چه
لغتنامه دهخدا
چه . [ چ ِ ] (حرف ربط) برای تعلیل آمده است . (ازبرهان ) (از آنندراج ). زیرا. (ناظم الاطباء). به علت اینکه و برای اینکه . (فرهنگ نظام ). ایرا که ، زیرا که ، که از آنکه . برای آنکه . زیرا به علت آنکه . (یادداشت مؤلف ). در صورتی حرف ربط بشمار آید که دو جمله رابهم پیوند دهد و آن به معانی ذیل آید: زیرا. ازیرا.بعد از «چه » تعلیل آوردن لفظ که نادر است : خداوندان ما از این دو [ اسکندر و اردشیر ] ... بگذشته اند... چه اسکندر مردی بود که آتش وار سلطانی وی نیرو گرفت ... روزی چند... و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی ). ابومطیع... بدرگاه آمده بود و وی بماند... چه شب دور کشیده بود. (تاریخ بیهقی ). چه در جهان بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 475). آنچه درخواست است و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب 335). چه هر که محبت او را از دنیا قاصر باشد حسرت او بوقت مفارقت اندک بود. (کلیله و دمنه ). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد. (کلیله و دمنه ). ای فرزند هنر آموز چه بی هنر همه جا خوارست . (؟) || برای تسویه آید؛ یعنی برابر شمردن دو چیز که با هم مغایرند. (آنندراج ). اعم از. (فرهنگ نظام ). مساوات و برابری . اعم از اینکه .(یادداشت مؤلف ). خواه . (ناظم الاطباء) :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی .
چه آن کس که پیچدسر از شهریار
چه آن کس که دیده بخارد به خار.
دل شیر دارد تن زنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل .
چه هامون چه کوه و چه دریای آب
ز گرز و ز شمشیر او شد به تاب .
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
هرکجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کرا خواهد سازد گذر و منزل گاه .
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی .
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست .
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی ).
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
ناآمده ایدون و گذشته ست برابر.
چه لال و چه گویا برابر بود
سخن چون ز اندازه برتر بود.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک .
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش .
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست .
به دل کیش ضحاک را دشمن است
به نزدش چه او و چه اهریمن است .
فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روائی است . چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران . (نوروزنامه ).
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد چه بلخ .
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه .
چه به بی اصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی .
گر می بخوهی کشت چه امروز چه فردا
ور داد خُوهی دادچه فردا و چه امروز.
چو گرگ باش که چون فتد میان رمه
چه میش وچه بره دندانش را چه پخته چه شاک .
چون مصطفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نه ببینی چه سیستان چه بست .
منم شیرزن گر توئی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
دست کوتاه باید از دنیا
آستین چه دراز و چه کوتاه .
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
چه در چشم دشمن چه در چشم دوست
بلندست هر کو دلیریش خوست .
- چه این و چه آن ؛ در یک حکم است ، خواه این خواه آن . (یادداشت مؤلف ).
- چه بخواهی چه نخواهی ؛ اعم از اینکه بخواهی یا نخواهی . خواه بخواهی ، خواه نخواهی : من این کار را میکنم ، چه بخواهی چه نخواهی . باید این کار بشود، چه بخواهی چه نخواهی .
- چه بیاید چه نیاید ؛ خواه بیاید، خواه نیاید.اعم از اینکه بیاید یا نیاید. (یادداشت مؤلف ).
- چه بیایی چه نیایی ؛ اعم از اینکه بیایی یا نیایی . خواه بیایی و خواه نیایی ، من میروم اعم از اینکه او بیاید یا نیاید. زش آیی زش نیایی . خواهی بیا، خواهی نیا. آمدن و نیامدنت مساوی است . (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی . (امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه به من گو، چه به در گو، چه به خر گو، نظیر :
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را.
چه جمعه و چه آدینه ، خواه جمعه خواه آدینه . جمعه وآدینه یکی است . (امثال و حکم ج 2 ص 674).
چه سر به کلاه چه کلاه به سر . نظیر: دو لنگه یک خروار است . هر دو صورت کار را یک نتیجه باشد. (امثال و حکم ج 2 ص 679).
چه علی خواجه چه خواجه علی . نظیر: دو لنگه یک خروار است . (امثال و حکم ج 2 ص 680).
چه مرده ، چه گریخته ، چه به زنهار آمده . : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند: چه مرده و چه گریخته و چه بزنهار آمده . (قابوسنامه ).
چه یک مرد جنگی چه یک دشت مرد . (امثال و حکم ج 6832).
|| خواه ... خواه . خواهی ... خواهی . هم ... هم :
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان .
بدو گفت آن خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه .
که با او مرا هست چندین سخن
چه از نو چه از روزگار کهن .
|| از قبیل ِ. (یادداشت مؤلف ). مانندِ. چون :
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه ٔ هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت .
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه .
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. (تاریخ سیستان ).
- گرچه ؛ گاهی «چه » با «گر» (مخفف اگر، حرف شرط) ترکیب شود و به صورت حرف ربط مرکب «گرچه » درآید) هرچند. اگرچه :
گرچه غم سوز و غصه کاهست او
زو بُرم کآب زیر کاهست او
گرچه آبی تنگ نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل .
|| (موصول ) در صورتی موصول باشد که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر پیوند دهد و به معنی چیز آید. (در غیر عاقل مستعمل است ). وپیش از «چه » موصول غالباً یکی از کلمات ِ، این - آن - هر - من - تو - او - ما - شما - ایشان قرار گیرد. بلافاصله و یا با فاصله ٔ یک یا چند کلمه :
هرچه بخواهدبده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند نه رش .
