چهر
لغتنامه دهخدا
چهر. [ چ ِ ] (اِ) چهره . (از شرفنامه ٔمنیری ). صورت (دهار). روی را گویند که به عربی وجه خوانند. (برهان ) (آنندراج ). دورخ . دو رخسار. رخ . رخسار. رخساره . رو. روی . سیما. صورت . طلعت . عارض . عذار.قدام . لقاء. منظر. منظره . وجه . (یادداشت مؤلف ). این کلمه در اوستائی چیتهر بوده است و در فارسی چهر گردیده . (فرهنگ ایران باستان پورداود ص 3) :
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست .
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است .
همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.
وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.
به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی .
گاه کلمه ٔ چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
- آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست .
- آزادچهر ؛ دارای چهره ٔ آزادگان . که چهره ٔ مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.
- آژنگ چهر ؛ که چهره ٔ پرچین و شکن دارد.
- || پیر و فرسوده .
- || کنایه است از خشمگین و غضبناک .
- اندیشه ٔ چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن . به یاد کسی بودن . آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه ٔ چهر اوست .
- با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن . سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .
- به چهر دگرگونه گشتن با... ؛ بظاهر تغییر کردن با... :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.
- به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن . کسی را با کنجکاوی نگاه کردن . با شگفتی در روی کسی دیدن . مشتاقانه به چهره ٔ کسی نگریستن :
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی .
- به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن ؛ شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن . زود او را از زیر چشم گذراندن :
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو [ بفریدون ] بازداد
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر وی اندر سبک بنگرید.
- || به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن . مجازاً بدو اهمیت ندادن . به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را.
- بیدارچهر ؛ که چهره ٔ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود.
- پریچهر ؛ پری روی . که چهره ٔ فرشتگان دارد. خوب روی . زیباروی .
- پسندیده چهر ؛ نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت . نیکوروی . آنکه روی پسندیده و زیبا دارد :
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و مردی و مهر ترا.
- پوشیده چهر ؛ بسته روی . آنکه چهره در نقاب دارد.
- || محجوب . باحیا.
- تاریک چهر ؛ سیاهروی . سیه روی . و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش . بدخوی و بداندیش و سیاه دل است :
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
قلم درکش دیو تاریک چهر.
- تازه چهر ماندن ؛ تازه رو ماندن .
- || مجازاً جوان ماندن . شکسته نشدن . پیر و شکسته نشدن :
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم به گیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان .
- توشه ٔ جان کسی از چهر کسی بودن ؛ جانش به جان او بستگی داشتن . از چهر کسی مایه ٔ زندگی گرفتن :
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ٔ جانم از چهر تست .
- تیره چهر ؛ سیاه . تار. سخت تاریک :
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
- || مجازاً به معنی سیاه بخت .
- چشم بر چهر کسی نهادن ؛ متوجه کسی بودن . در چهره ٔ کسی نگاه کردن . دیده بر روی کسی دوختن :
نهاده همه چشم برچهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه .
- چهر به کسی نمودن ؛ چهره به کسی گشادن . رخساره به کسی نشان دادن .
- || مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن . به کسی مهر و محبت ورزیدن . کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن .
- چهر پر از آب بودن ؛ رویی از اشک تر داشتن . چهره از اشک پوشیده داشتن . گریان و اشک ریزان بودن :
همه روی پوشیدگان را به مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر.
- چهر پر از خنده آوردن ؛ خندان روی بودن . بشاش بودن . چهره ٔ باز و خندان داشتن :
پدروار پیش تومهر آورم
همیشه پر از خنده چهر آورم .
- چهر خود در آب دیدن ؛ به خود نگریستن . خود دیدن و به خویشتن توجه کردن . خویشتن خویش را معاینه دیدن :
فزودن به فرزند بر مهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش .
- چهر رخشان شدن ؛ افروخته رخسار شدن . شکفته رخسار گشتن :
چو بهرام باد آنکه با مهر تو
نخواهد که رخشان شود چهر تو.
