چو
لغتنامه دهخدا
چو. [ چ ُ ] (حرف اضافه ) (ادات تشبیه ) مخفف و مرادف چون است . (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بمعنی مانند است . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). کلمه ٔ تشبیه و بمعنی مانند است . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). بسان . بکردار. مثل :
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج .
می خورم تا چو ناربشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم .
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نبی خوان .
کونی دارد چو کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت .
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب .
دو زن دید با آن نبرده سوار
چو تابنده ماه دو پنج و چهار.
ز هر دو سپه خاست آوای کوس
جهان گشت روشن چو چشم خروس .
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر
که پرموده خاقان چو یار منست
بهر مرز در زینهار منست .
چوکاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
جهان همی چو یکی گلبن است و او چو گل است
چو گل چنند ز گلبن همی چه ماندخار.
به اسماع چنگ باش از چاشتگه تا آنزمانک
بر فلک پیدا شود پروین چوسیمین شفترنگ .
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچو یکی مرغ هوائی .
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبن ها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر بچنبرها.
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک ساراسرش .
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت .
چنان چون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست .
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
احسان همه خلق را نوازد
آزاده را چو بنده سازد.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دایره وار
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی .
- چو باد برخاستن ؛ کنایه است از خیز کردن و جستن .
- چو پشت پلنگ ؛ ابلق . (شرفنامه ٔ منیری ).
- چو حلقه بی دل و بی مغز بودن ؛ کنایه است از مرده دل و اهل دل نبودن .
- چو حلقه بر در بودن ؛ کنایه است از مقیم بودن بر در.
- چو خر بر یخ ماندن و چو خر بر گل ماندن ؛ کنایه است از فروماندن .
- چو روز بودن ؛ کنایه است از ظاهر و آشکارا و روشن بودن .
- چو زر ؛ کنایه است از خوب و پسندیده لیکن بدین معنی بیشتر با لفظ «کار» استعمال میشود. (آنندراج ) :
ز پند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه بر زر چو زر بر زمین .
- چو سایه در گل خفتن ؛ کنایه از درغلطیدن و مردن باشد.
- چو سنگ بستن ؛ کنایه از محکم و استوار بستن :
چو سنگش دست و پا محکم ببستند
بیفکندند وز آنجا برنشستند.
- چو کشتی شدم ؛ یعنی شناور شدم . (آنندراج ).
- همچو ؛ مانند. مثل . بسان :
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو درصحرا شمال .
چو نامه بر او خواند فرخ دبیر
رخ شاه کاووس شد همچو قیر.
همچو لؤلؤ کند ای پور ترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
رجوع به همچو شود.
|| از قبیل . همچنین . نیز :
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ .
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر
چو رهام و چون زنگه شاوران
چو خرادبرزین و گندآوران
چو گرگین و چون اشکش شیرمرد
چو شیدوش شیر آن سوار نبرد.
که دیوان ببستند کاووس را
چو گودرز گردنکش و طوس را.
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
|| (حرف ربط) چنانکه . چونانکه . بدانسان که . مانند آنکه . آنطور که . آنگونه که :
یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن .
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
ستودن نداند کس او را [ خدای تعالی ] چو هست
میان بندگی را ببایدت بست .
بسوزم بدو تیره جان پدرش
چو کاووس را سوخت او بر پسرش .
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن .
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی .
بدلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندر آویزد بدامن .
سخن گویان همه خاموش ماندند
چو هشیاران همه بیهوش بودند.
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران .
سراپای بعضی و بعضی کیا کن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.
|| (ق زمان ) بمعنی هنگام باشد. (برهان ). وقتی که . هنگامی که . (ناظم الاطباء). آنگاه که . زمانی که . گاهی که . بدانگاه که :
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
یارب چو آفریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب .
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج .
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.
چو گلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
بشاخ او بر دراج شد ابستاخوان .
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه .
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من ز نوک قلم .
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف .
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه .
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت .
چو اندر میان بیند ارجاسب را
ستایش کند شاه گشتاسب را.
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
از خون او چو روی زمین لعل فام شد
روی وفا سیه شد و چهر امید زرد.
نکوئی بهر جا چو آید به کار
نکوئی گزین وز بدی شرم دار.
چو از مشرق او [ خورشید ] سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت .
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چوببینی در آینه .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم بِرَهان .
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه .
گرد گرداب مگرد ای [ بت ] نامخته شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .
چو راهی بباید سپردن به گام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت .
فکندش به یک ضرب گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت .
ندانی که ویران شود کار وآنگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی .
شاه چو دل برکندز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان .
چو سلطان مسعود از هندوستان با غزنین آمد. (تاریخ سیستان ). باز عبدالرحمن ... را بسیستان فرستاد چو او یکچند ببود باز او را عزل کردند. (تاریخ سیستان ). چو طواف بکردی شخصی بزرگوار دیدی . (تاریخ سیستان ).
چو شرمت نیست رو آن کن که خواهی .
چو من باشم مرا دلدار کم نیست .
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان .
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .
چو باشد هنر بخت نبود چه سود.
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
برزمگاه چو مریخ وار گیرد روز
ببزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد زبس که راند خون
هوا مزعفر گردد ز بس که بخشد زر.
چو نیست هیچ تمیز از قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور عقل چه سود.
بخدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره ای نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز به خرابی شدنم روی نیست .
چو شست آمد نشست آمد پدیدار.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن .
چوخرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میخوانند ملاحان سرودی .
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر.
چو ترک گرسنه خرد گم کند
کله در ته دیگ هیزم کند.
چو آید بموئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
بنزد همه رایگانی بود
یکی را بود طعنه بر لفظ او
یکی را سخن در معانی بود
چو صاحب سخن مرد آنگه سخن
به از گوهر نغز کانی بود
زهی حالت خوب صاحب سخن
که مرگش به از زندگانی بود.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان باده پیما را.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو.
چو من بگذرم زین جهان خراب
بشوئید جسم مرا با شراب .
ما چو دادیم دل و دیده بطوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
چو طفل گریه کند بهر کدخدائی نیست .
بلی چو بخت قرین نیست مار گردد یار
بلی چو چرخ معین نیست چاه گردد جاه .
چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.
- امثال :
چو در قومی یکی بی دانشی کرد ؛ کنایه از این است که خوب ها، به آتش بدها میسوزند.
چو فردا شود فکر فردا کنیم ؛ کنایه از اینکه هر روزی را درد و رنج همان روز بس است ، و رنج فردا را امروز نمیتوان برد.
چو آمد به موئی توانی کشید .
چو برگشت زنجیرها بگسلد ..
کنایه از اینکه دارائی گاهی در خواب می آید. (یادداشت مؤلف ).
|| کلمه ٔ تعلیل باشد. بمعنی زیرا که . به آن سبب . (ناظم الاطباء). از آنکه . بدان سبب که . چون که . از آن رو که . بمناسبت آنکه .پس آنکه . بسبب آنکه . از آنجا که :
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.
چو جان پاک جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند.
|| چرا. (یادداشت بخط مؤلف ). || در صورتی که . در حالی که . با اینکه . (یادداشت مؤلف ) :
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری .
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چو یازی چه ترسی ز خار.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
بتارک چرا برنهی تاج آز.
|| (حرف اضافه ) قریب . نزدیک به . درحدود. تخمیناً. تقریباً. بقدر.(یادداشت مؤلف ) :
سواران رومی چو سیصدهزار
حلب را گرفتند یکسر حصار.
وز آن پس پرستنده ٔماهروی
چو دوصد برفتند با رنگ و بوی .
شمار سواران افراسیاب
نبیند خردمندهرگز بخواب
بریده چو سیصد سر نامدار
فرستادم اینک بر شهریار.
چنان شدز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی خون ببارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفته ، ببستند بر پشت زین .
عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جان مخالفان پده باد.
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش .
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال .
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بدم من چو غلیواج .
می خورم تا چو ناربشکافم
می خورم تا چو خی برآماسم .
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانند بر باد پیچ بازیگر.
موسیجه و قمری چو مقریانند
از سروبنان هر یکی نبی خوان .
کونی دارد چو کون خواجه ش لت لت
ریشی دارد چو ماله آلوده به پت .
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب .
دو زن دید با آن نبرده سوار
چو تابنده ماه دو پنج و چهار.
ز هر دو سپه خاست آوای کوس
جهان گشت روشن چو چشم خروس .
بفرمود پس تا بیامد دبیر
نبشتند پس نامه ای بر حریر
که پرموده خاقان چو یار منست
بهر مرز در زینهار منست .
چوکاسموی گیاهان او برهنه ز برگ
چو شاخ بید درختان او تهی از بار.
جهان همی چو یکی گلبن است و او چو گل است
چو گل چنند ز گلبن همی چه ماندخار.
به اسماع چنگ باش از چاشتگه تا آنزمانک
بر فلک پیدا شود پروین چوسیمین شفترنگ .
سالار سپاهان چو ملک شد بسپاهان
برشد بهوا همچو یکی مرغ هوائی .
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبن ها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر بچنبرها.
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک ساراسرش .