چو از ره سوی رام بر زین رسید
بگفت آنچه از شاه کسری شنید.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
خواجه فراموش کرد آنچه کشید
آب فرغولهابسی به دغول .
و پنجم علم آنچه بیرون از طبیعت است . (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و هرچه به مرد می ماند اندرین معنی الا به مادتی معین . (الهیات دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و علتی و معلولی و هرچه بدین ماند که شاید این حالتها را تصورکنی اندر جز از محسوسات . (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا).
آنچه درخواست است و بفراغ دل بازگردد و بتمامی در خواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب 235). ما را متصور گشت آنچه رفته است . بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را ازآن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب 392).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا به غزنی و قزدار.
آخر چه هرآنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست .
مگر آنچه گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
و بر رعایا ستم نکنند و اندر اعمال ولایتها که برسم مقطعان باشد، نایبان ایشان را تصرفی نباشد، و دستها کوتاه مانند در آنچه دارند. به حکم و مال بازایستند و بدان قناعت کنند. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ ). و اگر از جایی هیچ تعذری رود بی حشمت باز باید نمود تا آنچه رای واجب دارد فرموده شود. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ ).
هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست .
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی .
|| بلکه :
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار.
- گاه «آنچه » با «از» یا «ز» ترکیب شود و به صورت «از آنچه » و «زآنچه » درآید :
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
- و گاه با «هر» یکی شود :
آخر چه هر آنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
|| وصف کثرت است و برای کثرت آید. (از برهان )(از آنندراج ). بسیار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). چقدر. بسیار. (فرهنگ فارسی ). بس . بسیار :
چه عجب ، بسیار عجب ! (یادداشت مؤلف ).
چه خوش گفت آن مرد باآن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش .
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی .
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکوبود گاه را شاه و ماه .
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین .
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی .
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن .
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان .
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بودسگ را عروسی .
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
چه خوبست تشریف شاه ختن
وزآن خوبتر خرقه ٔ خویشتن .
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری .
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری .
- امثال :
چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی . (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار . (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی .
|| (ق ) وصف کثرت است . (برهان ). چند. چندان . (ناظم الاطباء). بسیار. (فرهنگ نظام ). چقدر :
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت .
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود.
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آبسکون فرغر.
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد. (از امثال و حکم ج 2 ص 678).
|| هرقدر. هراندازه . هرمقدار. هرچه :
قطعه ای گفتم و فرستادم
او رسانید قطعه را بر تو
هیچ توفیق خیرخواهی یافت
او بدین خیر هست رهبر تو
چه میسر شودبدو برسان
تا رساند به من میسر تو.
|| (ق تحسین و تعجب ) عجیب . غریب . شگفت : مردی و چه مردی ! مردی کامل در صفات نیک یا مردی در نهایت بدی . چه زنی است این زن ؛ عجب زنی است . چه زنی ! عجب زن ِ خوبی یا عجب زن بدی . که هم در مقام تعظیم آید و هم برای تحقیر. (یادداشت مؤلف ) :
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمندست .
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
چه یاور همه بنده وچاکرند.
به فرمان رسیدم به کوه بلند
چه کوهی بسان سپهر بلند.
یا رب چه جهانست این یا رب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان .
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ و ماه .
خورشیدی و سحاب چه خورشیدی و سحاب
خورشید جودذره ، سحاب سخانمی .
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحمت پیکی چه تیزرو سیاح .
|| برای تعظیم و بزرگداشت :
دلیری ستاده چو نر اژدها
چه نر اژدها بل چو کوه بلا.
|| و در مقام تحقیر :
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
زنت مرد، چون تو نمیری همی
چه مردی بود کز زنی کم بود.
- امثال :
چه سگی باشد ؛ چه میتواند بکند.
چه عزائی است که مرده شو هم گریه میکند . (امثال و حکم ج 2ص 680).
|| (از ادات استفهام ) در مقام استفسار استعمال کنند. (برهان ). در مورد استفهام آید. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). پرسش را رساند (در مورد اشیاء). (فرهنگ فارسی معین ). || چرا. برای چه . به چه سبب . به چه علت . (یادداشت مؤلف ) :
به یکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [ و ] ژغار.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری ؟
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
بر کمرگاه تو از کستی جورست بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
چه بری همی تو سر بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه .
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی بگنج و چه نالی ز رنج .
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی .
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوان را بخضاب .
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک .
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ .
سوی باغ و گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .
شادی چه بوی تو بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش .
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان .
چه باید که رنج فزونی بریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم .
چه باید سوی هر خوشی تاختن
شکم گور هر جانور ساختن .
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و به ستاوند.
مگر در سر نداری ای پسر هش
چه جویی مهربانی از پدرکش .
گرمن اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار.
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش .
چه باید مغفر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش بگورستان .
چه خوری چیزی کز خوردن آنچیز ترا
نی چنان سرو نماید به نظر سرو چو نی .
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی .
از چرخ نیل رنگ چه نالد حسود تو
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ .
دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی
قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر.