- چهر سیه کردن ؛ ماتم زده و سوگوار شدن :
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به مهرت سیه کرد چهر.
- چهر کسی به مردم ماندن ؛ شبیه آدمیان بودن . به رخسار همچون آدمی بودن . صورت آدمی داشتن :
به مردم نماند همی چهر اوی
به گیتی نجوید کسی مهر اوی .
- چهر گواه بر چیزی بودن ؛ گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن . گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی . اثر گذاشتن خوی آدمی در چهره ٔ وی . بهم پیوستن ظاهر و باطن :
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست .
- چهر مهرافزا ؛ روئی که مایه ٔ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید :
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
- خریدار چهر کسی بودن ؛ طالب او بودن . عاشق بر روی کسی بودن . کسی را دوست داشتن . به کسی عشق و علاقه داشتن :
خریدار دیدار و چهر ترا
همان خوب گفتار و مهر ترا.
- خوب چهر ؛ خوب روی . زیباروی .خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت . پری دیدار :
شگفتی بر او برفکندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر.
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
جوانمرد چون دید کآن خوب چهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر.
- خورشیدچهر ؛ که رویی چون خورشید تابان دارد :
بدو گفت کای شاه خورشیدچهر
تو موسیل را چون نپرسی به مهر.
- در چهر کسی نگاه کردن ؛ متوجه او شدن . در روی او دیدن :
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی .
- دیده از چهر کسی برداشتن ؛ دل از وی کندن . دل از وی برداشتن . ترک علاقه ٔ فیمابین کردن :
مرا آرزو نیست از مهر اوی
که دو دیده بردارم از چهر اوی .
- دیده برنداشتن از چهر کسی ؛ یک چشم زدن ازاو غافل نماندن :
چنان شد دلش باز در مهر اوی
که دیده نبرداشت از چهر اوی .
- دیوچهر ؛ که روئی چون دیو دارد. زشت روی . پتیاره روی :
فرشته صفت گرد آن دیوچهر.
- زرین چهر ؛ آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره :
چنین ماهی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته .
- زشت چهر ؛ نازیبا. زشت روی .
- سیب چهر ؛ که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت :
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کردبازی چو مردم به سیب .
- شیرچهر ؛ همانند شیر به چهره . دارای رویی چون شیر :
سپهری بینم و سیارگانی
به صورت های گوناگون مصور
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیرچهر و گاوپیکر.
- گاوچهر ؛ دارای صورت و نقش گاو.
- گرگ چهر ؛ که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت . زشت طینت .
- گل چهر ؛ که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد.
- گلنارچهر ؛ آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است . که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید :
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد گشت آن چو گلنارچهر.
همان نازنینان گلنارچهر
ز گلزار آتش بریدند مهر.
- ماه چهر ؛ دارای رویی چون ماه . همانند ماه به رخسار.زیباروی . ماهروی :
چو بشنید آن دختر ماه چهر
که باید برید از رخ شاه مهر.
- منوچهرچهر ؛ دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه :
خسرو جم قدر منوچهرچهر
چهره بخاک در او سوده مهر.
- مهرچهر ؛ خورشیدچهره . که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد.
- نازنین چهر ؛ نازنین رخسار. نازنین روی :
بدو گفتش ای نازنین چهر من
که شوریده داری دل از مهر من .
- نیک چهر ؛ زیباروی .خوبرو. صاحب جمال . نیکوچهر. خوب چهر.
- همایون چهر ؛ فرخنده روی . که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار :
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر.
|| قیافه :
کنون صد پسرجوی همسال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی .
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همانست گویی بچهر و به پوست .
ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر
که افزونت بر هر یکی داد مهر.
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آن همه کودکان را به گاه
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .
|| روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم . || صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته ست با ما بچهر.
در بیت ذیل فردوسی «چهر» در برابر «جان » آمده است به ذکر جزء و اراده ٔ کل به معنی تن . و یا ظاهر در برابر باطن :
همان اورمزد و همان روزمهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
|| به معنی اصل و ذات نیز آمده است . (برهان ) (آنندراج ). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم . (پورداود،یشتها ج 2 ص 211) :
بدین چهر و این مهر و این رای و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی .
|| مجازاًمظهر. جای نمایش . محل بروز :
ترا بر تن خویش بر مهر نیست
و گر هست مهر ترا چهر نیست .
