.
- درچیدن ؛ چیدن .
- درهم چیدن ؛ داخل هم قرار دادن .
|| در تداول چاپخانه ها نزد هم نهادن حروف سربی تا کلمه ای بوجود آید و مطلبی بعبارت درآید. قراردادن حروف سربی کنار هم مطابق خبر و مطلبی که باید طبع شود.
- واچیدن ؛ برچیدن .
- || پخش کردن و جدا کردن حروفی که حروف چین برای بوجود آوردن کلمه پهلوی هم نهاده است .
|| بر بالای هم گذاشتن چیز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || برگرفتن و برداشتن از زمین .
- مرد مبارز چیدن سِنان از میدان ؛ با طعن نیزه یکایک مبارزان را زدن و کشتن و از پهنه ٔ نبرد دور کردن :
سبک چنان که به منقار دانه چیند مرغ
سنانش چیند مرد مبارز از میدان .
|| یک یک از زمین برداشتن . یک یک برداشتن چیزهای پراکنده از زمین و گردآوری آنها در کیسه یا سبد و جز آن . التقاط. یک یک برداشتن چیزی از جایی : چون درم ها بگرفت از در انوشیروان روان شد و آن درم ها همی ریخت و مردمان همی چیدند تا به خانه رسید هیچ درم نمانده بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی به دشت به نیمه همی چند غوشای .
رو همان پیشه که کردی پدرت
هیزم آور زِ رَز و چین غوشا.
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چید هیچکس نه درم .
- خرده چیدن مرغ ؛ با منقار برداشتن و بلعیدن مرغ خرده های طعام را. جمع کردن مرغ دانه را به منقار از زمین :
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او خرده نچیدی .
- خوشه چیدن ؛ عمل خوشه چین ؛ یعنی آنکه براثر دروگران برود و خوشه های گندم و جو را که جابجا بر زمین افتد جمع کند :
هر که مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
- دانه چیدن یا دانه برچیدن ؛ دانه برداشتن مرغ از زمین و فروبردن . (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین ). دانه برداشتن مرغ از زمین خوردن را. برداشتن مرغ دانه ها را به منقار از زمین . (یادداشت مؤلف ) :
سبک چنانکه به منقار دانه چیند مرغ
سنانش چیند مرد مبارز از میدان .
- ریزه چیدن ؛ ریزه خواری .
- ریزه چین (ریزه چن ) ؛ ریزه خوار :
جم صفتان ز خوان من ریزه چنند من چرا
موروَش از ره خسان ریزه چنم دریغ من .
- لقمه چیدن ؛ اندک اندک از اینجا و آنجا قوت و خوراک خود را فراهم کردن . دریوزگی : هنرمند... هرجا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند. (گلستان سعدی ).
|| بریدن . جدا کردن . قطع کردن . گرفتن . کوتاه کردن . در تلفظ عامیانه بریدن کاغذ و پارچه با مقراض . چدن . بریدن : با داس چیدن ؛ یعنی با داس درو نمودن . (قاموس مقدس ) :
بهار آمد از گلستان گل چنم
ز روی زمین شاخ سنبل چنم .
همی گل چدند از لب رودبار
رخان چون گلستان و گل در کنار.
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نوبر چده ای .
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
گل برچنند روز بروز از درخت گل
زین گلبنان هنوزمگر گل نچیده اند.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن .
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
چه می چینی پر و بالم به مقراض
که از بال و پرم گل میتوان چید.
گر تیغ شدم بخون کشیدند مرا
ور شمعشدم به تیغ چیدند مرا
سیلی خور دهر خشک دستم گویی
از خاک تیمم آفریدند مرا.
- پشم چیدن ؛ بریدن پشم با دو کارد و یا مقراض .