آزار دل عاشق مسکین چه کنی
او را چه زنی که روزگارش زده است .
چه حاجت که نُه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان .
چه حاجت است عیان را به استماع بیان
که بی وفائی دور فلک نهانی نیست .
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنمائی آفتاب مبین را.
چه تفاخر کنی بنام پدر
چون ندانی نهاد گام پدر.
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمیرسد چندان .
چه جای شکر و شکایت ز نقش بیش و کم است
که بر صحیفه ٔ هستی رقم نخواهد ماند.
|| به کدام دلیل . به کدام سبب و علت . (یادداشت مؤلف ) :
ترابا جهان آفرین بود جنگ
که از چه سپید و سیاهست رنگ .
چو از تو بود کژی و بیرهی
گناه از چه بر چرخ گردون نهی .
بر شاه ایرانم امید هست
چراغم ، چه باید، چو خورشید هست .
- چرا (مرکب از «چه » + «را») :
برفتند بااو بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون .
چرا نه بفرمان او در نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون .
|| چطور. چگونه :
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود!
از این پس بگو کآفرینش چه بود؟
- چه آید، چه گشاید ؛ در تداول عامه ، تا چه پیش بیاید و چگونه گرهی را بگشاید. و یا از ناچیزی امری حکایت کند که چون انجام گیرد چه مشکلی میتواند گشود، کجا میتواند مشکلی را بگشاید، دردی را چاره کند.
- چگونه (چه + گونه ) ؛ چطور؟ به چه ترتیب و وضع. (ناظم الاطباء).
|| کی . کجا :
چه خیری برآید از آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان .
- امثال :
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را .
خر چه دانه قدر حلوای نبات .
- چه نسبت ؛ چه رابطه :
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب ؟
عدم کی راه یابداندرین باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب .
|| از کجا :
جوان گفت با دختر چرب گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه روی .
|| کدام :
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنکه نام تو تریاک نیست .
بدو گفت ای مرد با رای و کام
نژادت کدام و چه مردی بنام .
چه زیانست اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم .
تو جاه و گنج ز فرهنگ از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ ؟
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد.
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
که با نیک و بد هست با جان نبرد.
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است .
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم ؟
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ .
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که بازآید بجوی رفته آبی .
- امثال :
چه باک از موج بحر آن را که دارد نوح کشتی بان .
چه خرم بگل خوابیده است ، رغبت یا احتیاجی به این کار ندارم . و از این رو سختیها و گرانیهای آن را برخود هموار نکنم . (امثال و حکم ج 2 ص 675).
چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد . (امثال و حکم ج 2 ص 681).
- از چه ؛ از کدام . از که :
بدین گونه بر نام او از چه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت .
- برچه ؛ برای کدام کار. برای چه کاری :
کدامست جنگی و گردان که اند
نشسته برین کوه سر بر چه اند.
- چند و چه :
سپاهش نگه کن که چند و چه اند
سپهبد کدامست و گردان که اند؟
- چه و چون و چند ؛ بجزئیات تمام . از سیر تا پیاز در جائی که پرسش از نوع و جنس و کیفیت و کمیت باشد :
بگفتند راز سپهر بلند
همان کار او بر چه و چون و چند.
چو جاماسب آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید
بر او برشمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون چند.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
- درچه : درچه مورد سخن باید گفت ؛ از کدام مورد حرف باید زد. این سخن را درچه مورد بمیان آورد. این سخن را در کدام مورد بمیان کشید.
|| کیستی . که هست :
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی ؟
چه مردی بدو گفت در کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار.
|| چه فرق است ؟ کدام تفاوت است :
اگر آدمی بچشم است ودهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت .
|| کدام اندازه . کدام مقدار :
چه دانش بود با چنان تاجور
که باشد همه ساله بیدادگر.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قدرت بود.
چه زید بپای پیلان اله چوب ترکمانی . (امثال و حکم ج 2 ص 679).
- چه داری ؛ چه قدر داری . کدام قدر و اندازه داری .
آنچه داری ؛ آن اندازه که داری :
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
- که چه ؛ که چه مقدار :
بکاوید کالاش را سر بسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
|| کدام کار. چه کند؛ یعنی کدام کار را بکند. (یادداشت مؤلف ) :
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دُم .
چه کردی تو با شاه ایران زمین
ابا لشکر و پهلوانان ز کین .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو باشد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
- امثال :
دیگ چه کنم بار کرده ؛ یعنی به سرگردانی افتاده .
کاسه ٔ چکنم به دست دارد ؛ یعنی به کار خویش فرومانده وحیران و سرگردان است .
|| عجیب . غریب . شگفت :
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی .
ترا دام و دد باز داندبه مهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
من ترسان بر عبدالمطلب شدم [ حلیمه پس از گم کردن محمد صلعم در کودکی ] چون مرا بدان حال دید گفت چه بود ؟ شغلی رسید؟ گفتم شغلی و چه شغلی ، گفت مگر پسرت گم شد؟ گفتم نعم . (تاریخ سیستان ).
- امثال :
چه آشی باشد که لایق قدح باشد . نظیربرای هر خری آخر نبندند. (امثال و حکم ج 2 ص 672).
|| کدام سبب :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ .
|| کدام چیز. چه چیز: به چه ارزد؛ به کدام چیز می ارزد. چه خواهی ؛ یعنی کدام چیز را میخواهی . (یادداشت مؤلف ) :
بر کُه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال .
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
از بهر که بایدت بدینسان [ شو ] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب .
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کآفرینش چه بود؟
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
به هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد؟
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند؟
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش .
مردم نئی ای خر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
از مار کینه ورتر ناسازگارتر چه
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست ؟
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست بهر کشتگکی .
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جزدو چشم بینا.
از او [ از قاتلی که بار اول بدو شراب داده بودند ] پرسیدند که آن چه بود که دیروز میخوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ (نوروزنامه ).
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه .
بشعر اندرت مردم خواندم آری
که تا کارم ز تو گیرد فروغی .
خطی ما را تو هم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دروغی .
ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن ؟
چه بهره میبری از اختلاط نااهلان
بجز شراره و دود از دکان آهنگر.
چه برخیزد از خُود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خُود.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی .
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن .
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن ؟
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را؟
چه خواهی ز خرمهره اندوختن
گهر توز گر بایدت توختن .
چنین باید از بارت آبستنی
چه زاید ز خورشید جز روشنی .
- امثال :
بنگر که چه میگوید منگر که که میگوید . (از امثال مختصر طبع هند).
- برای چه ؛ بخاطر کدام . بخاطر چه چیز.
- تا چه ؛ تا چه چیز :
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماند بر ما همین رای و خوی .
دگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
- چه جوئی ؛ چه را جستجو میکنی . چه چیز را میجوئی :
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن .
چه جوئی اندر این اجناس مردم
بتصویری دگر هر یک مصور.
- امثال :
چه داند آنکه اشتر میچراند . (امثال و حکم ج 2 ص 677).
- چه گفت ؛ چگونه گفت . چه چیز گفت .
- چه گوئی ؛ چه میگوئی .چه چیز میگوئی :
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن .
چه گوئی اندرین چرخ مدور
کزوتا بد همی مهر منور.
- امثال :
چه ماند از کار پوستین یک برگه و دو آستین ؛ این کار بسی بدرازا کشید، بسی دیر کشید. (امثال و حکم ج 2 ص 681).
|| چیست :
چو این آمد نصیب ما چه چاره
چه شاید کرد با سیر ستاره ؟
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر با نفاذ زخم قدر؟
چه زیان آفتاب را از ابر
کی شود جفت با مسلمان گبر؟
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی .
چه آن کس که پیچدسر از شهریار
چه آن کس که دیده بخارد به خار.
دل شیر دارد تن زنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل .
چه هامون چه کوه و چه دریای آب
ز گرز و ز شمشیر او شد به تاب .
زمان چون ترا از جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
هرکجا خواهد راند چه به دشت و چه به کوه
هر کرا خواهد سازد گذر و منزل گاه .
کجا حمله ٔ او بود چه یک تن چه سپاهی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی .
سپه کشیده چه از تازی و چه از بلغار
چه از برانه چه از اوزگند و از فاراب .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست .
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
چه آن کز دلبرم آگاهی آرد
چه آن کم مژدگانی شاهی آرد.
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
بر آن دشتی که گردان کینه ورزند.
و دست لشکریان از رعایا چه در ولایت خود و چه در ولایت بیگانه و دشمن کوتاه دارید تا بر کسی ستم نکنند. (تاریخ بیهقی ).
بگذشته چه اندوه و چه شادی بر دانا
ناآمده ایدون و گذشته ست برابر.
چه لال و چه گویا برابر بود
سخن چون ز اندازه برتر بود.
گرامی همیشه به بوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک .
چه مردن دگرجا چه در شهر خویش
سوی آن جهان ره یکی نیست بیش .
چه تاری چه روشن چه بالا چه پست
نشان است بر هستیش هرچه هست .
به دل کیش ضحاک را دشمن است
به نزدش چه او و چه اهریمن است .
فرق میان پادشاهان و دیگران فرمان روائی است . چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگیرند چه او و چه دیگران . (نوروزنامه ).
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ
پیمانه چو پر شود چه بغداد چه بلخ .
بنزد چون تو بی جنسی چه دانائی چه نادانی
به دست چون تو نامردی چه نرم آهن چه روهینا.
چون درآید اجل چه بنده چه شاه
وقت چون دررسد چه بام و چه چاه .
چه به بی اصل زر و زور دهی
چه چراغی به دست کور دهی .
گر می بخوهی کشت چه امروز چه فردا
ور داد خُوهی دادچه فردا و چه امروز.
چو گرگ باش که چون فتد میان رمه
چه میش وچه بره دندانش را چه پخته چه شاک .
چون مصطفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نه ببینی چه سیستان چه بست .
منم شیرزن گر توئی شیرمرد
چه ماده چه نر شیر روز نبرد.
زر از بهر خوردن بود ای پسر
برای نهادن چه سنگ و چه زر.
دست کوتاه باید از دنیا
آستین چه دراز و چه کوتاه .
چون قدر دین ندانی پیشت چه دین چه کفر
اندر کف خطیب چه هندی چه گندنا.
چه در چشم دشمن چه در چشم دوست
بلندست هر کو دلیریش خوست .
- چه این و چه آن ؛ در یک حکم است ، خواه این خواه آن . (یادداشت مؤلف ).
- چه بخواهی چه نخواهی ؛ اعم از اینکه بخواهی یا نخواهی . خواه بخواهی ، خواه نخواهی : من این کار را میکنم ، چه بخواهی چه نخواهی . باید این کار بشود، چه بخواهی چه نخواهی .