دانش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است .
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهر جز درخور گاه نیست .
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .
کنیزک بخندید و آمد دوان
به بانو بگفت ای مه بانوان
جوانی دژم رهزده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است .
همه چهر جم داشتند آشکار
به دیبا و دیوارها برنگار.
وین چهرهای خوب که در نورش
خورشید بی نوا شود و مضطر.
به چهر آفتابی به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی .
گاه کلمه ٔ چهر در این معنی به کلمات دیگر پیوندد و گاه کلمات دیگر به چهر بپیوندد و بکار رود.
- آرزوی چهر کسی داشتن ؛ خواهان دیدار او بودن :
که ما را دل و جان پر از مهر اوست
همه آرزو دیدن چهر اوست .
- آزادچهر ؛ دارای چهره ٔ آزادگان . که چهره ٔ مردم آزاده دارد :
که مردی عزیزی و آزادچهر
به فرخندگی در تو دیده سپهر.
- آژنگ چهر ؛ که چهره ٔ پرچین و شکن دارد.
- || پیر و فرسوده .
- || کنایه است از خشمگین و غضبناک .
- اندیشه ٔ چهر کسی را داشتن ؛ خیال کسی رادر سر پروردن . به یاد کسی بودن . آرزوی دیدار کسی راداشتن :
دل و جان و هوشم پر از مهر اوست
شب و روزم اندیشه ٔ چهر اوست .
- با چشم چهر کسی را جستن ؛ چشم به راه او داشتن . سخت مشتاق دیدار او بودن :
بنزد من آرید با خویشتن
که جوید همی چهر وی چشم من .
- به چهر دگرگونه گشتن با... ؛ بظاهر تغییر کردن با... :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته است با ما به چهر.
- به چهر کسی خیره شدن ؛ بر روی کسی چهارچشم نگریستن . کسی را با کنجکاوی نگاه کردن . با شگفتی در روی کسی دیدن . مشتاقانه به چهره ٔ کسی نگریستن :
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روانش نهانی ز تن برپرید.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی .
- به چهر کسی یا چیزی سبک نگریستن ؛ شتابزده به کسی یا چیزی نگاه کردن . زود او را از زیر چشم گذراندن :
ز بس کز جهان آفرین کرد یاد
ببخشود و دیده بدو [ بفریدون ] بازداد
فریدون چو روشن جهان را بدید
به چهر وی اندر سبک بنگرید.
- || به کسی یا چیزی سرسری نگاه کردن . مجازاً بدو اهمیت ندادن . به چیزی نشمردن او را. به چیزی نگرفتن او را. در شمار نیاوردن کسی یا چیزی را.
- بیدارچهر ؛ که چهره ٔ هوشیار دارد. که هشیاری و فراست از چهره اش خوانده شود.
- پریچهر ؛ پری روی . که چهره ٔ فرشتگان دارد. خوب روی . زیباروی .
- پسندیده چهر ؛ نیکوچهر. نکوچهر.نیکوصورت . نیکوروی . آنکه روی پسندیده و زیبا دارد :
که بینم پسندیده چهر ترا
بزرگی و مردی و مهر ترا.
- پوشیده چهر ؛ بسته روی . آنکه چهره در نقاب دارد.
- || محجوب . باحیا.
- تاریک چهر ؛ سیاهروی . سیه روی . و چون صورت ظاهر را گواه حقیقت باطن گیرند و گویند از کوزه همان ترابد که در اوست مجازاً به معنی بدمنش . بدخوی و بداندیش و سیاه دل است :
شبی سخت بی مهر و تاریک چهر
به تاریکی اندر که دیده ست مهر.
قلم درکش دیو تاریک چهر.
- تازه چهر ماندن ؛ تازه رو ماندن .
- || مجازاً جوان ماندن . شکسته نشدن . پیر و شکسته نشدن :
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم به گیتی یکی داستان
از این نامه ٔ نامور باستان .