- چیدن پادشاه ؛ یهودیان را رسم بود که گله های خود را در چراگاههای عام نتوانند بچرانند مگر در ماه نیسان ؛ یعنی پس از آنکه اسب و گله های پادشاه چرا نموده و علفهای خوب و پاکیزه را خورده باشند و تا اواخر ماه آذار در آنجا چرا مینمودند و از آن پس ایشان را جو میدادند تا آخر سال . (قاموس مقدس ).
- چیدن شارب ؛ گرفتن فزونیهای شارب . پرداختن شارب از فزونیها. چیدن شارب مستحب است . کوتاه کردن موی سبلت .
- چیدن موی ؛ بریدن و قطع کردن موی . پیراستن موی از فزونیها. آراستن موی با پیراستن .
- رُطَب چیدن ؛ بازکردن خرما از نخل :
از آن باغ رنگین رطب چیدمی
وزو دادمی هر کرا دیدمی .
- || کنایه از بوسه گرفتن است .
- ستاره از خاک چیدن ؛ کنایه است از گل چیدن .
- || مجازاً جمع کردن درهم و دینار و پول از زمین ؛ درهم و دینار از زمین برگرفتن :
آنجا که تو دامن کرم بفشانی
از خاک بجز ستاره کس چیندنی .
- گل از چیزی یا جائی چیدن ؛ به مراد دل و آرزو رسیدن . کنایه از کامیاب شدن است :
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را.
- گل از رخ کسی چیدن ؛ از تماشای رخسار کسی لذت بردن :
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن .
- گل چیدن ؛ جدا کردن گل از شاخه و بوته ٔ آن . بازکردن گل . کندن گل از بوته اش . بازکردن گل از شاخه :
بهار آمد از گلستان گل چنم
ز روی زمین شاخ سنبل چنم .
بگشتند هر سو همی گل چدند
سراپرده را چون برابر شدند.
به گل چیدن آمد عروسی به باغ
فروزنده روئی چو روشن چراغ .
میان باغ حرامست بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن .
شدم بر بوی گل چیدن به گلشن
سنان خارچنگم زد به دامن .
- لاله و گل چیدن ؛ از گلستان گل و لاله برگرفتن و دسته بستن :
مقصود من آنست که تو لاله و گل
می چینی و من درد تو برمی چینم .
- میوه چیدن ؛ کندن میوه از شاخ درخت . بازکردن میوه . قطف :
یکی جامه ٔ زندگانی است تن
که جان داردش پوشش خویشتن
بفرساید آخرش چرخ بلند
چو فرسود جامه بباید فکند
تن ما چو میوه ست و او میوه دار
بچینند یک روز میوه ز دار.
- ناخن چیدن ؛ بریدن و کوتاه کردن ناخن . گرفتن فزونیهای ناخن : نقل است که روزی در دهه ٔ ذی الحجه به صحرا شد و از آرزوی حج میسوخت و گفت اگر آنجا نیم ، باری بر فوت این حسرتی بخورم و اعمال ایشان بجای آرم که هر که متابعت ایشان کند در آن اعمال که موی بازنکند و ناخن نچیند او را از ثواب حاجیان نصیب بود. (تذکرةالاولیاء).
- نوک کسی را چیدن یا نوک کسی را کوتاه کردن یا بریدن نوک کسی ؛ مجازاً با گفتار و سخنی ملزم و مسکت کسی را از ادامه یا تکرار گفتاری بازداشتن . با سخن کسی را وادار به سکوت کردن .کسی را از ادامه ٔ ادعا و دعوی خود بازداشتن .
|| رُفتن .پاک کردن . ستردن .
- چیدن درد از کسی ؛ درد او بر خود گرفتن . کسی رااز درد و غم رهائی بخشیدن . درد و غم از کسی بازکردن . با استمالت و دلجوئی تسکین به درد کسی دادن . رجوع به ترکیب درد از کسی چیدن شود.