چو گل کی دهد بار خار درشت
گهر چون صدف کی دهد سنگ پشت .
چنان چون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست .
ور ز زردشت بی هوا شنوی
زنده گرداندت چو قرآن زند.
احسان همه خلق را نوازد
آزاده را چو بنده سازد.
چرا بصد غم و حسرت سپهر دایره وار
مرا چو نقطه ٔ پرگار در میان گیرد.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی .
- چو باد برخاستن ؛ کنایه است از خیز کردن و جستن .
- چو پشت پلنگ ؛ ابلق . (شرفنامه ٔ منیری ).
- چو حلقه بی دل و بی مغز بودن ؛ کنایه است از مرده دل و اهل دل نبودن .
- چو حلقه بر در بودن ؛ کنایه است از مقیم بودن بر در.
- چو خر بر یخ ماندن و چو خر بر گل ماندن ؛ کنایه است از فروماندن .
- چو روز بودن ؛ کنایه است از ظاهر و آشکارا و روشن بودن .
- چو زر ؛ کنایه است از خوب و پسندیده لیکن بدین معنی بیشتر با لفظ «کار» استعمال میشود. (آنندراج ) :
ز پند تو ای بانوی پیش بین
زدم سکه بر زر چو زر بر زمین .
- چو سایه در گل خفتن ؛ کنایه از درغلطیدن و مردن باشد.
- چو سنگ بستن ؛ کنایه از محکم و استوار بستن :
چو سنگش دست و پا محکم ببستند
بیفکندند وز آنجا برنشستند.
- چو کشتی شدم ؛ یعنی شناور شدم . (آنندراج ).
- همچو ؛ مانند. مثل . بسان :
بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو درصحرا شمال .
چو نامه بر او خواند فرخ دبیر
رخ شاه کاووس شد همچو قیر.
همچو لؤلؤ کند ای پور ترا علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب .
رجوع به همچو شود.
|| از قبیل . همچنین . نیز :
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد بکردار روشن چراغ .
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و بهرام شیر
چو رهام و چون زنگه شاوران
چو خرادبرزین و گندآوران
چو گرگین و چون اشکش شیرمرد
چو شیدوش شیر آن سوار نبرد.
که دیوان ببستند کاووس را
چو گودرز گردنکش و طوس را.
آن قوم که در زیر شجر بیعت کردند
چون جعفر و مقداد و چو سلمان و چو بوذر.
|| (حرف ربط) چنانکه . چونانکه . بدانسان که . مانند آنکه . آنطور که . آنگونه که :
یکی آلوده کس باشد که شهری را بیالاید
چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن .
ز ناگه بار پیری بر من افتاد
چو بر خفته فتد ناگه کرنجو.
ستودن نداند کس او را [ خدای تعالی ] چو هست
میان بندگی را ببایدت بست .
بسوزم بدو تیره جان پدرش
چو کاووس را سوخت او بر پسرش .
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند.
نماز شامگاهی گشت صافی
ز روی آسمان ابر معکن
چو بردارد ز پیش روی اوثان
حجاب ماردی دست برهمن .
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی .
بدلها اندر آویزد دو زلفش
چو دوژه اندر آویزد بدامن .
سخن گویان همه خاموش ماندند
چو هشیاران همه بیهوش بودند.
عقیقین بود سنگ کوهساران
چو نوشین بود آب جویباران .
سراپای بعضی و بعضی کیا کن
چو اندر مغاک چغندر چغندر.
|| (ق زمان ) بمعنی هنگام باشد. (برهان ). وقتی که . هنگامی که . (ناظم الاطباء). آنگاه که . زمانی که . گاهی که . بدانگاه که :
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
یارب چو آفریدی روئی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب .
چو گشت آن پریچهره بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج .
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است
بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ.
چو گلبن از بر آتش نهاد عکس افکند
بشاخ او بر دراج شد ابستاخوان .
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه .
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من ز نوک قلم .
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف .
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه .
چو گشتاسب را داد لهراسب تخت
فرودآمد از تخت و بربست رخت .
چو اندر میان بیند ارجاسب را
ستایش کند شاه گشتاسب را.
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو.
از خون او چو روی زمین لعل فام شد
روی وفا سیه شد و چهر امید زرد.
نکوئی بهر جا چو آید به کار
نکوئی گزین وز بدی شرم دار.
چو از مشرق او [ خورشید ] سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
چو گشتاسب آن تخت را دید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت .
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چوببینی در آینه .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم بِرَهان .
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه .
گرد گرداب مگرد ای [ بت ] نامخته شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .
چو راهی بباید سپردن به گام
بود راندن تعبیه بی نظام
نقیبان ز دیدن بمانند کند
گر ایشان همیشه نباشند غند.