- توشه ٔ جان کسی از چهر کسی بودن ؛ جانش به جان او بستگی داشتن . از چهر کسی مایه ٔ زندگی گرفتن :
مرا دل سراسر پر از مهر تست
همه توشه ٔ جانم از چهر تست .
- تیره چهر ؛ سیاه . تار. سخت تاریک :
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها
که روشن شدی زو شب تیره چهر
چو ناهید رخشان بدی بر سپهر.
- || مجازاً به معنی سیاه بخت .
- چشم بر چهر کسی نهادن ؛ متوجه کسی بودن . در چهره ٔ کسی نگاه کردن . دیده بر روی کسی دوختن :
نهاده همه چشم برچهر شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه .
- چهر به کسی نمودن ؛ چهره به کسی گشادن . رخساره به کسی نشان دادن .
- || مجازاً کسی را مورد توجه قرار دادن . به کسی مهر و محبت ورزیدن . کسی را مورد تفقد و مهربانی قرار دادن .
- چهر پر از آب بودن ؛ رویی از اشک تر داشتن . چهره از اشک پوشیده داشتن . گریان و اشک ریزان بودن :
همه روی پوشیدگان را به مهر
پر از خون دلست و پر از آب چهر.
- چهر پر از خنده آوردن ؛ خندان روی بودن . بشاش بودن . چهره ٔ باز و خندان داشتن :
پدروار پیش تومهر آورم
همیشه پر از خنده چهر آورم .
- چهر خود در آب دیدن ؛ به خود نگریستن . خود دیدن و به خویشتن توجه کردن . خویشتن خویش را معاینه دیدن :
فزودن به فرزند بر مهر خویش
چو در آب دیدن بود چهر خویش .
- چهر رخشان شدن ؛ افروخته رخسار شدن . شکفته رخسار گشتن :
چو بهرام باد آنکه با مهر تو
نخواهد که رخشان شود چهر تو.
- چهر سیه کردن ؛ ماتم زده و سوگوار شدن :
همی گرید ابر از دریغت به مهر
سلب هم به مهرت سیه کرد چهر.
- چهر کسی به مردم ماندن ؛ شبیه آدمیان بودن . به رخسار همچون آدمی بودن . صورت آدمی داشتن :
به مردم نماند همی چهر اوی
به گیتی نجوید کسی مهر اوی .
- چهر گواه بر چیزی بودن ؛ گواهی دادن صورت ظاهر از حال باطن . گواه بودن ظاهر آدمی به باطن وی . اثر گذاشتن خوی آدمی در چهره ٔ وی . بهم پیوستن ظاهر و باطن :
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست .
- چهر مهرافزا ؛ روئی که مایه ٔ فزونی محبت گردد. صورت که به سبب زیبائی عشق را بیفزاید. رویی که بر مهر و عشق بیفزاید :
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می نیاید چهر مهرافزای تو.
- خریدار چهر کسی بودن ؛ طالب او بودن . عاشق بر روی کسی بودن . کسی را دوست داشتن . به کسی عشق و علاقه داشتن :
خریدار دیدار و چهر ترا
همان خوب گفتار و مهر ترا.
- خوب چهر ؛ خوب روی . زیباروی .خوش سیما. آنکه روی زیبا دارد. خوش سیما. مه طلعت . پری دیدار :
شگفتی بر او برفکندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر.
نمودند کآن رومی خوب چهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
جوانمرد چون دید کآن خوب چهر
ملکزاده را جوید از بهر مهر.
- خورشیدچهر ؛ که رویی چون خورشید تابان دارد :
بدو گفت کای شاه خورشیدچهر
تو موسیل را چون نپرسی به مهر.
- در چهر کسی نگاه کردن ؛ متوجه او شدن . در روی او دیدن :
نگه کرد کاووس در چهر اوی
چنان اشک خونین و آن مهر اوی .
- دیده از چهر کسی برداشتن ؛ دل از وی کندن . دل از وی برداشتن . ترک علاقه ٔ فیمابین کردن :
مرا آرزو نیست از مهر اوی
که دو دیده بردارم از چهر اوی .