- چه بیاید چه نیاید ؛ خواه بیاید، خواه نیاید.اعم از اینکه بیاید یا نیاید. (یادداشت مؤلف ).
- چه بیایی چه نیایی ؛ اعم از اینکه بیایی یا نیایی . خواه بیایی و خواه نیایی ، من میروم اعم از اینکه او بیاید یا نیاید. زش آیی زش نیایی . خواهی بیا، خواهی نیا. آمدن و نیامدنت مساوی است . (یادداشت مؤلف ).
- امثال :
چه برای کر بزنی چه برای کور برقصی . (امثال و حکم ج 2 ص 673).
چه به من گو، چه به در گو، چه به خر گو، نظیر :
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را.
چه جمعه و چه آدینه ، خواه جمعه خواه آدینه . جمعه وآدینه یکی است . (امثال و حکم ج 2 ص 674).
چه سر به کلاه چه کلاه به سر . نظیر: دو لنگه یک خروار است . هر دو صورت کار را یک نتیجه باشد. (امثال و حکم ج 2 ص 679).
چه علی خواجه چه خواجه علی . نظیر: دو لنگه یک خروار است . (امثال و حکم ج 2 ص 680).
چه مرده ، چه گریخته ، چه به زنهار آمده . : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند: چه مرده و چه گریخته و چه بزنهار آمده . (قابوسنامه ).
چه یک مرد جنگی چه یک دشت مرد . (امثال و حکم ج 6832).
|| خواه ... خواه . خواهی ... خواهی . هم ... هم :
بسی رنجها بردم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان .
بدو گفت آن خواهر کشته شاه
کجا جویمش در میان سپاه .
که با او مرا هست چندین سخن
چه از نو چه از روزگار کهن .
|| از قبیل ِ. (یادداشت مؤلف ). مانندِ. چون :
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
کز اندازه ٔ هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت .
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه .
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. (تاریخ سیستان ).
- گرچه ؛ گاهی «چه » با «گر» (مخفف اگر، حرف شرط) ترکیب شود و به صورت حرف ربط مرکب «گرچه » درآید) هرچند. اگرچه :
گرچه غم سوز و غصه کاهست او
زو بُرم کآب زیر کاهست او
گرچه آبی تنگ نماید و سهل
پای در وی منه تو از سر جهل .
|| (موصول ) در صورتی موصول باشد که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر پیوند دهد و به معنی چیز آید. (در غیر عاقل مستعمل است ). وپیش از «چه » موصول غالباً یکی از کلمات ِ، این - آن - هر - من - تو - او - ما - شما - ایشان قرار گیرد. بلافاصله و یا با فاصله ٔ یک یا چند کلمه :
هرچه بخواهدبده که گنده زبانست
دیو رمیده نه کنده داند نه رش .
چو از ره سوی رام بر زین رسید
بگفت آنچه از شاه کسری شنید.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
خواجه فراموش کرد آنچه کشید
آب فرغولهابسی به دغول .
و پنجم علم آنچه بیرون از طبیعت است . (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و هرچه به مرد می ماند اندرین معنی الا به مادتی معین . (الهیات دانشنامه ٔ علائی ابن سینا). و علتی و معلولی و هرچه بدین ماند که شاید این حالتها را تصورکنی اندر جز از محسوسات . (دانشنامه ٔ علائی ابن سینا).
آنچه درخواست است و بفراغ دل بازگردد و بتمامی در خواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). آنگاه کسانی که سرای را شایند نگاهدارند و آنچه نشایند در باب ایشان آنچه رای واجب کند فرموده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب 235). ما را متصور گشت آنچه رفته است . بهر چه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را ازآن زیادت تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب 392).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا به غزنی و قزدار.
آخر چه هرآنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
چون نیست ز هر چه هست جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شکست
پندار که هست آنچه در عالم نیست
انگار که نیست هرچه در عالم هست .
مگر آنچه گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد.
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
و بر رعایا ستم نکنند و اندر اعمال ولایتها که برسم مقطعان باشد، نایبان ایشان را تصرفی نباشد، و دستها کوتاه مانند در آنچه دارند. به حکم و مال بازایستند و بدان قناعت کنند. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ ). و اگر از جایی هیچ تعذری رود بی حشمت باز باید نمود تا آنچه رای واجب دارد فرموده شود. (مجمل فصیحی خوافی چ محمود فرخ ).
هرچه رفت از عمر یاد آن به نیکی میکنند
چهره ٔ امروز در آئینه ٔ فردا خوشست .
کس نکند بجای تو آنچه بجای خود کنی .
|| بلکه :
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست
چه آن بود که قضا کرد ایزد دادار.
- گاه «آنچه » با «از» یا «ز» ترکیب شود و به صورت «از آنچه » و «زآنچه » درآید :
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام .
- و گاه با «هر» یکی شود :
آخر چه هر آنچه بود اول
مقصود چه آنچه بود بهتر.
|| وصف کثرت است و برای کثرت آید. (از برهان )(از آنندراج ). بسیار. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). چقدر. بسیار. (فرهنگ فارسی ). بس . بسیار :
چه عجب ، بسیار عجب ! (یادداشت مؤلف ).
چه خوش گفت آن مرد باآن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش .
چه ناخوش بود دوستی با کسی
که مایه ندارد ز دانش بسی .
