چوبین
لغتنامه دهخدا
چوبین . (ص نسبی ) هر چیز که از چوب سازند. (آنندراج ) (انجمن آرا). هر چیز که از چوب ساخته شده باشد. (فرهنگ نظام ). منسوب بچوب . (ناظم الاطباء). از چوب . (یادداشت مؤلف ). ساخته از چوب . چوبی . افزار چوبین . که از چوب ساخته شده باشد. (از فرهنگ فارسی ). و کمان وی (کیومرث ) بدان روزگار چوبین بود بی استخوان . (نوروزنامه ).
- اسب چوبین ؛ مرکب چوبین . چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن اراده ٔ اسب سواری کنند و بهر سو دوند. نی که کودکان بجای مرکب گیرند :
یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم .
دیوانگان نترسند از صولت قیامت
نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه .
به کشتی میشدم هر سو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان .
- || به کنایه ، تابوت است . مرکب چوبین . (یادداشت مؤلف ).
- پای چوبین ؛ پای که از چوب ساخته شده باشد. آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
اگر کوتهی پای چوبین ببند
که در چشم طفلان نمائی بلند.
چو غازی بخود درنبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای .
- پل چوبین ؛ پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463).
- تیغ چوبین ؛ شمشیر که از چوب ساخته باشند :
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار.
- چوبین اسب ؛ دارای اسب چوبین .چوبین مرکب :
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان .
- چوبین بهره ؛ بی بهره . خشک بهره . بی نصیب . محروم :
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین .
- چوبین دست ؛ سخت بی بهره . سخت محروم . که هیچ دستی نباشدش :
در پایه ٔ شطرنج ترا دستی نیست
لیکن پدرت عظیم چوبین دست است .
- شمشیر چوبین ؛ تیغ چوبین . تیغ که از چوب کرده باشند :
غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد
تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا.
- قدح چوبین ؛ قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند : عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست . (تاریخ قم ص 303). جنبل ؛ قدح چوبین سطبر. جمجمه ؛ قدح چوبین . (منتهی الارب ).
- مرکب چوبین ؛اسب چوبین :
مرکب چوبین بخشکی ابتر است
خاص مر دریائیان را رهبر است .
- || کنایه از تابوت است : چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک ) بر مرکب چوبین نشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- نیش چوبین ؛ نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند :
چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او.
بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش
از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته .
|| مجازاً، خشک . کالبد بیجان :
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور.
|| روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند. (آنندراج ) (انجمن آرا). دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند. (فرهنگ نظام ). || نام پرنده ای است . (جهانگیری ). پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند. (برهان ). مرغیست که کاروانک گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). کاروانک . (ناظم الاطباء).
- اسب چوبین ؛ مرکب چوبین . چوب که کودکان در میان دو پای قرار دهندو از آن اراده ٔ اسب سواری کنند و بهر سو دوند. نی که کودکان بجای مرکب گیرند :
یاد بتان تاکی کنم فرش هوس را طی کنم
این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم .
دیوانگان نترسند از صولت قیامت
نشکیبد اسب چوبین از رشف تازیانه .
به کشتی میشدم هر سو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان .
- || به کنایه ، تابوت است . مرکب چوبین . (یادداشت مؤلف ).
- پای چوبین ؛ پای که از چوب ساخته شده باشد. آنچه از چوب بشکل پا سازند و بجای پا که بر اثر حوادث قطع شده باشد قرار دهند تا رفتن میسور گردد :
پای استدلالیان چوبین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.
اگر کوتهی پای چوبین ببند
که در چشم طفلان نمائی بلند.
چو غازی بخود درنبندند پای
که محکم رود پای چوبین ز جای .
- پل چوبین ؛ پل که از چوب ساخته شده باشد: در این راه پلی آمد چوبین بزرگ و رودی سخت بوالعجب و نادر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463).
- تیغ چوبین ؛ شمشیر که از چوب ساخته باشند :
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار.
- چوبین اسب ؛ دارای اسب چوبین .چوبین مرکب :
با امل همراه وحدت چون شوی و چون شود
مرد چوبین اسب با بهرام چوبین همعنان .
- چوبین بهره ؛ بی بهره . خشک بهره . بی نصیب . محروم :
تو زرین بهره شو از تخت زرین
که چوبین بهره شد بهرام چوبین .
- چوبین دست ؛ سخت بی بهره . سخت محروم . که هیچ دستی نباشدش :
در پایه ٔ شطرنج ترا دستی نیست
لیکن پدرت عظیم چوبین دست است .
- شمشیر چوبین ؛ تیغ چوبین . تیغ که از چوب کرده باشند :
غازی بدست پور خود شمشیر چوبین زان دهد
تا او در آن استا شود شمشیرگیرد در غزا.
- قدح چوبین ؛ قدح و کاسه که از چوب تراشند و سازند : عمر قدحی چوبین از آب برای هرمزان بخواست . (تاریخ قم ص 303). جنبل ؛ قدح چوبین سطبر. جمجمه ؛ قدح چوبین . (منتهی الارب ).
- مرکب چوبین ؛اسب چوبین :
مرکب چوبین بخشکی ابتر است
خاص مر دریائیان را رهبر است .
- || کنایه از تابوت است : چون سلطان (مسعود) پادشاه شد این مرد (حسنک ) بر مرکب چوبین نشست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176).
- نیش چوبین ؛ نیش و مبضع و نشتر که از چوب ساخته باشند :
چون نیش چوبین را کنون رگهای زرین شد زبون
خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او.
بازو ودست رباب از بسکه بر رگ خورده نیش
از نیش چوبینش ز رگ آب روان انگیخته .
|| مجازاً، خشک . کالبد بیجان :
چو چوب دولت ما شد برآور
مه چوبینه چوبین شد به خاور.
|| روپاکی سرخ رنگ که بر سر بندند. (برهان ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). دستمالی سرخ رنگ که بر سر بندند. (آنندراج ) (انجمن آرا). دستمال بزرگ سرخ رنگ که بر سر بندند. (فرهنگ نظام ). || نام پرنده ای است . (جهانگیری ). پرنده ای است صحرائی شبیه بمرغ خانگی که او را کاروانک خوانند. (برهان ). مرغیست که کاروانک گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). کاروانک . (ناظم الاطباء).