- دیده برنداشتن از چهر کسی ؛ یک چشم زدن ازاو غافل نماندن :
چنان شد دلش باز در مهر اوی
که دیده نبرداشت از چهر اوی .
- دیوچهر ؛ که روئی چون دیو دارد. زشت روی . پتیاره روی :
فرشته صفت گرد آن دیوچهر.
- زرین چهر ؛ آنکه چهره ای به رنگ زر دارد. زردچهره :
چنین ماهی اسیر مهر گشته
تن سیمینش زرین چهر گشته .
- زشت چهر ؛ نازیبا. زشت روی .
- سیب چهر ؛ که چهری چون سیب دارد در رنگ و لطافت :
بدان سیب چهران مردم فریب
همی کردبازی چو مردم به سیب .
- شیرچهر ؛ همانند شیر به چهره . دارای رویی چون شیر :
سپهری بینم و سیارگانی
به صورت های گوناگون مصور
همه کژدم وش و خرچنگ کردار
گوزن شیرچهر و گاوپیکر.
- گاوچهر ؛ دارای صورت و نقش گاو.
- گرگ چهر ؛ که روی چون گرگ دارد. که باطن و خویی چون گرگ دارد. بدطینت . زشت طینت .
- گل چهر ؛ که روی چون گل دارد. که صورت لطیف و زیبا دارد.
- گلنارچهر ؛ آنکه چهره ای چون گلنار دارد یعنی سرخ و سپیدرنگ است . که چهرش به رنگ جلنار باشد سرخ و سپید :
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر
گل زرد گشت آن چو گلنارچهر.
همان نازنینان گلنارچهر
ز گلزار آتش بریدند مهر.
- ماه چهر ؛ دارای رویی چون ماه . همانند ماه به رخسار.زیباروی . ماهروی :
چو بشنید آن دختر ماه چهر
که باید برید از رخ شاه مهر.
- منوچهرچهر ؛ دارای رویی چون منوچهر با فر و جلالت وشکوه :
خسرو جم قدر منوچهرچهر
چهره بخاک در او سوده مهر.
- مهرچهر ؛ خورشیدچهره . که چهره ای نورانی دارد. که روی رخشان دارد.
- نازنین چهر ؛ نازنین رخسار. نازنین روی :
بدو گفتش ای نازنین چهر من
که شوریده داری دل از مهر من .
- نیک چهر ؛ زیباروی .خوبرو. صاحب جمال . نیکوچهر. خوب چهر.
- همایون چهر ؛ فرخنده روی . که چهره ای مبارک و میمون دارد. خوش سیما. فرخ لقا.فرخ دیدار :
تا شبی خلوت آن همایون چهر
فرصتی یافت با شه از سر مهر.
|| قیافه :
کنون صد پسرجوی همسال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی .
کنون این جهانجوی فرزند اوست
همانست گویی بچهر و به پوست .
ترا داد ایزدچنین فرّ و چهر
که افزونت بر هر یکی داد مهر.
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آن همه کودکان را به گاه
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی .
|| روی مردم خواه تراشند و خواه نقش کنند و غیرمردم . || صورت مادی و ظاهر هر چیز. ظاهر :
نداند کسی راز گردان سپهر
دگرگونه گشته ست با ما بچهر.
در بیت ذیل فردوسی «چهر» در برابر «جان » آمده است به ذکر جزء و اراده ٔ کل به معنی تن . و یا ظاهر در برابر باطن :
همان اورمزد و همان روزمهر
بشوید به آب خرد جان و چهر.
|| به معنی اصل و ذات نیز آمده است . (برهان ) (آنندراج ). در اوستا چیثر به معنی تخمه و نژاد است و اکنون چهر گوئیم . (پورداود،یشتها ج 2 ص 211) :
بدین چهر و این مهر و این رای و خوی
همی تخت و تاج آیدت آرزوی .
|| مجازاًمظهر. جای نمایش . محل بروز :
ترا بر تن خویش بر مهر نیست
و گر هست مهر ترا چهر نیست .