نشستند بر گاه بر ماه و شاه
چه نیکوبود گاه را شاه و ماه .
چه نیکو گفت با جمشید دستور
که با نادان نه شیون باد نه سور.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین .
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی
که یک سر مهربانی درد سر بی
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از آن شوریده تر بی .
چه خوش گفت لقمان که نازیستن
به از سالها در خطا زیستن .
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان .
چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی
که مرگ خر بودسگ را عروسی .
چه خوش گفت شاه جهان کیقباد
که نفرین بد بر زن نیک باد.
چه خوبست تشریف شاه ختن
وزآن خوبتر خرقه ٔ خویشتن .
چه خوش باشد که بعد از انتظاری
به امیدی رسد امیدواری .
چه خوش وقت است و خرم روزگاری
که یاری برخورد از وصل یاری .
- امثال :
چه خوش است دوشاب فروشی هیچکس نخرد خودت بنوشی . (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار . (امثال و حکم ج 2 ص 677).
چه خوش بی مهربانی هر دو سر بی .
|| (ق ) وصف کثرت است . (برهان ). چند. چندان . (ناظم الاطباء). بسیار. (فرهنگ نظام ). چقدر :
چه سالهای فراوان و عمرهای دراز
که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت .
چه گنجها که نهادند و دیگری برداشت
چه رنجها که کشیدند و دیگری آسود.
چه مایه دارد در پیش طبع او دریا
چه پایه دارد در نزد آبسکون فرغر.
چه دلاور است دزدی که به کف چراغ دارد. (از امثال و حکم ج 2 ص 678).
|| هرقدر. هراندازه . هرمقدار. هرچه :
قطعه ای گفتم و فرستادم
او رسانید قطعه را بر تو
هیچ توفیق خیرخواهی یافت
او بدین خیر هست رهبر تو
چه میسر شودبدو برسان
تا رساند به من میسر تو.
|| (ق تحسین و تعجب ) عجیب . غریب . شگفت : مردی و چه مردی ! مردی کامل در صفات نیک یا مردی در نهایت بدی . چه زنی است این زن ؛ عجب زنی است . چه زنی ! عجب زن ِ خوبی یا عجب زن بدی . که هم در مقام تعظیم آید و هم برای تحقیر. (یادداشت مؤلف ) :
مکن امید دور و آز دراز
گردش چرخ بین چه کرمندست .
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
چه یاور همه بنده وچاکرند.
به فرمان رسیدم به کوه بلند
چه کوهی بسان سپهر بلند.
یا رب چه جهانست این یا رب چه جهان
شادی به ستیر بخشد و غم به قپان .
به کوه رهو برگرفتند راه
چه کوهی بلندیش بر چرخ و ماه .
خورشیدی و سحاب چه خورشیدی و سحاب
خورشید جودذره ، سحاب سخانمی .
نه در بحار قرارت نه در جبال سکون
چو تیز رحمت پیکی چه تیزرو سیاح .
|| برای تعظیم و بزرگداشت :
دلیری ستاده چو نر اژدها
چه نر اژدها بل چو کوه بلا.
|| و در مقام تحقیر :
چو از راستی بگذری خم بود
چه مردی بود کز زنی کم بود.
زنت مرد، چون تو نمیری همی
چه مردی بود کز زنی کم بود.
- امثال :
چه سگی باشد ؛ چه میتواند بکند.
چه عزائی است که مرده شو هم گریه میکند . (امثال و حکم ج 2ص 680).
|| (از ادات استفهام ) در مقام استفسار استعمال کنند. (برهان ). در مورد استفهام آید. (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). پرسش را رساند (در مورد اشیاء). (فرهنگ فارسی معین ). || چرا. برای چه . به چه سبب . به چه علت . (یادداشت مؤلف ) :
به یکی زخم تپانچه که بدان روی کژت
بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ [ و ] ژغار.
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنکه بود خیره چه غم داری ؟
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
بر کمرگاه تو از کستی جورست بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته .
دلبرا دو رخ تو بس خوبست
از چه با یار کار گست کنی ؟
چه بری همی تو سر بیگناه
که کاووس و رستم بود کینه خواه .
چه بندی دل اندر سرای سپنج
چه نازی بگنج و چه نالی ز رنج .
چه پیچی همی خیره در بند آز
چو دانی که ایدر نمانی دراز.
کسی را چو من دوستگانی چه باید
که دل شاد دارد به هر دوستگانی .
خویشتن را چه ستاید چو ستوده ست بفضل
چه نیازست سیه موی جوان را بخضاب .
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک .
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ .
سوی باغ و گل باید اکنون شدن
چه بینیم از بام و از پنجره .
شادی چه بوی تو بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش .
چه باید این خرد کت داد یزدان
چو دردت را نخواهد بود درمان .
چه باید که رنج فزونی بریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم .
چه باید سوی هر خوشی تاختن
شکم گور هر جانور ساختن .
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و بکاخ و به ستاوند.
مگر در سر نداری ای پسر هش
چه جویی مهربانی از پدرکش .
گرمن اسیر مال شوم همچو این و آن
اندر شکم چه باید زهره و جگر مرا.
چه باید ترا سلسبیل و رحیق
چو خرسند گشتی به سرکه و شخار.
گازری از بهر چه دعوی کنی
چونکه نشوئی خود دستار خویش .
چه باید مغفر از آهن مر او را
که یزدان داده باشد مغفر از فر.
