چوبدستی
لغتنامه دهخدا
چوبدستی . [ دَ] (اِ مرکب ) چوبدست . عصا. (دهار) (ناظم الاطباء). ازربه . باهو. تکا. رمیر. سلاح . عر زحلة. قریة. قصید. قصیده . قناة. کواز. تیخه . (منتهی الارب ). مرزبه . (دهار). مطواح . مقدعه . منسة. منساة. منساس . نجا. نفعه . وقام . هادیه . هراوه . (منتهی الارب ) (دهار) :
شبانان که آهوپرستی کنند
ز تیرش همه چوبدستی کنند.
پیری آمد ز خشم و کینه بجوش
چوبدستی برآوریده بدوش .
ز غم ترسان بهشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی .
قلندروار کف بر لب ز مستی
ز تیر کشتی او را چوبدستی .
امار؛ زدن کسی رابچوب دستی . تقفی ؛ چوبدستی زدن . تهری ؛ بچوب دستی زدن . عتله ؛ چوبدستی بزرگ مانندی از آهن سرپهن که بدان دیوار بشکنند. چوبدستی سطبر درشت . عجراء؛ چوبدستی با گره ٔ بیرون آمده . عکوز؛ چوبدستی آهن دار. فرع ؛ به چوبدستی زدن بر سر کسی . قشبار؛ چوبدستی درشت . کفر؛ چوبدستی کوتاه . مِرْزَبة، مِرْزَبّة؛ چوبدستی و عصای آهنین . مقلد؛ چوبدستی سرکج . مهزام ؛ چوبدستی کوتاه . مهمزه ؛ چوبدستی یا عصا که بر سر آن آهن باشد و بدان خر رانند. هجب ؛ بچوبدستی زدن . هرو؛ بچوب دستی زدن کسی را. هری ؛ بچوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب ). رجوع به چوبدست شود.
شبانان که آهوپرستی کنند
ز تیرش همه چوبدستی کنند.
پیری آمد ز خشم و کینه بجوش
چوبدستی برآوریده بدوش .
ز غم ترسان بهشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی .
قلندروار کف بر لب ز مستی
ز تیر کشتی او را چوبدستی .
امار؛ زدن کسی رابچوب دستی . تقفی ؛ چوبدستی زدن . تهری ؛ بچوب دستی زدن . عتله ؛ چوبدستی بزرگ مانندی از آهن سرپهن که بدان دیوار بشکنند. چوبدستی سطبر درشت . عجراء؛ چوبدستی با گره ٔ بیرون آمده . عکوز؛ چوبدستی آهن دار. فرع ؛ به چوبدستی زدن بر سر کسی . قشبار؛ چوبدستی درشت . کفر؛ چوبدستی کوتاه . مِرْزَبة، مِرْزَبّة؛ چوبدستی و عصای آهنین . مقلد؛ چوبدستی سرکج . مهزام ؛ چوبدستی کوتاه . مهمزه ؛ چوبدستی یا عصا که بر سر آن آهن باشد و بدان خر رانند. هجب ؛ بچوبدستی زدن . هرو؛ بچوب دستی زدن کسی را. هری ؛ بچوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب ). رجوع به چوبدست شود.