چو شب رفت و بر دشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت .
فکندش به یک ضرب گردن ز کفت
چو افکنده شد دست عذرا گرفت .
ندانی که ویران شود کار وآنگه
چو برخیزد آمد شد کاروانی .
شاه چو دل برکندز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان .
چو سلطان مسعود از هندوستان با غزنین آمد. (تاریخ سیستان ). باز عبدالرحمن ... را بسیستان فرستاد چو او یکچند ببود باز او را عزل کردند. (تاریخ سیستان ). چو طواف بکردی شخصی بزرگوار دیدی . (تاریخ سیستان ).
چو شرمت نیست رو آن کن که خواهی .
چو من باشم مرا دلدار کم نیست .
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی بمیدان .
چو آمد بر میهن و مان خویش
ببردش بصد لابه مهمان خویش .
چو باشد هنر بخت نبود چه سود.
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
برزمگاه چو مریخ وار گیرد روز
ببزمگاه چو خورشیدوار گیرد فر
زمین معصفر گردد زبس که راند خون
هوا مزعفر گردد ز بس که بخشد زر.
چو نیست هیچ تمیز از قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور عقل چه سود.
بخدمت پیوست چو دانست که با افراط بأس و هیبت شمشیر او جز اسلام و استسلام چاره ای نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 409).
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز به خرابی شدنم روی نیست .
چو شست آمد نشست آمد پدیدار.
چو باران رفت بارانی میفکن
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن .
چوخرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش .
چو بیچاره شد پیشش آورد مهد
که ای سست مهر فراموش عهد.
چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن
که میخوانند ملاحان سرودی .
چو پشت آینه باشد مکدر
نماید روی شخص از روی دیگر.
چو ترک گرسنه خرد گم کند
کله در ته دیگ هیزم کند.
چو آید بموئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
چو صاحب سخن زنده باشد، سخن
بنزد همه رایگانی بود
یکی را بود طعنه بر لفظ او
یکی را سخن در معانی بود
چو صاحب سخن مرد آنگه سخن
به از گوهر نغز کانی بود
زهی حالت خوب صاحب سخن
که مرگش به از زندگانی بود.
چو با حبیب نشینی و باده پیمائی
بیاد آر محبان باده پیما را.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو.
چو من بگذرم زین جهان خراب
بشوئید جسم مرا با شراب .
ما چو دادیم دل و دیده بطوفان بلا
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر.
چو طفل گریه کند بهر کدخدائی نیست .
بلی چو بخت قرین نیست مار گردد یار
بلی چو چرخ معین نیست چاه گردد جاه .
چو گل نباشد در باغ هم خوش است خوید.
- امثال :
چو در قومی یکی بی دانشی کرد ؛ کنایه از این است که خوب ها، به آتش بدها میسوزند.
چو فردا شود فکر فردا کنیم ؛ کنایه از اینکه هر روزی را درد و رنج همان روز بس است ، و رنج فردا را امروز نمیتوان برد.
چو آمد به موئی توانی کشید .
چو برگشت زنجیرها بگسلد ..
کنایه از اینکه دارائی گاهی در خواب می آید. (یادداشت مؤلف ).
|| کلمه ٔ تعلیل باشد. بمعنی زیرا که . به آن سبب . (ناظم الاطباء). از آنکه . بدان سبب که . چون که . از آن رو که . بمناسبت آنکه .پس آنکه . بسبب آنکه . از آنجا که :
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصرت و فتح پیشیار تو باد.
چو جان پاک جاویدان بماند
بماند نام بد تا جان بماند.
|| چرا. (یادداشت بخط مؤلف ). || در صورتی که . در حالی که . با اینکه . (یادداشت مؤلف ) :
جهانا ندانم چرا پروری
چو پرورده ٔ خویش را بشکری .
بکن کار و کرده بیزدان سپار
بخرما چو یازی چه ترسی ز خار.
چو دانی که ایدر نمانی دراز
بتارک چرا برنهی تاج آز.
|| (حرف اضافه ) قریب . نزدیک به . درحدود. تخمیناً. تقریباً. بقدر.(یادداشت مؤلف ) :
سواران رومی چو سیصدهزار
حلب را گرفتند یکسر حصار.
وز آن پس پرستنده ٔماهروی
چو دوصد برفتند با رنگ و بوی .
شمار سواران افراسیاب
نبیند خردمندهرگز بخواب
بریده چو سیصد سر نامدار
فرستادم اینک بر شهریار.
چنان شدز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی خون ببارد ز ماه
چو سیصد تن از نامداران چین
گرفته ، ببستند بر پشت زین .