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش بگورستان .
چه خوری چیزی کز خوردن آنچیز ترا
نی چنان سرو نماید به نظر سرو چو نی .
چه باید نازش و نالش بر اقبالی و ادباری
که تا بر هم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی .
از چرخ نیل رنگ چه نالد حسود تو
از سیر کلک تو شده با ناله و غرنگ .
دل بد چه کنی بر من و بدعهد چه گردی
قاصد چه شوی بی سببی فتنه و شربر.
آزار دل عاشق مسکین چه کنی
او را چه زنی که روزگارش زده است .
چه حاجت که نُه کرسی آسمان
نهی زیر پای قزل ارسلان .
چه حاجت است عیان را به استماع بیان
که بی وفائی دور فلک نهانی نیست .
هلال اگر بنماید کسی بدیع نباشد
چه حاجت است که بنمائی آفتاب مبین را.
چه تفاخر کنی بنام پدر
چون ندانی نهاد گام پدر.
چه نهی مال بهر فرزندان
که به ایشان نمیرسد چندان .
چه جای شکر و شکایت ز نقش بیش و کم است
که بر صحیفه ٔ هستی رقم نخواهد ماند.
|| به کدام دلیل . به کدام سبب و علت . (یادداشت مؤلف ) :
ترابا جهان آفرین بود جنگ
که از چه سپید و سیاهست رنگ .
چو از تو بود کژی و بیرهی
گناه از چه بر چرخ گردون نهی .
بر شاه ایرانم امید هست
چراغم ، چه باید، چو خورشید هست .
- چرا (مرکب از «چه » + «را») :
برفتند بااو بخیمه درون
سخن بیشتر بر چرا رفت و چون .
چرا نه بفرمان او در نه چون
خرد کرد باید بدین رهنمون .
|| چطور. چگونه :
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود!
از این پس بگو کآفرینش چه بود؟
- چه آید، چه گشاید ؛ در تداول عامه ، تا چه پیش بیاید و چگونه گرهی را بگشاید. و یا از ناچیزی امری حکایت کند که چون انجام گیرد چه مشکلی میتواند گشود، کجا میتواند مشکلی را بگشاید، دردی را چاره کند.
- چگونه (چه + گونه ) ؛ چطور؟ به چه ترتیب و وضع. (ناظم الاطباء).
|| کی . کجا :
چه خیری برآید از آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان .
- امثال :
چه داند کور مادرزاد قدر چشم روشن را .
خر چه دانه قدر حلوای نبات .
- چه نسبت ؛ چه رابطه :
چه نسبت خاک را با رب ارباب
وجود ما همه مستیست یا خواب ؟
عدم کی راه یابداندرین باب
چه نسبت خاک را با رب ارباب .
|| از کجا :
جوان گفت با دختر چرب گوی
چه دانی که شاپورم ای ماه روی .
|| کدام :
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان .
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنکه نام تو تریاک نیست .
بدو گفت ای مرد با رای و کام
نژادت کدام و چه مردی بنام .
چه زیانست اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم .
تو جاه و گنج ز فرهنگ از قناعت جوی
چه جاه و گنج فزون از قناعت و فرهنگ ؟
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد.
چه چیز آمد این مهر فرزند و درد
که با نیک و بد هست با جان نبرد.
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده که بزیر نهنبن است .
هوا نماند تا بررسم ز عقل که من
کیم چیم چه کسم بر چیم که را مانم ؟
چون توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ .
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که بازآید بجوی رفته آبی .
- امثال :
چه باک از موج بحر آن را که دارد نوح کشتی بان .
چه خرم بگل خوابیده است ، رغبت یا احتیاجی به این کار ندارم . و از این رو سختیها و گرانیهای آن را برخود هموار نکنم . (امثال و حکم ج 2 ص 675).
چه مادری که از دایه مهربانتر نباشد . (امثال و حکم ج 2 ص 681).
- از چه ؛ از کدام . از که :
بدین گونه بر نام او از چه رفت
ازیرا که او را پسر بود هفت .
- برچه ؛ برای کدام کار. برای چه کاری :
کدامست جنگی و گردان که اند
نشسته برین کوه سر بر چه اند.
- چند و چه :
سپاهش نگه کن که چند و چه اند
سپهبد کدامست و گردان که اند؟
- چه و چون و چند ؛ بجزئیات تمام . از سیر تا پیاز در جائی که پرسش از نوع و جنس و کیفیت و کمیت باشد :
بگفتند راز سپهر بلند
همان کار او بر چه و چون و چند.
چو جاماسب آن تخت را بنگرید
بدید از در دانش او را کلید
بر او برشمار سپهر بلند
همه کرد پیدا چه و چون چند.
سواری و تیر و کمان و کمند
عنان و رکیب و چه و چون و چند.
- درچه : درچه مورد سخن باید گفت ؛ از کدام مورد حرف باید زد. این سخن را درچه مورد بمیان آورد. این سخن را در کدام مورد بمیان کشید.
|| کیستی . که هست :
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی ؟
چه مردی بدو گفت در کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار.
|| چه فرق است ؟ کدام تفاوت است :
اگر آدمی بچشم است ودهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت .
|| کدام اندازه . کدام مقدار :
چه دانش بود با چنان تاجور
که باشد همه ساله بیدادگر.
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قدرت بود.