- درد از کسی چیدن ؛ کسی را از درد و غم رهائی بخشیدن :
دُر زآن لب لعل نوش خوردت چینم
لاله همه زآن رخ چو وردت چینم
در بوسه لبت گزیده ام دردت کرد
درمان دلم تویی که دردت چینم .
گفت دردت چینم و خود درد بود
خار بود ار چه به صورت ورد بود.
پیش از این از راست وز چپ میدوید
که بچینم درد تو چیزی نچید.
- درد برچیدن از کسی یا چیزی ؛ درد و اندوه ازکسی یا چیزی بازکردن و دور کردن . گرفتن درد و اندوه از کسی یا چیزی :
مقصود من آنست که تو لاله و گل
می چینی و من درد تو برمی چینم .
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کزچشم بیمارت هزاران درد برچینم .
- درد برچین ؛غمگسار. غمخوار :
مهربان داشتم نوآیینی
چینیی بلکه دردبرچینی .
- عسل چیدن ؛ بریدن عسل به شانه ها از کندو و بیرون کردن آن . انگبین برچیدن ؛ جل النحل جلاء؛ دور کرد زنبوران را تا انگبین برچیند. (منتهی الارب ). اشتیار.
|| برگزیدن . انتخاب کردن . گلچین کردن . || جذب کردن . بخود کشیدن .
- چیدن آب ؛ بخود کشیدن آب چنانکه اسفنج ،. الْتّسقی ؛ خون و مانند آن در خویشتن چیدن . (تاج المصادر بیهقی ). مِرشَحَه ؛ آنچه در زیر نمدزین بود تا خوی چیند. (مهذب الاسماء) : و رطوبت معده بچیند و وی را دباغت کند. (الابنیه عن حقایق الادویة). و رطوبتها بچیند. (الابنیه عن حقایق الادویة). و او (یعنی ابار) داروئی است که همه ٔ ریشهای بد را منفعت کند، خاصه مر ریشهای چشم را که رطوبتها از وی چیند. (الابنیه عن حقایق الادویة). و از صدف سوخته ٔمغسول کرده ذرور سازند و چند کرت بکار دارند تریهاء قرحه را بچیند و خشک کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). قلقند، سخت قابض است و در وی حرارتی است تریهاء چشم را بچیند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
بسکه اسباب نشاط ما تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشه ٔ ما باده را.
و گاهی با مزید مقدم «بر» در همین معنی بکار رود.
زهره برچیده چو خورشید نم هر جرعه
که در آن خاک چنان بی خطر آمیخته اند.
- آب چین ؛ که آب را به خود کشد. که آب را جمع کندو در خود کشد.
- || کفن . رجوع به آب چین شود.
- عرق چین ؛ که عرق را در خود کشد. که خوی برگیرد و خود کشد.
- || نوعی کلاه . شب کلاه . رجوع به عرقچین شود.
- اشک از جائی به دامن چیدن ؛ اشک را با دامن خشک کردن . با دامن گرفتن اشک را :
میکند با آستین جوهر ز روی تیغ پاک
آنکه می چیند به دامن اشک از مژگان من .
- چیدن سخن ؛ استماع آن :
چشم گوید غمزه کرده ستم حرام
گوش گوید چیده ام سوءالکلام .
|| فراهم کردن . جمع کردن .
- بخود چیدن ؛ مایه ٔ تفاخر خود شمردن . تفاخر کردن . امری یا اموری را مایه ٔ فخر خود شمردن : ندیدبدید وقتی که دید به خودش چید.
- برخود چیدن ؛ به امری تفاخر کردن . به آن کبر و ناز فروختن . (یادداشت مؤلف ).
- فراخودچیدن ؛ در خود جمع کردن : دامن محبت فراخود چیدن ؛ ترک صحبت کردن : بعد از تأمل این معنی مصلحت آن دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراخود چینم . (گلستان سعدی ).
|| بافتن با میل . نسج جوراب و مانند آن با میل : جوراب چیدن . گیوه چیدن .