چه زید بپای پیلان اله چوب ترکمانی . (امثال و حکم ج 2 ص 679).
- چه داری ؛ چه قدر داری . کدام قدر و اندازه داری .
آنچه داری ؛ آن اندازه که داری :
بیار آنچه داری ز مردی وزور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
- که چه ؛ که چه مقدار :
بکاوید کالاش را سر بسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
|| کدام کار. چه کند؛ یعنی کدام کار را بکند. (یادداشت مؤلف ) :
چه بایدت کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه به دُم .
چه کردی تو با شاه ایران زمین
ابا لشکر و پهلوانان ز کین .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو باشد چکنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
- امثال :
دیگ چه کنم بار کرده ؛ یعنی به سرگردانی افتاده .
کاسه ٔ چکنم به دست دارد ؛ یعنی به کار خویش فرومانده وحیران و سرگردان است .
|| عجیب . غریب . شگفت :
رزبان گفت چه رایست و چه تدبیر همی
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی .
ترا دام و دد باز داندبه مهر
چه مردم بود کت نداند بچهر.
من ترسان بر عبدالمطلب شدم [ حلیمه پس از گم کردن محمد صلعم در کودکی ] چون مرا بدان حال دید گفت چه بود ؟ شغلی رسید؟ گفتم شغلی و چه شغلی ، گفت مگر پسرت گم شد؟ گفتم نعم . (تاریخ سیستان ).
- امثال :
چه آشی باشد که لایق قدح باشد . نظیربرای هر خری آخر نبندند. (امثال و حکم ج 2 ص 672).
|| کدام سبب :
بسا که مست در این خانه بودم و شادان
چنانک جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوگ .
|| کدام چیز. چه چیز: به چه ارزد؛ به کدام چیز می ارزد. چه خواهی ؛ یعنی کدام چیز را میخواهی . (یادداشت مؤلف ) :
بر کُه و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تریوه راه چون چه ؟ همچو در صحرا شمال .
وگر کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار.
از بهر که بایدت بدینسان [ شو ] و گیر
وز بهر چه بایدت بدینسان تف و تاب .
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی .
حکیما چو کس نیست گفتن چه سود
ازین پس بگو کآفرینش چه بود؟
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.
وگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
به هر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد؟
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
سواری برافکند فرزند شاه
که پرسد که این جنگجویان که اند
وز این تاختن ساخته بر چه اند؟
شادی چه بود بیشتر زین
خامش چه بوی بیا و بخروش .
مردم نئی ای خر به چه میماند رویت
چون بوزنه ای کو به کسی باز خماند.
از مار کینه ورتر ناسازگارتر چه
گفتار چربش آرد بیرون از آشیانه .
چه مرده و چه خفته که بیدار نباشی
آن را چه دلیل آری و این را چه جوابست ؟
آمد آنگاه چنان چون متکبر ملکی
تا ببیند که چه بوده ست بهر کشتگکی .
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جزدو چشم بینا.
از او [ از قاتلی که بار اول بدو شراب داده بودند ] پرسیدند که آن چه بود که دیروز میخوردی و خویشتن را چون میدیدی ؟ (نوروزنامه ).
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه .
بشعر اندرت مردم خواندم آری
که تا کارم ز تو گیرد فروغی .
خطی ما را تو هم دادی و شاید
دروغی را چه آید جز دروغی .
ز ناسزایان تخت نیا گرفت به تیغ
نبیره را چه به از مسند نیا دیدن ؟
چه بهره میبری از اختلاط نااهلان
بجز شراره و دود از دکان آهنگر.
چه برخیزد از خُود آهن ترا
چو سر آهنین نیست در زیر خُود.
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی .
چه خورد شیر شرزه در بن غار
باز افتاده را چه قوت بود.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن .
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن ؟
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را؟
چه خواهی ز خرمهره اندوختن
گهر توز گر بایدت توختن .
چنین باید از بارت آبستنی
چه زاید ز خورشید جز روشنی .
- امثال :
بنگر که چه میگوید منگر که که میگوید . (از امثال مختصر طبع هند).
- برای چه ؛ بخاطر کدام . بخاطر چه چیز.
- تا چه ؛ تا چه چیز :
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماند بر ما همین رای و خوی .
دگر سوی درگاه خوانمش باز
بجویم سخن تا چه دارد به راز.
- چه جوئی ؛ چه را جستجو میکنی . چه چیز را میجوئی :
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن .
چه جوئی اندر این اجناس مردم
بتصویری دگر هر یک مصور.
- امثال :
چه داند آنکه اشتر میچراند . (امثال و حکم ج 2 ص 677).
- چه گفت ؛ چگونه گفت . چه چیز گفت .
- چه گوئی ؛ چه میگوئی .چه چیز میگوئی :
چه جوئی چه گوئی چه شاید بدن
بدین داستانی نشاید زدن .
چه گوئی اندرین چرخ مدور
کزوتا بد همی مهر منور.
- امثال :
چه ماند از کار پوستین یک برگه و دو آستین ؛ این کار بسی بدرازا کشید، بسی دیر کشید. (امثال و حکم ج 2 ص 681).
|| چیست :
چو این آمد نصیب ما چه چاره
چه شاید کرد با سیر ستاره ؟
چه فایده ز زره با گشاد شست قضا
چه منفعت ز سپر با نفاذ زخم قدر؟
چه زیان آفتاب را از ابر
کی شود جفت با مسلمان گبر؟